درام
زن جوانی که آرزوی تبدیل شدن به نویسنده داستان های کودکان را در سر می پروراند، وارد رابطه عاشقانه با یک مرد بیوه بدخلق اما ثروتمند میشود و…
داستان فیلم حول محور یک خانواده ثروتمند میچرخد، “سلمان” فرزند یک سرمایه دار می باشد و از طریق روابط با خواهر و برادرش مشغول به کار می باشد و…
ده سال پس از سونامی در یک شهر کوچکی که باعث نابودی کلی از بچه های یک مدرسه ابتدایی شد، یک مرد جوان و مرموز دنبال بقایایی که از این مدرسه مانده است می گردد و در طول این گشت و گذار، تصاویری از خاطرات سخت آن موقع در ذهنش شعله ور می شود…
“ساموئل” از یک دختر (گلوریا) که مادرش او را ترک نموده مراقبت می کند، تا زمانی که دیگر قادر به این کار نبود و تصمیم گرفت تا کودک را به مادرش بسپارد، لذا به لندن جایی که مادرش کار می کرد سفر کرد ولی او را پیدا نکرد، هشت سال بعد در حالی که ساموئل و گلوریا به یک دوستِ جداناپذیر تبدیل شده بودند سروکله ی مادر گلوریا پیدا می شود و…
آقای مانتوانی از دریافت جوایز متعدد از سایر جهان امتناع می کند اما پس از اینکه برنده جایزه نوبل ادبیات می شود دعوت به بازدید از زادگاهِ خود در آرژانتین می شود، جایی که برای او بسیار الهام بخش بوده، بنظر می رسد این دعوتنامه بدترین ایده در زندگیِ آقای مانتوانی بوده چرا که مردم آن جا تبدیل به کاراکترهای رمانِ وی شده اند و…
داستان درباره یک صاحب بار می باشد که سعی دارد زندگی اش به طور آرام به پیش ببرد و همینطور به دوستانش نیز کمک کند ولی…
فیلم داستان مادر یک خانواده ناکارامد است که هنگام ناپدید شدن پسرش، به نقطه‌ی اوج فشار روحی و عصبانیت میرسد و…
زنی که به مدت 6 ماه باردار است متوجه میشود که فرزند به دنیا نیامده اش از بیماری سندروم داون و نقص قلبی رنج میبرد و…
داستان فیلم در مورد “ری کراک”، مغز متفکر بزرگترین رستوران زنجیره‌ای دنیا، یعنی «مک‌دونالدز» است. او با جاه طلبی، دانایی اقتصادی و پشتکار خود، ریچارد و موریس مک‌دونالد را ترغیب به بنیان‌گذاری این مجموعه عظیم کرد.
ورونیکا و اشلی، دو دوست دوران دانشگاه که به شدت با هم رقابت داشتند و اکنون راه متفاوتی را در زندگی‎شان انتخاب کرده اند، زمانی که پس از سالها دوباره یکدیگر را در یک مهمانی مجلل ملاقات میکنند، خصومت و حسادت های دوران دانشگاه‌شان دوباره شدت میگیرد و…
در سال 1959 و در خلال انقلاب کوبا، یک روزنامه نگار جوان ریسک سفر به آنجا را به جان میخرد تا با اسطوره‌ی خود “ارنست همینگوی” افسانه ای ملاقات کند.
داستان فیلم درباره‌ی دو نفر هست که هر دو از زندگی خسته شده و در حال مبارزه با کابوس‌های خود هستند. اما وقتی که به طور تصادفی با یکدیگر ملاقات می‌کنند ، تصمیم می‌گیرند همراه هم به پل گلدن گیت بروند تا به زندگی خود پایان دهند. اما …