1983moslem

تاریخ عضویت : مرد ۱۳۹۷


فیلم های مورد علاقه 1983moslem

فیلمی در لیست علاقه مندی خود ندارد

آخرین نظرات 1983moslem

بررسی The Incredibles 2 ؛ بازگشت خانواده آقای شگفت انگیز استودیو سازنده: پیکسار و والت دیزنی کارگردان: براد بیرد صداپیشگان: هالی هانتر، ساموئل ال جکسون،کریگ تی نسلون بودجه فیلم: ۲۰۰ میلیون دلار با وجود گذشت این همه سال، انیمیشن Incredibles 2 دقیقا از ثانیه بعد از پایان قسمت اول آغاز می‌شود و انگار نه انگار که عمری از بیننده‌ها گذشته است. درست همانجایی که شروری به نام Underminer به شهر حمله کرد و قصد دزدی از گاوصندوق بانک مرکزی را داشت. خانواده شگفت انگیزان دوباره دست به کار شده و به همراه فروزن جلوی او می‌ایستند اما او موفق به فرار می‌شود و صدمات و خرابی‌هایی که نبرد گروه شگفت انگیزان و این ابرشرور به بار می‌آورد، مسئولان و دولتمردان را عاصی می‌کند. آنها مانند سال‌های قبل بازهم ابرقهرمان بودن را ممنوع کرده و این خانواده را تبعید می‌کنند اما بعد از مدتی برادر و خواهری پیدا می‌شوند که همچون پدرشان نسبت به ابرقهرمانان حس دوستی دارند و قصد دارند با ادامه راه پدر مرحومشان، برای جبران زحمات آنها کمکشان کنند. این برادر و خواهر تصمیم می‌گیرند دنیای مبارزات و سختی‌های یک ابر قهرمان را از دید دوربینی که به لباس آنها وصل می‌شود به دنیا نشان دهند تا تصاویر دروغ پردازی رسانه‌ها نسبت به اقدامات آنها را از ذهن جهانیان پاک کنند و تصمیم می‌گیرند فعلا فقط با خانم شگفت انگیز یا همان Elastigirl کار را به طور آزمایشی پیش ببرند… اولین چیزی که در برخورد دوباره با این خانواده به چشم می‌آید، حس آشنایی بیش از حد با جادوی انیمیشن است که باعث شده شخصیت‌ها و محیط درست همانند سالیان گذشته به نظر بیایند و یک تفاوت اساسی داشته باشند: کیفیت و بافت تصاویر بسیار بسیار قوی‌تر و بهتر که بی‌شک باعث شگفتی بیننده می‌شود. پیکسار و تیم طراحانش در این اثر سنگ تمام گذاشته و روی کوچکترین جزییات هم کار مضاعفی انجام داده‌اند و سکانس‌ها و نماهایی را هم در طول انیمیشن جای داده‌اند که نشان دادنشان صرفا یک قدرت نمایی در زمینه گرافیکی و زبدگی کارشان است (صحنه سشوار کشیدن وایولت و یا کنار استخر بودن و … که ضرورتی برای بودنشان نیست ولی با دیدنشان شگفت زده خواهید شد) از این حیث باید گفت که پیکسار کار خود را به نحو احسنت انجام داده و همچون قسمت اول که در زمانه خود پیشتاز انیمیشن‌ها بود، شگفت انگیزان ۲ هم یک سروگردن بالاتر از آثار همرده خود از منظر طراحی و گرافیک قرار می‌گیرد، اما باید اعتراف کرد که این شگفتی برخلاف قسمت اول در همه جنبه‌ها و عناصر انیمیشن نیست و وقتی کار به فیلمنامه می‌رسد، کمی تا قسمتی رنگ می‌بازد فیلمنامه‌های پیکسار همیشه به نوآوری و خلاقیت خود مشهور هستند و حدس‌ها و کلیشه‌های مخاطب را در هم می‌شکنند. حتی در آخرین اثر آنها یعنی COCO با یک پیچش داستانی غافلگیرکننده داستان را در انتها جذابیت خاصی بخشیدند و آن را از دام یک قصه تکراری و روزمره در آوردند. انیمیشن شگفت انگیزان ۱ در زمانی اکران بود که با انبوه آثار سوپرقهرمانی روبرو نبودیم و حالا اکران قسمت دوم دقیقا در بحبوحه جو و هیجان این فیلم‌ها مصادف بوده و ناخودآگاه با این گونه آثار مقایسه می‌شود. اینجاست که باید دو خبر را به عرضتان برسانم، یکی بد و یکی خوب. خبر خوب آنکه داستان Incredibles 2 با وجود هجوم و موج این سبک فیلم‌ها، دچار بازیچه و تاثیرپذیری نشده و کماکان اصالت خویش را حفظ می‌کند. المان‌های خانوادگی و چاشنی طنز اثر منحصر به فرد بوده و مانند آن را در هیچ اثری از مارول و دی سی ندیده‌ایم. اما خبر بد آنکه برخلاف سایر آثار پیکسار، کلیشه در اینجا وجود دارد و داستان از همان دقایق اولیه ابتدایی تا انتها قابل حدس است و هیچ گره گشایی خاص و توییست ناگهانی هم در کار نیست. برای بیشتر باز کردن این موضوع نیازمند به اسپویل کردن داستان هستم و فلذا از این کار خودداری می‌کنم اما همین بس که بدانید که دیالوگ‌های شخصیت‌های فیلم کاملا شخصیت و هویت آنها را نمایان می‌سازد و این مساله در فیلمنامه‌ای که از شرکت خلاق پیکسار در آمده، جایز نیست! جدا از بحث کلیشه فقدان یک شخصیت منفی قوی و به یاد ماندنی همچون کاراکتر سیندروم در قسمت قبل در شگفت انگیزان ۲ به شدت حس می‌شود و سوپرقهرمانانی که ابرشرور(یا ابرشروران) واقعی را در برابر خود نداشته باشند، با عقل سلیم چندان جور در نمی‌آیند. البته این نقطه ضعف فیلمنامه سعی شده که با آوردن مسائلی همچون شخصیت اعجوبه Jack Jack (همان نوزاد معروف خانواده که تقریبا هر قدرتی را داراست) پوشانیده شود و می‌توان گفت که از پس این مهم تاحدی برآمده است. فیلمنامه یک حسن دیگر هم دارد اینست که همانند سایر آثار پیکسار هم قشر بزرگسال را جذب می‌کند و هم برای کم سن و سال ترها چیزی در چنته دارد. شاید قرار بود که داستان چیز دیگری باشد یک سال بعد از اکران و درو کردن جوایز مختلف توسط انیمیشن شگفت انگیزان ۱،کمپانی THQ که در آن زمان حق و حقوق ساخت بازی از روی آثار پیکسار-دیزنی را داشت دو بازی بر اساس این انیمیشن ساخت. یکی به نام The Incrediblesکه ماجرای انیمیشن نخست را در بر می‌گرفت و یکی با نام The Incredibles: Rise of the Underminer. بازی دوم حالا با اکران قسمت دوم اما زیر سوال رفته! می‌گویید چرا؟ پاسخ اینست: بازی The Incredibles: Rise of the Underminer درست بعد از سکانس پایانی قسمت اول و با حمله Underminer آغاز می‌شد، یعنی همین خط داستانی قسمت جدید با این تفاوت که داستان بازی کاملا فاز دیگری داشت و به ماجراهای نبرد فروزون و آقای شگفت انگیز با این ابرشرور و یارانش می‌پرداخت.در بازی با روبات‌ها و اختراعات مهلک Underminer‌از جمله Magnomizer و Crustodian مبارزه می‌شد و این ابرشرور صرفا دنبال پول‌های بانک نبود بلکه در فکر تصرف جهان به وسیله روبات‌های غول‌پیکرش بود. حالا انیمیشن فعلی این خط داستانی را کاملا عوض کرده و باید وقایع این بازی را در حقیقت یک فیلمنامه هیچ‌گاه ساخته نشده تصور کنیم (البته فیلمنامه انیمیشن فعلی به مراتب بهتر از این بازی است) همچنین بد نیست بدانید بازی جدیدی بر اساس شخصیت‌های خانواده شگفت انگیز به نام Lego Incrediblesساخته شده که وقایع هر دو قسمت را روایت می‌کند و به زودی نقد اختصاصی آن توسط دیجیاتو منتشر می‌شود. ضمنا برای بیشتر آشنا شدن با این خانواده می‌توانید کامیک‌بوک‌های منتشر شده از آنها را که در ۱۵ قسمت انتشار یافتند نیز بیابید و بخوانید. نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، اصرار پیکسار به استفاده از همان تیم صداپیشگی اثر اول است که در همگی کاراکترها به جز شخصیت دش لحاظ شده است. (صداپیشه دش طبیعتا به بلوغ رسیده و صدایش را نوجوان دیگری ادا می‌کند که انصافا خوب از عهده این کار برآمده) اما در این بین با اینکه صداها هنوز روی کاراکترها می‌نشینند اما صدای Elastigirl که خانم هالی هانتر ۶۰ ساله آن را اجرا می‌کند، کمی بیش از حد پیر بوده و با روحیه شاداب و سرزنده این کاراکتر همخوانی ندارد. جیغ‌ها و غرغرهای او حقیقتا بیشتر به مادربزرگ خانواده می‌آید تا مادری جوان و ماجراجو. صداگذاری و تدوین انیمیشن Incredibles 2 برای تمامی فعالان این صنف یک کلاس درس سینما محسوب می‌شود و فیلمبرداری انیمیشن (پدیده‌ای که حتی اسمش به گوش برخی ناآشناست ولی خوشبختانه این روزها در جامعه انیمیشن سازان کشور بیشتر به آن توجه می‌شود) مبهوت کننده است. به طور کلی مثل همان مبحث گرافیکی کار که گفتیم شگفت انگیزان ۲ رودست ندارد، باید اعتراف کرد که این انیمیشن از همه نظر در بخش‌های فنی با نمره کامل و سربلند بیرون می‌آید و اصل شگفتی‌اش در همین قسمت‌ها جا خوش کرده‌اند. انیمیشن شگفت انگیزان ۲ به مثابه شخصیت‌های دوست داشتنی و به یادماندنی‌اش، تمامی طرفداران قدیمی را راضی نگه می‌دارد و مخاطبان جدید خود را نیز در این دریای پرتلاطم سوپرقهرمانان، با اثری خلاقانه روبرو می‌کند که در ریشه‌هایش بوی کلیشه هم به مشام می‌رسد اما نه آنطور که بیننده را دلسرد کند. شگفت انگیزان ۲ مثل سفری دوباره به مکانی آشنا و خوش آب و هواست که خاطرات بد را هم با خود دارد ولی خوبی‌اش به بدی‌هایش می‌چربد و نمی‌توان از آن گذشت. پی نوشت: هنوز هم بهترین دنباله پیکسار برای آثارش سری داستان اسباب بازی (به خصوص قسمت سوم) آن است و بس اما شگفت انگیزان ۲ درست مانند ادامه شرکت هیولاها و نمو که آبرومندانه بودند رفتار می‌کند و نه مثل ماشین‌ها ۲ که شکست کامل بود
2018-10-23 03:52:20
مشاهده پست
یکی از بهترین فیلم های ترسناکی که دیدم . داستان متوسط. فیلم برداری بسیار عالی .بازیگران عالی کارگردانی عالی بخصوص بازیگر زن فیلم Toni Collette پایان خوبی داشت.وقتی سر دختر به تیر برق میخوری .هر کس این فیلم ندید باخته
2018-10-22 15:18:08
مشاهده پست
جیمز براردینلی (امتیاز ۵ از ۱۰) «غارتگر» (Predator) یکی از آن فرنچایزهای خسته هالیوود است که انگار خیال تسلیم شدن ندارد. شاید یک موفقیت در باکس آفیس بتواند این ایمانی که کمپانی فاکس به این مجموعه دارد را صحیح جلوه دهد ولی ششمین قسمت از این مجموعه آن قدری همچون یک بازگشت خسته کننده به نظر می‎رسد که ارزش رفتن به سینما را ندارد. اولین فیلم به عنوان وسیله‌ای برای خودنمایی «آرنولد شوارتزنگر» (Arnold Schwarzenegger) عمل کرد، اگرچه این هیولا آن قدری محبوب شد تا اسباب ساخت دنباله‌هایی را هم فراهم کند. بعد از آن نوبت به دو فیلم فاجعه بار «بیگانه علیه غارتگر» (Alien v. Predator) که اولی یک فیلم درجه ب بی‎ارزش، دومی هم یک فیلم ناخوشایند بود، و یک تلاش از سوی «نمرود آنتال» (Nimrod Antal) برای درست کردن اوضاع رسید. این واقعا جواب نداد، تیغ زدن‌ جیب مخاطب با «بیگانه علیه غارتگر» برای همیشه دامن گیر هر دو فرنچایز شد و همین بزرگ‌ترین مشکل برای طرفداری از «غارتگر» است. اگرچه کارگردان فیلم یعنی «شین بلک» (Shane Black) که در فیلم سال ۱۹۸۷ یک بازیگر بود منکر وجود چیزی به نام «بیگانه علیه شکارچی» است، ولی هنوز هم آن مزه بد به دهان می‌رسد. داستان به مانند همان کلیشه ژانر علمی تخیلی پیش می‌رود: «بیگانه‌های شیطانی» به زمین می‌آیند و یک گروه از بازماندگان عجیب، ناهماهنگ و بدون تجهیزات در کنار هم تصمیم می‌گیرند تا آ‌ن‌ها را شکست دهند. کیفیتی که باعث شده بود تا غارتگران خاص باشند اینجا به شدت تنزل یافته است. آن‎ها لزوما هیولاهای بزرگ و بد فیلم هستند، همان آنتاگونیست‌های فیلم‌های اسلشر در لباسی فضایی. شکار این غارتگران همان شخصیت‌های تک بعدی هستند که عملکردشان مثل قربانیان فیلم‌های ترسناک است. شما می‎توانید بازی «چه کسی با چه ترتیبی کشته شد؟» را پیش ببرید. البته، این یک فیلم مرد محور است، پس هیچ خبری از نوجوانانی که به دل طبیعت می‌زنند و با هم رابطه جنسی برقرار می‎کنند نیست، پس مقایسه نیز بی‌نقص نخواهد بود. «بلک» کارگردان قابلی برای آثار اکشن است پس سکانس‌های مبارزه انفرادی خوب از آب در آمده‌اند و گاها درگیرکننده جلوه می‎کنند. شاید اگر ما سرنخ بهتری از ارتباط بین شخصیت‌ها داشتیم، به سطح جذابیت فیلم هم کمک می‌کرد. رگبار شوخی‌هایی که در فیلم پردازش می‎شوند موجب به وجود آمدن چند موقعیت خنده دار می‌شود (البته از جنبه منفی). متاسفانه، جلف بودن فیلم باعث از بین رفتن هرگونه کشش شده است، چیزی که در آن «غارتگر» به شدت لنگ می‌زند. فیلم از لحاظ بازیگران، اقدام به نگهداری پول کرده است. حتی یک بازیگر درجه یک هم در فیلم پیدا نمی‎شود، چیزی که من فکر می‌کنم به این خاطر است که خود «غارتگر» هم چیزی بیشتر از یک فیلم درجه ب پرزرق و برق نیست. «بوید هالبروک» (Boyd Holbrook) بیشترین مدت زمان را به خود اختصاص داده و شخصیت او بیش از حد شبیه به «مارتین ریگز» است. («بلک» نویسنده «اسلحه مرگبار» (Lethal Weapon) بوده است.) دیگر همراهان او شامل «تروانت رودز» (Trevante Rhodes)، «کیگن مایکل کی» (Keegan-Michael Key)، «تامس جین» (Thomas Jane) و یک سری بازیگر دیگر است. «اولیویا مان» (Olivia Munn) همان دکتر همه فن حریف و الزامی این فیلم است، یک جورایی پاسخ این فیلم به شخصیت «ریپلی» با بازی «سیگورنی ویور» (Sigourney Weaver). خب، شاید نه کاملا. «غارتگر» خودش را به عنوان یک دنباله بر «غارتگر یک»، «غارتگر دو»، و «غارتگران» معرفی می‌کند، با در نظر داشتن این نکته که اتفاقات آن فیلم‌ها رخ داده است. فیلم با سقوط یک «غارتگر» در مکزیک آغاز می‌شود. این موجود در ابتدا توسط یکی از قاتلان ارتش، «کویین مک کنا» (با بازی «بوید هالبروک») در طی یک ماموریت دیده می‌شود. او برخی از تجهیزات این موجود را برای نگهداری، نزد فرزند خیال پرداز خود یعنی «روری» (با بازی «جیکوب تریمبلی») می‌فرستد. برای ساکت نگه داشتن کویین، دولت برنامه دارد تا او را زندانی کند. در همین حین، بیگانه مجروح و آرام به یک آزمایشگاه فوق سری که اداره آن بر عهده یک دیوانه به نام «تریگر» (با بازی «استرلینگ کی براون») است منتقل می‏شود، تریگری که قصد او ساخت سلاح از این موجود است. (این یک آرزوی مشترک میان آدم بدهای مجموعه «بیگانه» و «دنیای ژوراسیک» است.) او یک متخصص به نام «کیسی برکت» (با بازی «اولیویا مان») را برای تیم خود استخدام می‌کند ولی، خیلی زود پس از اضافه شدن او، همه چیز تبدیل به جهنم می‌شود. یک غارتگر دیگر از راه می‌رسد، اولی فرار می‎کند، و کویین و تیم جدید او متشکل از زندانیان سابق (که از اتوبوسی که آن‌ها را به زندان می‌برده فرار می‌کنند) درست به موقع از راه می‌رسند و به نیروهای کیسی ملحق می‌شوند. فیلم‎‌های علمی تخیلی خوب همیشه یک لحظه دارند که مخاطب بگوید «واو!»، یک امضا که مخاطبان پس از اینکه جزئیات داستانی زیادی روایت می‎شود و کنار می‌روند به نشانه به یاد آوردن آن جزئیات ابتدایی بر زبان می‌آورند. «غارتگر» هیچ چیزی مرتبط با آن را ارائه نمی‌دهد، این یک سری سکانس سر هم بندی شده است و یک سری لحظات از قسمت‌های قبلی مجموعه و فرنچایزهای دیگر. فیلم از نظر علاقه‌اش به به کار گیری دوباره برخی از لحظات جادویی قدیمی با ناامیدی، شبیه به پسرعموی خود یعنی «غارتگران» است. چیزی آنجا نیست. برای تمامی آن جلوه‌های ویژه، انفجارها و تیراندازی‌ها و زرق و برق بصری، فیلم بیشتر به مانند یک ادای دین از سوی یک طرفدار دوآتشه به نظر می‎رسد تا یک دنباله پرهزینه. اوه، و «غارتگر» یک بازیگر در لباس یک موجود است، چیزی که مشکلی نداشت اگر به نظر نمی‌رسید که یک بازیگر در لباس یک موجود قرار دارد. من نمی‎‌توانستم تصمیم بگیرم که این ابتذال عمدی بوده یا خیر. موقعیت‌های مختلفی وجود داشته که نشان دهد بلک از عمد چنین کاری را انجام داده است. از سوی دیگر، این شاید یک تلاش دیگر برای بازیابی خاطرات قدیمی در زمینه ساخت این موجود باشد که آن قدرها هم در چنین فیلمی تاثیرگذار نیست. به نوبه خودش، «غارتگر» تلاش می‎کند تا کمی متفاوت از دنباله‎های قبلی عمل کند، دنباله‎‌هایی که خود کپی بودند (هر کدام به نحوی و تا اندازه‌ای) از برخی ویژگی‎‌های فیلم اصلی. با این حال، مشکل هسته‌ای باقی می‎‌ماند. شاید «غارتگر» جالب به نظر برسد و کارهای خونین خلاقانه‌ای با شکار خود انجام دهد ولی هیچ وقت آن قدر جذاب عمل نمی‌‎کند. به این خاطر است که فیلم «جان مک تیرنان» (John McTiernan) تمرکزش را روی شوارتزنگر و گروه مسلح خودش گذاشته بود. نوستالژی و آگاهی از برند شاید بتواند عملکرد «غارتگر» را در باکس آفیس تا حد قابل قبولی بالا ببرد ولی فیلم نمونه بارزی از آن نتایج کم فروغ از فرنچایزهایی است که بهتر است دست نخورده باقی بمانند و دیگر نسخه جدیدی از آن‎‌ها ساخته نشود. مترجم: دانیال دهقانی منبع نقد فارسی
2018-10-19 13:27:31
مشاهده پست
جیمز براردینلی (امتیاز ۵ از ۱۰) «ونوم» آخرین مورد از تلاش‌های ممتد شرکت «سونی پیکچرز» در دادن فرصتی جداگانه به شخصیت منفی اصلی «مرد عنکبوتی» یعنی «ونوم» برای حضور در فیلمی مستقل است. «ونوم» که به صورت مساوی تحت تاثیر کامیک‌هابوک‌ها و فیلم‌های «ددپول»(Deadpool) بوده است، به طرز عجیبی از دیگر فیلم‌های ابرقهرمانی خوب امسال یعنی «پلنگ سیاه»(Black Panther) و «انتقام‌جویان: جنگ ابدیت»(Avengers: Infinity War) کیفیت پایین‌تری دارد. فیلم با مدت زمان کم و لحن طنزگونه‌ش شبیه به یک کپی دست‌دوم است تا تلاشی معقول برای شروع یک فرنچایز جدید از شخصیت دکتر جکیل و مستر هایدگونه‌ی ما باشد. لحظات موفق «ونوم» را می‌توان لحظات کمدی اثر دانست نه لحظاتی که فیلم یک اکشن ماجراجویی است. آخرین باری که «ونوم» را دیدیم، در «مردعنکبوتی ۳» آقای «سم ریمی» بود که در گرد و خاک پس از مبارزاتش با مردعنکبوتی در حال ناپدیدشدن بود. حدود ۱۱ سال برای این شروع مجدد طول کشید تا ساخته شود و بازیگر آن «ونوم» یعنی «توپر گریس» توسط «تام هاردی»‌ای جایگزین شده است که قبلا نقش «بین» در «شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد»(The Dark Knight Rises) را بازی کرده بود. «هاردی» نقش خبرنگار صحنه‌های جرم، «ادی بروک» را می‌پذیرد که به تازگی از نیویورک به سن‌فرانسیسکو منتقل شده است (اگرچه فیلم ارجاعات زیادی به مردعنکبوتی ندارد اما هنگامی که لفظ «کریپتونایت» در اثر به کار برده می‌شود شاهد ارجاعی به سوپرمن هستیم که احتمالا برای اولین بار است که در فیلمی ساخته‌ی مارول شاهد ارجاع به آثار دی‌سی هستیم). «تام هاردی» با بهترین آثاری که از او دیده‌ایم فاصله‌ی بسیار زیادی دارد اما به هر صورت ‌کم‌عمق بودن نقش‌آفرینی او را به دلایلی می‌شود نادیده گرفت. کارگردان این اثر یعنی «روبن فلچر»[که کارگردان فیلم «زامبی‌لند»(Zombieland) از ابتدا قصد داشت که فیلم را به‌گونه‌ای بسازد که مناسب رده‌بندی سنی R باشد که منطقی هم بود چرا که «ونوم» فیلمی درباره‌ی یک ضدقهرمان تاریک است که سر مردم را می‌خورد. «سونی» که احتمال یک کراس-اور با دنیای سینمایی مارول در آینده را می‌داد تصمیم گرفت که این فیلم را با رده‌بندی سنی PG-13 بسازد. بدین منظور، این شرکت مجبور شد تا صحنه‌های زیادی را از فیلم را کم کند و صحنه‌های زیادی را با یکدیگر ادغام کند تا مفاهیمی را بدون نشان دادن به بیننده القا کند. این مسئله کمی ناصادق‌بودن به این اثر اضافه می‌کند اما این تنها مشکل «ونوم» در ظاهر و لحنش نیست. فیلم سطحی و جلف است و جلوه‌های ویژه‌ش نیز به شدت غیرقابل‌باور اند(«ونوم» بیشتر شبیه به یک دلقک سیرک است تا یک هیولای ترسناک). مدت‌زمان کوتاه اثر که مشخصا نتیجه‌ی یک تدوین بد است نه تنها باعث تشکیل حفره‌های در داستان می‌شود بلکه انتظار ما از وقوع صحنه‌های حماسی را نیز از بین می‌برد. «ونوم» بیشتر شبیه یک اضافه می‌ماند؛ یک ایده‌ی امیدوارکننده که جایی در میان کار به بیراهه رفته است. بله، فیلم برای کمی خندیدن جالب است؛ فکرهای این موجود فضایی که ما آن‌ها را می‌شنویم با جملات بامزه‌ی یک خطی بیان می‌شوند و در لحظاتی نیز شاهد صحنه‌های کمدی‌وار غیرقابل‌انتظاری هستیم که علی‌رغم همه چیز بسیار لذتبخش اند. فیلم چیزی حدود نیم ساعت ابتدایی خود(که یک سوم از زمان ۱٫۵ ‌ساعته‌ی کل فیلم است) را صرف شکل دادن فرم و ظاهر خود می‌کند و بازیگران را در جای خود قرار می‌دهد. «ادی» به عنوان شخصیت اصلی، روزنامه‌نگاری است که در یک مورد از داستان‌های روزنامه‌نگاری بیش از حد به پیش می‌رود. «کارلتون دریک»(با بازی ریز احمد) همان لکس لوثر است که در راستای انجام‌دادن آزمایش‌های علمی‌ش به هیچ‌گونه اخلاقیاتی پایبند نیست. «ادی» نامزدی نیز دارد، «اَن وینگ» فداکار(با بازی میشل ویلیامز) که بعد از اینکه ادی باعث اخراج شدن او می‌شود از وی جدا می‌شود. در نهایت نیز «ونوم» را داریم، موجودی بیگانه که به زمین آمده است و در آزمایشگاه «دریک» گیر افتاده است تا اینکه یکی از زیردستان این ابرمیلیاردر از قضیه بو می‌برد و «ادی» را مخفیانه به داخل آزمایشگاه می‌فرستد تا از ماجرا سر در بیاورد. قضیه از کنترل خارج می‌شود، «ادی» بیش از حد به موجود بیگانه نزدیک می‌شود، همزیستی اتفاق می‌افتد و نهایتا، «ونوم» زاده می‌شود. نکته‌ای که می‌توان به آن اشاره کرد، وجود یک تعامل «دکتر جکیل و مستر هاید» گونه بین «ونوم» و «ادی» است. ادی انسانی جدی است و «ونوم» حالت کمدی گونه دارد که همگی در ذهن ادی اتفاق می‌افتند. اگرچه فیلم‌سازان فکر کرده اند که همین هم حتی کافی نیست و گاها به «ونوم» وجود مستقل از «ادی» نیز اعطا کرده اند. لحظاتی نیز وجود دارند که او کاملاً کنترل را به دست می‌گیرد(که نوعی لباس برای انسان کوچک‌تر ایجاد میکند) که باعث می‌شود ما تعجب کنیم آن همه ماده‌ی اضافی‌تر از کجا آمده بودند. اکثر صحنه‌های اکشن فیلم عادی و پر از جلوه‌های ویژه هستند همانطور که صحنه‌ی پایانی نیز تماما جلوه‌های ویژه است(این مسئله اسپویلر نیست چرا که همه می‌دانند چه اتفاقی در پایان قرار است بیفتد) و کمی هم ضد اوج گرفتن فیلم است چرا که عملا انیمیشن است. اگرچه «ونوم» فراموش‌شدنی و خیلی ساده است، اما فیلم به هیچ‌وجه شایسته‌ی تمسخر و تحقیر نیست. فیلم به سرعت پایان می‌یابد تا آن آستانه‌ی درد را رد نکند و به حدی لحظات سرگرم‌کننده (که همگی عمدا هستند) دارد که حواس شما را از لحظات بد دور کند. تنها مشکل فیلم این است که یک فیلم ابرقهرمانی خوب نیست! اگر به خوبی انجام شده بود، «ونوم» می‌توانست که تبدیل به شخصیتی پیچیده و جذاب شود. حال که اشتباه انجام شده با نتیجه‌ش طرف هستیم؛ یک موجود کارتونی که تنها می‌تواند غرایز طبیعی‌ش را بر روی انسان‌های بد آزاد کند. در میانه‌ی تیتراژ صحنه‌‌ای را می‌بینیم که مشخص می‌کند فرنچایز احتمالی «ونوم» به کدام سو خواهد رفت. اما آیا به آن سو می‌رود؟ گفتن این مسئله سخت است( عملکرد فیلم در گیشه بی‌شک تاثیرگذار خواهد بود) اما چیز زیادی در اولین نسخه‌ی اثر وجود نداشته است که من را برای یک اثر بعدی هیجان‌زده نگه دارد. هیچ ایرادی به فیلم‌های ابرقهرمانی‌ای که خارج از دنیای سینمایی مارول ساخته می‌شوند وارد نیست اما همگان دوست دارند که فیلم‌سازان آثاری که کمتر سطحی باشند و به صورت کلی رضایت مخاطبان را به همراه داشته باشند روی بیاورند. مترجم: امید بصیریم
2018-10-19 13:25:30
مشاهده پست
جاستین چنگ - لس آنجلس تایمز (امتیاز ۸ از ۱۰) جذاب‌ترین سکانس در «اولین مرد» (First Man)، فیلم جدید شورانگیز و پرهیاهوی «دیمین شیزل» (Damien Chazelle) در مورد سفر «نیل آرمسترانگ» (Neil Armstrong) به ماه، در جایی نهفته است که چندان غافلگیرکننده نیست. اگر شما در بیستم ژوئیه سال ۱۹۶۹ به تلوزیون چسبیده بودید و حسابی محو آن بوده‌‍اید، شما یک برش دارای حذفیات از خود تاریخ را دوباره مشاهده خواهید کرد: بعد از فرود عقاب، «آرمسترانگ» (با بازی «رایان گاسلینگ» (Ryan Gosling)) یکی از پاهای خود را روی سطح ماه می‎گذارد و خطی را بیان می‌کند که هیچ فیلمنامه نویسی نمی‌توانست آن را بهبود ببخشد. ولی شما حس می‌کنید که به یک وادی جدید وارد شده‌اید به واسطه یک سکانس که ذکاوت تکنیکی آن و قدرت احساسی آن من را به یاد اولین باری که «دوروتی» (Dorothy) درب را به سمت «آز» (Oz) باز کرد انداخت. درب البته در این فیلم، به ماژول وابسته به ماه آپولو ۱۱ چسبیده است، و از سوی دیگر این یک سرزمین عجایب رنگارنگ نیست بلکه یک سفیدی بسیار عظیم و تک رنگ است. واقعا به نظر می‌رسد که سیاره زمین جدا مانده است، تنها یک تاریکی، خلا بدون هوا، یک منطقه سرشار از فلاکت و عجایب را به جا گذاشته است. جلوه‌های بصری فیلم شاهکار است – اگر می‌توانید فیلم را به صورت آی مکس تماشا کنید – ولی درگیرکننده ترین افکت شاید همان اصوات باشد، که به آرامی از بین می‎‌روند: در فضا، هیچ کس نمی‌تواند نفس نفس زدن شما را بشنود. تعالی خالص این سکانس – سکوت ترسناک، خاموشی و وضوح تصویر – به شدت در تضاد با باقی فیلم است، که با بی‌ظرافتی تمام ساخته شده است. «اولین مرد» یک فیلم شخصی‌ست، گاهی اوقات به شدت شخصی. با اقتباس از بیوگرافی آرمسترانگ که در سال ۲۰۱۲ و به قلم «جیمز آر. هنسن» (James R. Hansen) به چاپ رسید، فیلم به شکل یک سری تکه جداگانه به تصویر کشیده شده است – فیزیکی و احساسی، شخصی و جمعی – که در نهایت به یک لحظه نادر و صاف از پیروزی می انجامد. برخی از تماشاگران ممکن است به آن پیروزی نگاه کنند وآن را چشم چیزی اجتناب ناپذیر، یک سرانجام منطقی از سرنوشت ببینند. ولی «اولین مرد»، که از وسوسه‎‌های از خود راضی بودن و اصلاح طلبی دور مانده، به شکل یک ارائه ناموازن و بی‌واسطه است که نامعین بودن در آن، تنها چیز معین است. اولین سکانس‌ها از آرمسترانگ به عنوان یک مهندس و خلبان جوان در سال ۱۹۶۱ است، در حالی که او هواپیماهای جنگی را در اوج آسمان تست می‎‏کند، که منجر به نوعی حس تنگنا هراسی می‌شود. صدای گوش خراش موتورها و تصاویر لرزان از هواپیماها شما را به یاد خشونت نامعقول پروازهای انسانی می‌اندازد. حتی روی زمین هم، دوربین، که هدایت آن بر عهده فیلمبردار فیلم «لینوس ساندگرن» (Linus Sandgren) بوده، به شدت از کوره در می‌رود، که در این راه تدوین گیج کننده «تام کراس» (Tom Cross) هم به کمک او می‌آید. فیلمنامه «جاش سینگر» (Josh Singer با سابقه کار بر روی «اسپاتلایت» و «پست») اثرات دراماتیک را در خود جمع می‌کند، سپس آن‎ها را با روایتی شلاق وار متشکل از عقب‌روی‌های اساسی و اتفاقات ناگهانی ترکیب می‎‌‎کند. در وسط این فنون سینمایی جاذبه‌ای به نام «نیل آرمسترانگ» وجود دارد، کسی که گاسلینگ نقش او را با جذابیتی کم‌حرف و یک نسخه کم‌حاشیه ولی هنرمندانه از نقشی که این ستاره در همکاری قبلی خود با «شیزل»، یعنی فیلم «لالا لند» (La La Land) به اجرا گذاشته بود را ارائه می‌هد. آرمسترانگ، که به شدت پس از آپولو ۱۱ از کانون توجهات خارج شد، به زعم بسیاری کم زرق و برق ترین و فروتن‌ترین اسطوره آمریکایی بود، که همین یک دشواری بزرگ بر سر راه هر فیلمسازی بود که سعی داشت تا زندگی درونی او را به تصویر بکشد. نقش آفرینی گاسلینگ به طور قابل لمسی روی حداقل دو نکته غیرقابل انکار تاکید می‌کند: او زیاد حرف نمی‎‌زد، و او خیلی خیلی در کار خود خوب بود. ولی «اولین مرد» طبیعتا می‌خواهد چیزی بیشتر از این را به ما بگوید، تا نه تنها یک سفر سرسام آور فیزیکی که یک سفر درونی عمیق را به تصویر بکشد. چالش فیلم، همان چالشی که فیلم همیشه با آن شاید نه به شکلی موثر، ولی به شکلی مصمم مقابله می‎کند، این است که بدون وارد کردن هرگونه آسیب، از زندگی شخصی آرمسترانگ لایه برداری کند. یک سکانس مختصر اما تنها از او وجود دارد که بعد از آن که او و همسرش، «ژانت» (با بازی قدرتمند «کلیر فوی» (Claire Foy)، دختر دو ساله خود را به خاطر سرطان از دست می‌دهند، گریه می‎کند، فقدانی که نیل را به شدت، طبق چیزی که فیلم نشان می‌دهد، تحت تاثیر قرار می‎دهد، که گویی تنها مسئولیت او این است که طوری رفتار کند که انگار این قضیه هیچ تاثیری روی او نداشته است. و به این ترتیب او خودش را وقف کارش می‎کند و با ژانت و دو پسر خود به هیوستون می‌روند، جایی که او وارد برنامه تمرینی فضانوردی برای فضاپیمای جدید ناسا یعنی «جمینی» می‎شود. آن رابطه گرم، سرشار از احترامی که نیل با همکارانش – که شامل همسایه او «اد وایت» (با بازی «جیسن کلارک» (Jason Clarke))، «گاس کریسم» (با بازی «شی وایهام» (Shea Whigham))، «راجر شفی» (با بازی «کوری مایکل اسمیت» (Cory Michael Smith))، «الیت سی» (با بازی «پتریک فاگیت» (Patrick Fugit))، «جیم لاول» (با بازی «پابلو شرایبر» (Pablo Schreiber)) و «دیو اسکات» (با بازی «کریستوفر ابوت» (Christopher Abbott)) می‌شوند – دارد و از آن لذت می‎برد آن رقابت زیرپوستی و با ملاحظه‌ای که درون ناسا میان کارمندان برای ترفیع رتبه وجود دارد را می‌پوشاند. (در مورد همکار آینده آرمسترانگ در آپولو ۱۱ یعنی «باز آلدرین» که با یک تغییر مسیر جالب توسط «کوری استال» (Corey Stoll) نقش او ایفا شده، این مسئله واضح‌تر است.) ولی این رقابت پس از آن که ماموریت سفر به ماه با تصادف‌ها و تلفاتی روبرو می‌شود و این برنامه حسابی مورد انتقاد عمومی قرار می‌گیرد، تبدیل به غم و اندوه می‌شود. «اولین مرد» به شکلی ماهرانه چیزی بالغ بر یک دهه ارزش ملی را از قلم می‎اندازد، از آن جایی که در آن برهه رقابت بر سر فضا خودش گرفتار مسائلی چون حساسیت‎های جنگ نرم و خشم مردم از مسائل مرتبط با ویتنام و جنبش‎‌های حقوق شهروندی بود. ما بخش‎‌هایی از سخنرانی رئیس جمهور کندی که می‌گوید «ما انتخاب کردیم تا به ماه برویم» را می‏شنویم، ولی در همین حین «لئون بریجز» شعر اعتراضی «گیل اسکات هرن» که می‎گوید «سفیدپوست روی ماه» را نیز می‎شنویم، یک ناهمسانی سیاسی در فیلم از لحاظ صوتی و موسیقی که البته زیر سایه نوای سبک اینداستریال و شنیدنی و گوش نواز «جاستین هارویتز» (Justin Hurwitz) قرار گرفته است. شزل شنونده خوبی است، چیزی که علاقه مندان به «گای و مدلین روی نیمکت پارک» (Guy and Madeline on a Park Bench)، «شلاق» (Whiplash) و «لا لا لند» به خوبی از آن باخبرند. «اولین مرد» اولین درام بیوگرافی او است و اولین فیلم او که ربطی به زندگی هنرمندان عرصه موسیقی ندارد، یا شاید هم دارد؟ یکی از چیزهای جزئی انحرافی که اینجا ما متوجه می‌شویم آن است که قبل از آن که آرمسترانگ بخواهد آن کارنامه فضانوردی خود را آغاز کند، او یک کارگردان موسیقی در گروه دانشگاهی خود بوده، یک مسئله جزئی که حسی مثل یک سرنخ هم به ما می‌دهد. در روایت اندیشمندانه، غجیب و غفریب و گاها طرفدار یک چیز غلط اثر، آرمسترانگ به نوع خودش در نقش یک هنرمند وسواسی ظاهر می‌شود، یک تکنسین متبحر که خلقیات نه چندان قابل درک او – یک سکوت استثنائی، یک حس شوخ طبعی نامتعارف، یک خصلت بی‌پروا بودن که به نظر هیچ گاه برگرفته از غرور او نیست – شاید حتی بتواند تفاوت میان مرگ و زندگی را تشریح کند. این ترکیب اعتیاد به کار وسواس آمیز او و ذخیره احساسی‌اش به مانند زره او در برابر حزن و اندوه است، ولی در همین حین این باعث دوری او از ژانت و بچه‌هایش می‌شود، ژانتی که مدام او را کمتر و کمتر می‌بیند چرا که او در حال آماده شدن برای سفری است که ممکن است بازگشتی نداشته باشد. وقتی که چند هفته پیش در خلال فستیوال جهانی فیلم تورنتو در مورد «اولین مرد» می‌نوشتم، به این نکته اشاره کردم که ایده فیلم را از خود فیلم بیشتر دوست دارم. این همچنان صدق می‌کند، اگرچه تماشای فیلم برای بار دوم آن فاصله قبلی میان علاقه‌ام به ایده فیلم و علاقه‌ام به خود فیلم را به شکل قابل توجهی کم کرد. به نظر شیزل سعی کرده تا آن قالب روایی که توسط درام‌های مرتبط با فضانوردان مثل «وسیله درست» (The Right Stuff) و «آپولو ۱۳» (Apollo 13) را حفظ کرده و حتی آن را ارتقا ببخشد و به حد بالاتری برساند، با داشتن سکانس‏‎هایی از مردانی سخت کوش که از پایگاه زمینی دستورات را اطاعت می‎کنند و همسران فضانوردانی که مدام هراس این را دارند که همین روزها، بیوه می‌شوند. حتی قدم‌های اشتباه شیزل – یکنواختی بصری کلوزآپ‌هایی که با دوربین روی دست وجود دارد، اشارات زیادتر از حد لازم به مرگ «کارن» – خواست او مبنی بر گفتن داستانی از تلاش‌های یک مرد با زاویه دید ناراحت کننده خود او را کمی زیر سوال می‎برد. چیزی که ما را به شکلی احمقانه به آن جنجال جهت‌دار قبل از اکران فیلم در سینماها می‌رساند. شما ممکن است گزارش‌های اولیه مرتبط با فستیوال را خوانده باشید که در آن‌ها گفته شده بود «اولین مرد» پرچم آمریکا را که روی سطح ماه باید نصب شده باشد نشان نمی‎دهد، چیزی که خیلی زود سیاست مداران محافظه کار و مفسران تلوزیونی را بر آن داشت که علی رغم تماشا نکردن فیلم، خیلی زود به آن برچسب ضد آمریکایی بودن بزنند. من قضاوت هر کسی را که روحیه میهن دوستی یک فیلم (یا یک شخص) را صرفا به خاطر تصویری از تکان خوردن یک پرچم مورد اهانت قرار دهد را زیر سوال می‌برم؛ بیش از آن هم، من قضاوت کسی را زیر سوال می‌برم که بدون تماشای یک فیلم، ادعای انتقاد از آن را دارد. برای این که کاملا شفاف سازی شود: نصب پرچم نشان داده نمی‎شود ولی خود پرچم خیلی خوب در حال تکان خوردن روی سطح ماه به تصویر کشیده می‎شود. شیزل، که بیشتر یک هنرمند است نه یک مبلغ، حضور آن را بیشتر به معنای بخشی از جزئیات دارای اهمیت قلمداد می‌کند تا یک نقطه اوجگاهی؛ او بیشتر به دنبال یک پاسخ شخصی است تا یک طوفان ناشی از غرور ملی. او دستاوردی را در اختیار می‌گیرد که شاید خیلی ساده انگارانه در اذهان نقش بسته باشد و از آن به عنوان یک برآورد انسانی صادقانه از تمامی زخم‌ها، شکست‌ها، فداکاری‌ها و محکومیت‎ها که باعث شده تا آرمسترانگ به این لحظه استثنائی برسد، استفاده می‏‎کند. شاید با تمام شدن فیلم ما واقعا نیل آرمسترانگ را نشناخته باشیم، ولی ما این را می‌دانیم که قدم کوچک او چیزهای زیادی را در خود داشته است. مترجم :دانیل دهقانی منبع نقد فارسی
2018-10-19 13:23:41
مشاهده پست
درباره فیلم نظر بدید
2018-10-19 13:14:16
مشاهده پست