babaee1362
hooman
babaee
تاریخ عضویت : دی ۱۳۹۶
فیلم های مورد علاقه babaee1362
فیلمی در لیست علاقه مندی خود ندارد
آخرین نظرات babaee1362
پخش آنلاین سایت س.ی.ن.م.ا ظاهرا تا آخر اسفند رایگان شده و اشتراک نمیخواد ،با اون آرشیو قوی که این سایت داره این حرکتشون خیلی با ارزشتر از امثال ف.ی.ل.ی.م.و و .... هست اونجا هم سر بزنین و تا رایگان هست لذتشو ببرین....
2020-03-08 22:07:57
مشاهده پست
تشکر از قرار گرفتن سه قسمت به صورت یک پارت و ممنون که دوباره برگشتین ...
2020-01-04 22:03:45
مشاهده پست
با این تحلیل سعی کردم دامنه دید مخاطبای فیلم رو بازتر کنم و نه بیشتر...
2019-11-27 23:09:45
مشاهده پست
«انگل» فیلمی در امتداد تکاملیافتهی همان فیلمهای قبلیست. او قابلیت غریبی دارد در خلق فضایی که وامدار تمام و کمال جهان زیستهی پشت اثر است. کمدی و درام را به هم میآمیزد و به اسلشر و ماجراهایی معمایی برای حل یک قتل میرسد. هر سکانسی در ژانری اتفاق میافتد و در نهایت تمام اینها منجر به خلق جهانی باورپذیر، قهرآلود، خشن و بیش از همه جبار میشود. جهانی که خود زندگیست؛ کمی شوخطبعانه، کمی وحشیانه.
2019-09-10 21:49:11
مشاهده پست
ـ دیدم بعضی از دوستان بعد دیدن فیلم گیج میزنن و اصلا از فیلم سر در نیاوردن (البته نفهمیدن بهتر از کج فهمیه... ) بد ندیدم ۴ تا نظریه درباره انگیزه کوبریک فقید واسه ساخت فیلم رو بهتون معرفی کنم :
1. فیلم در مورد نسلکشی سرخپوستها توسط آمریکاییها هست.
نظریهپرداز: بیل بلیکمور؛ مجری تلویزیون و نویسنده.
نظریه: فیلم در مورد جنایاتی است که سفیدپوستها در مورد سرخپوستها مرتکب شدند.
ـ مدرک: در فیلم (و البته نه رمان استیون کینگ) هتل اورلوک بر روی یک گورستان سرخپوستها بنا شده است. ساختههای دست سرخپوستان در هتل به چشم میخور: انبار غذای هتل که در صحنههای مهم فیلم ظاهر میشود، پر است از بیکنگ پودر کلومت، که عکس روی آن یک سرخپوست را نشان میدهد. کلومت یعنی شیپور صلح: صلحی که به واقع نه دیگر بین سرخپوستها و آمریکاییها وجود دارد و نه بین جک و خانوادهاش. به گفتهی بلیکمور حرف درخشش این است که ما تنها به شرطی میتوانیم از این کابوس تاریخ رها شویم که گام به گام به عقب برویم. همان طوری که دنی تورنس در هزارتو میگردد.
2. فیلم در مورد هولوکاست نازیها است.
نظریهپرداز: جفری کاکس؛ استاد تاریخ.
نظریه: فیلم تمثیلی است از درک اردوگاههای مرگ هیتلر.
ـ مدرک: ماشین تحریر جک تورنس آلمانی است: «ماشین بوروکراتیک کشتار». کاکس در مصاحبهای میگوید: «روی لباس دنی شماره 42 را میبینیم. وندی تورنس چوب بیسبال 42 را به سمت شوهرش تکان میدهد و بدو حمله میکند. همان طوری که میدانیم سال 1942 کشتار بی رحمانهی یهودیان توسط رژیم نازی به اوج خود میرسد. از این نظر عدد 42 به اختصار به هولوکاست اشاره دارد. فیلم پر است از تصاویر عقاب که نماد قدرت دولت نازی است. پس از اینکه دنی اولین بار فوران خون از آسانسور را میبیند، عکس دوپی از روی در اتاقش محو میشود. به واقع کوبریک دارد به طور ضمنی به ما نشان میدهد که کودکی که قبلا هیچ از جهان نمیدانست، اکنون میداند. او دیگر احمق نیست» (کوبریک همان سالها اعلام کرده بود که در حال نوشتن فیلمنامهای در باب هولوکاست است)
3.فیلم در مورد مینوتور است در هزارتویش.
نظریهپرداز: جولی کرنز؛ رمان نویس
نظریه: فیلم مبتنی است بر اسطورهی یونانی مینوتور در هزارتویش در جزیرهی کرت که به دست تسئوس کشته شد.
ـ مدرک: هزارتوی درون فیلم. ساختار هزارتوگونهی هتل. در دفتر رئیس جک تورنس تصاویر متعددی از مینوتور وجود دارد. همچنین در اتاق بازی جک نیز یک تصویر از مینوتور دیده میشود.
4.فیلم در مورد فرود آپولو بر روی ماه است که در واقع دروغی بیش نبود.
نظریهپرداز: جی ویدنر؛ نویسنده و فیلمساز
نظریه: ویدنر و همکارانش معتقد هستند که فیلم فرود آپولو بر روی کره ماه ساختگی بوده است. آنها معتقدند که این نمایش تلویزیونی خیره کننده را شخص کوبریک با همکاری دولت فدرالی آمریکا ساخته است. ویدنر میگوید که از این رو درخشش تلاش کوبریک است برای کنار آمدن با واقعیت همکاریاش با دولت آمریکا.
ـ مدرک: روی لباس دنی نوشته شده آپولو 11. اتاق 237. اتاق 237 نماد فرود سفینهی آپولو بر روی کرهی ماه است که تصور میشود کوبریک در آن همکاری داشته است. از سویی دیگر ماه 237 میلیون مایل از زمین فاصله دارد. همچنین در انبار هتل قوطیهای tang دیده میشود که برای فضانوردان ساخته شده بود. همچنین نگاه کنید به الگوی روی فرش. آنجا که دنی بازی میکند. این الگو شبیه سکوی پرتاب آپولو است.
2019-06-08 23:52:58
مشاهده پست
تو کامنت بالا اشتباهاً نوشتم mother ،ولی منظور دوستمون Memories of Murder هستش ،که صد البته یکی دیگه از شاهکارای ژانر جنایی،درام سینمای کره هست.....
2019-05-30 23:03:34
مشاهده پست
سلام ،من به سبب وقت ناچیز این روزام که از بابت وضعیت بد اقتصادی جامعمون ایجاد شده چند وقتی بود که نمیتونستم به سایتهای فیلم و سریال زیاد سر بزنم ، امروز فرصتی دست داد و یه مقدار به قول امروزیا وبگردی کردم ، خوشبختانه دیدم که یه سری سایتای خوب و پرمحتوا با جامعه کاربری فعال و انکودهای متنوع که مدتها بود فعالیتی نداشتن (مثل ف.ر.د.ا.د.ا.ن.ل.و.د (که واقعا رقیب اصلی ت.ا.ی.ن.ی شده بود) ، ۳.۰.ن.م.ا و ....) صد البته در کنار دیبا دوباره شروع به کار کردن ،که باعث خوشحالیه ما عاشقای سینماست که به این منبع بزرگ فیلمهای روز سینمای جهان دسترسی بیشتری پیدا میکنیم و هم اینکه باعث تضعیف هر چه بیشتر سایتهای سفارشی فیلم و سریال داخلی میشه....
2019-04-18 21:05:21
مشاهده پست
فیلمای تارانتینو به خاطر سبک خاصشون که معمولا ساختار غیرخطی و پست مدرن دارن با به تصویر کشیدن خشونت تصنعی و عجیبشون یا یه عده رو شدیداً عاشق خودشون میکنن یا اینقد بدشون میاد که از هر چی فیلمه زده میشن...
من جزو دسته اول هستم و عاشق سبک فیلمسازیشم،بد ندیدم ۹ تا فیلم برترش رو از دید خودم رتبه بندی کنم ، البته این کاملا یه نظر شخصیه از کسی که تمام کارهاشو دیده و دنیای تارانتینو رو به شکل غریبی میپرسته.
9)Death Proof (ضد مرگ)
8)Jackie Brown (جکی براون)
7)Kill Bill: Volume 1 (بیل را بکش: جلد یک)
6)Inglourious Basterds (حرام زاده های بی آبرو)
5)Kill Bill: Volume 2 (بیل را بکش : جلد 2)
4)Django Unchained (جانگوی رهاشده)
3)The Hateful Eight (هشت نفرت انگیز)
2)Reservoir Dogs (سگ های انباری)
1)Pulp Fiction (پالپ فیکشن)...علی الخصوص نسخه دوبله
2019-04-16 22:15:57
مشاهده پست
سوال من از فیلم این بود و هست ، می توان ذهن ها را هنگامی که تعهد بسته اند از خیانت ذهنی باز داشت؟ قدرت انسان در سرکوب نه، بلکه کنترل امیالش مطابق با گفته کانت است؟ می توان امیال غریزی را در سر بزنگاه افسار زد؟اگر با کسی که عاشقش هستیم زندگی می کنیم، چه می شود که حس جنسی به دیگری پیدا می کنیم ولو در خیال. اگر می شود که متاهل بود و خیال پردازی کرد، پس معنای وفاداری چه می شود؟ مگر این نیست که حسِ جنسی به فرد از یک حس عاطفی نشأت می گیرد و میلِ جنسی بخشی از غریزه است. پس چگونه می توان عاشق بود ولی حسِ جنسیمان به گردش برود. اگر به گردش هم برود آیا خیانت است؟ خیانت تا کجا تعریف می شود. اینها تماما کلاف در هم تنیده ای است که کوبریک به هم می بافدشان و یکی یکی سعی بر پاسخ دادن به آن ها بر می آید،پاسخ چیست؟پاسخ او سوال خیال ماست یا واقعیتی نهفته در نهان ما...
2019-04-07 22:54:32
مشاهده پست
از اولین لحظه ای که قرار بود پنج ماه تمام، تنها در هتلی سر کنیم که چراغ نوشتن را در من روشن کند، می دانستم روحم آرام ندارد. می خواستم برای تو بنویسم، نه، از تو بنویسم. شاید، باز هم نه. می خواستم روح سرگردانی که از نوک انگشتانم وارد می شد و با جان کندنی از فرقِ سرم بیرون می رفت را فراموش کنم.
باز هم شاید. تماما تردید. ولی از یک چیز مطمئن بودم. آنجا را می شناختم، حسش می کردم، خودم بودم. اولین بار که در هتل تنها شدم انگشتانم برای نوشتن بی قراری می کرد. داشتند به پرواز در می آمدند. پریدند. سریع این طرف و آن طرف می رفتند، بی قرار، ولی چشمانم خیره به کاغذیست که کماکان سفید بود. ناگهان همه چیز ساکت شد. سکوتی کر کننده. صدای خون در رگ هایم ملودی غم زده ای را می نواخت. روحم را صدا می زدم. از پس وجدان خاک خورده ام “تونی” پاسخ می داد.
نمی شناختمش. همیشه بود . ولی نبود. سکوت حکمفرما بود که صداها آمدند. نه از آن صداهایی که دیگران می شنوند. دیگران که بودند. مگر آنجا تنها نبودم؟ زن و پسرم که دیگران نبودند. پس صداها از کجا بود. برای که بود. زمزمه ها در سرم می پیچید. کلمات در حال انفجار بودند. فریاد می زدم که خفه شوند ولی فقط تکرار می کردند. بِکش، بمیر، مرده. نگاهم به برفهای پشت پنجره افتاد. به زندگی که تماما مرده بودم. اگر مرده بودم پس این کیست؟ این دست های چه کسی است که دارند مدام حرکت می کنند؟ سَرَم چه. چه کسی آن را دزدیده است؟
هیچ زمانی را یادم نمی آید. فقط می دانم تماما شب است. انگار هیچ وقت صبح نمی شود. اَه لعنتی این صداها خفه نمی شوند. مثل موریانه مغزم را می جوند. موریانه؟ نکند چوب شده باشم؟ اگر چوب شدم و پوسیده، چه کسی دارد در ذهنم نت فالش می زند. و باز صداها. الان مرتب تر شده اند. کم کم می توانم تک کلمه هایی را تشخیص دهم، با من سخن می گویند.
آه که این جای لعنتی چقدر آشناست. انگار مادرم وسط سالن این هتل مرا پَس انداخت. روزی که آلوده شدم. شاید آلوده بودم. نه. روزهای خوبی یادم می آید که هنوز خالص بودم. شاید این ها هم تماما توهمی بیش نبوده است. پس آن همه آرزو، دعاها، تشنه نوشتن و خواندن چی؟ همه توهمی بیش نبود؟
نکند این دنیا چاه توالتیست و من مدفوعی شناور در آن که مدام سیفونم کشیده می شود؛ اما راه خروجی نیست. راه خروج؟ خودم این کلمه را گفتم. پس راه خروجی هست؟ نه نیست. صداها مدام تکرار می کنند و مرا به سوی پسرم فرا می خوانند. این اولین باریست بعد از مدت ها حواسم به او جمع شده. که پسری دارم یا نه؟ ولی انگار هست. واقعی. مثل روح تمام نویسندگانی که کتاب هایشان خاک می خورد. مثل من که پشت میز کارم بی وقفه تایپ می کنم. صداها می گویند او من است و من او. انگار هم
یکجا زندگی کردیم با یک تاریخ. تاریخ؟ مگر وجود دارد؟
دیگر چیزی نمی شنوم. صداها حالا با من یکی شده اند. به پاهایم می نگرم. وای خدای دِگران، ثُم هایم بدون نعل تشنه دویدن هستند اما پای بسته با زمین. دست هایم به سان چنگال های خرچنگی درآمده. سیاه، جلا خورده و با وقار...
2019-04-07 22:37:09
مشاهده پست
داستان هویت خط بطلانیست بر فانتزی وحدت وجود و من متفاخر آدمی که خیال می کند حاکم بر سرنوشت و قائم به ذات است. فیلم هویت نشان می دهد که ما حتی در سرای وجودیمان نیز حاکم اصلی نیستیم و همانطور که فروید کشف کرد غیری در کار است که آدمیتمان در گرو او و در گرو چیزهاییست که در آنجا می گذرد. و کوفتن بر طبل توحید جز غفلت از ذات متکثر و رمز پرورمان نیست....
2019-04-05 08:00:19
مشاهده پست
یادش بخیر ،این فیلم سال ۸۶ از شبکه ۴ پخش شد که متاسفانه انقدر سانسور داشت که (حول و حوش ۲۶ دقیقه) کلاً موضوعش عوض شده بود و جالبتر اینکه اسمش رو هم عوض کرده بودن (آسمان)،از این حرفا گذشته فيلم نامه بهشت (که فیلمنامه اول از یه سه گانه بود)رو كريستف كيشلوفسكي و كريستوف پيسويچ با همكاري هم و تو ژانر درام و دلهره نوشتن و تام تیکوِر کارگردان این فیلمه ....
فيلم «بهشت» از شروع تا اواسط فیلم خیلی خوب ساخته شده اما نيمه دوم فيلم و خصوصا پايان اون کمی آزار دهنده و سوال برانگیز هست (تيكور و شايد بهتره بگيم كيشلوفسكي، پايان باز رو براي بهشت انتخاب كردن....)..
2019-04-01 20:30:38
مشاهده پست
دوبله اختصاصیشون که به سورن سفارش دادن و کمی با دوبله هنر اول متفاوته ، رایگان هست(البته واسه جذب کاربر) و چند روز دیگه قرارش میدن ،متاسفانه دوبله اختصاصی، یه نوع برند واسه جذب کاربر شده و البته تکمیل آرشیو دیگه در اولویت سایتها نیست ...(میشه گفت سلیقه کاربرا و بینندگان فیلم عوض شده)
2019-03-21 23:06:39
مشاهده پست
خیلی امیدوارکننده بود که تهیهکنندهی فیلم، «بامبلبی» رو با «غول آهنی» (Iron Giant) مقایسه کرد. هر دو فیلم در دههی ۸۰ جریان دارن و به دوستی نوجوانی مشکلدار با روباتی غولپیکر میپردازن که با هم دوست میشن و از این طریق حفرههای احساسی درونیشون رو پُر میکنن. مهمتر از همه این هست که هر دو فیلم با وجود قلب و پیامهای بزرگی که دارن، خیلی جمع و جور و بیمدعا به نظر میرسن و خوشبختانه «بامبلبی» قرار نبود مثل فیلمهای اخیر مجموعه شامل مقدار زیادی نبردهای گوشخراش در دل شهرهای بزرگ دنیا باشه. همچنین تراویس نایت به عنوان کارگردان هم قبلا با انیمیشنهایی که تو ساخت اونها نقش داشته نشون داد که نه تنها راه و روش طراحی سکانسهای اکشن رو بلد هست، که استفادهی اصولی از جلوههای ویژه که تو فیلمهای اخیر «ترنسفورمرها» به یک معضل تبدیل شده بود رو هم میدونه؛ دو نکتهی بسیار مهمی که جای خالی اونها تو فیلمهای مایکل بی بدجوری توی ذوق میزدن. تصمیم پارامونت برای فاصله گرفتن از مجموعهی اصلی همون کاری بود که تو چند سال اخیر نتایج خیلی خوبی برای فاکس قرن بیستم داشته. درست تو زمانی که فیلمای «مردان-ایکس» با بیتوجهی مردم مواجه شدن، اونا از «ددپول» و «لوگان» رونمایی کردن که هر دو خیلی بیشتر از فیلمهای چندکاراکتریشون مورد استقبال قرار گرفتن.
2019-03-21 01:10:05
مشاهده پست
این سریال برای سم اسماعیل، شاید یه قدم جسورانه باشه، اما به عنوان یک سریال کامل، چندان قدم رو به جلویی برای ایشون به شمار نمیره. سم اسماعیل که بر خلاف صفحهی IMDB سریال که اسمش تو اون به عنوان یکی از سه خالق سریال به چشم میخوره، تو عنوانبندی سریال اسمش صرفا به عنوان کارگردان میاد. اون هم کارگردانیِ تمامی ده قسمت. و عنوان خالق جلوی اسم دو فرد نسبتا گمنام مییاد. الی هورویتز و میکا بلومبرگ که بیشتر سابقهی اونا شامل بخشهای تکنیکی صنعت فیلمسازی میشه.
اگه از سریالهای رازآلود خوشتون میاد یا اثر قبلی سم اسماعیل رو دوست داشتید، این سریالِ خوشساخت میتونه براتون جذاب باشه.
2019-03-21 00:55:55
مشاهده پست
نقد : واقعاً هیچ سر در نیاوردم معنا و مفهوم این فیلم چیست. مشتاق بودم تا بدانم کارِ جدیدِ کارگردانِ فیلمِ “دندان نیش”، یکی از فیلم های مورد علاقه ام، چه چیز از آب در آمده. حدس می زدم که باید کار جدید و بکری باشد، همچنان که “دندان نیش” هم ایده ی تکان دهنده ای داشت. این فیلم هم البته ایده ی عجیب و غریبی دارد و اتفاقاً از همین بیش از حد عجیب و غریب بودنِ ایده اش شدیداً ضربه می خورد و هیچ چیز در آن قابل باور جلوه نمی کند. اینکه عده ای جمع بشوند دور هم و تصمیم بگیرند خودشان را جای یک شخص از دنیا رفته، جا بزنند، ایده ی جالبی ست اما وقتی به هیچ وجه نشود این آدم ها و عملشان را باور کرد، آن ایده هم صد در صد هدر رفته خواهد بود. تصنعی بودن رفتار و حرکات آدم ها، که مثلاً در “دندان نیش” کاملاً جواب می داد، اینجا شدیداً آزاردهنده شده است. آنا به عنوان شخصیت محوری داستان، اصلاً معلوم نیست چه می کند؛ خودش را جای دختر یک خانواده جا می زند و چند صباحی با آنها زندگی می کند تا پدر و مادر دختر، غم از دست دادن عزیزشان را فراموش کنند. بعد پدرِ آنا را می بینیم که با زن پیری رابطه برقرار می کند و آنا چند باری در چشم او قطره می چکاند و بعد یک بار می آید روی قسمتِ حساسِ بدنِ پدرِ پیرش دست بِکِشد که سیلی ای از او می خورد، بعد آنا قهر می کند و بعد می خواهد هر طور شده دوباره برود خانه ی آن خانواده ای که دخترشان را از دست داده اند، اما بعد یکی از اعضای این گروهِ عجیب و غریب که دختری ورزشکار است به دستور رئیس گروه، که از همه ی آدم های داستان مبهم تر و بی معناتر است، می رود و جای آنا را در آن خانواده به عنوان دختر می گیرد و در نتیجه آنا را از آن خانه بیرون می اندازند و … این فیلم از بس عجیب است که از آنطرف بام افتاده. امکان ندارد سر در بیاورید چه اتفاقی در داستان افتاده و منظورِ این آدم ها از این کارها چیست و اصلاً قرار بوده چه پیامی به بیننده منتقل شود.
2019-03-19 15:43:52
مشاهده پست
فایل زیرنویس رو با word باز کن اگر تو word هم ناخوانا بود انکود فایل رو arabic windows انتخاب کن و گرنه بزار unicode بمونه ،کل نوشته های زیرنویس رو توی WORDبا گزینه select all انتخاب کن ،note pad رو باز کن زیرنویس رو توش کپی کن یه save as ازش بگیر تو قسمت file name اسم فایل رو به انگلیسی با پسوند srt بنویس ،save as type رو all file کن ،انکد رو UTF-8 بکن ،حالا سیو کن فایل سیو شده رو تو فولدر فیلمت بزار و با خیال راحت تماشا کن و از فیلم یا سریالت لذت ببر…
البته مشکل از زبان سیستمت هست که میتونی با مطالعه مطلب پایین مشکلت رو حل کنی.
bit.ly/2HwujIy
2019-03-05 21:11:46
مشاهده پست
[spoiler]تو اون لحظه دچار فراموشی شد....
البته که فراموش شدنِ حقیقت توسط وین به معنی عدم احتمالِ افشای حقیقت توسط شخص دیگری نیست. هنری بعد از اینکه پدرش را به خانه برمیگرداند، آدرسِ خانهی جولی را در جیبش پیدا میکند و میفهمد که پدرش گم نشده بوده، بلکه اتفاقا قصد داشته تا دقیقا به این خانه برود. رابطهی عاشقانهی هنری و الیسا هم باعث میشود تا همیشه این احتمال وجود داشته باشد تا حقیقتِ اتفاقی که سر جولی افتاده چه برای خودش و چه برای دیگران فاش شود. اما پیزولاتو این انتخاب را به خودمان میسپارد. انگار از تمام ما حقیقتجویان میپرسد، بعد از اینکه فهمیدیم حقیقت میتواند زندگی آرامِ فعلی جولی را خراب کند، بعد از اینکه فهمیدیم بعضیوقتها معمای اصلی، حل کردنِ معمای خودمان برای رسیدن به آرامش و آسودگی است، اگر جای هنری بودیم چه تصمیمی میگرفتیم. آیا کماکان برای افشای حقیقت تلاش میکردیم؟ در صحنهی آخر، جایی که وین در کنار رولند و اعضای خانوادهاش جلوی در خانهاش نشسته است و در غروب خورشید، دوچرخهسواری نوههایش را تماشا میکند، او برای یک لحظه به آنها خیره میشود و ترسِ آشنایی که ماهرشالا علی در نمایشش استاد است، وسط لحظاتی کاملا دلپذیر به صورتش هجوم میآورد. اگرچه برای لحظاتی به نظر میرسد که دیدنِ نوههایش، خاطرهی بچههای پرسل را در حافظهاش فعال کرده است، اگرچه به نظر میرسد شیرجه زدن به درونِ حدقهی چشمش، افشاکنندهی حقیقتی هولناک خواهد بود، اما چیزی که او به یاد میآورد، لحظهی آشتی کردنِ با آملیا بعد از دعوایشان و بعد خواستگاری کردن از او است. وینِ ۷۰ ساله همیشه در حال جنگیدن با خودش برای به یاد آوردنِ جزییاتِ پرونده بوده است، اما در نهایت آخرین چیزی که به یاد میآورد، آخرین چیزی که واقعا به یاد آوردنش اهمیت دارد، لحظهای که جلوی فروپاشی زندگی مشترکش با آملیا را میگیرد است.[/spoiler]
2019-03-05 21:08:54
مشاهده پست
یک مملکت و مردمش که با اعلام عرضه دولتی خودرو یا حتی قند وشکر یا هر کالایی در عرض چند ساعت قیمت این اقلام چند برابر میشه رو باید بر باد رفته دونست متاسفانه،اینجا میتونست جای بهتری باشه ولی نشد که بشه یا به عبارتی نخواستیم که بشه...
2019-03-03 23:16:29
مشاهده پست
ظاهرا عکس قضیه رو متوجه شدی برادر ،الان فیلمهای زامبی محور کره از مدل آمریکاییش فرسنگها جلوتر هست...
2019-03-03 23:01:03
مشاهده پست
سایتی که کلا ۱۵ تا فیلم داره معرفی کردن نداره (البته ادمین ، سایت معرفی شده و نظر کاربر رو حذف کرد
2019-02-23 20:53:24
مشاهده پست
مرجع دانلود فقط ۱۵ فیلم و سریال ...؟
از خداوند متعال شفای عاجل آرزومندم....
2019-02-21 22:16:28
مشاهده پست
فایل زیرنویس رو با word باز کن اگر تو word هم ناخوانا بود انکود فایل رو arabic windows انتخاب کن و گرنه بزار unicode بمونه ،کل نوشته های زیرنویس رو توی WORDبا گزینه select all انتخاب کن ،note pad رو باز کن زیرنویس رو توش کپی کن یه save as ازش بگیر تو قسمت file name اسم فایل رو به انگلیسی با پسوند srt بنویس ،save as type رو all file کن ،انکد رو UTF-8 بکن ،حالا سیو کن فایل سیو شده رو تو فولدر فیلمت بزار و با خیال راحت تماشا کن و از فیلم یا سریالت لذت ببر...
البته مشکل از زبان سیستمت هست که میتونی با مطالعه مطلب پایین مشکلت رو حل کنی.
bit.ly/2HwujIy
2019-02-19 00:21:00
مشاهده پست
ـ برای اینکه اکثریت مردم ایران ،متاسفانه خودشون رو لایق داشتن کمترین حق حیات ،یعنی آزادی هم نمیدونن ،چه برسه به حق داشتن رفاه،متاسفانه بیدردان و بیخیالها هم با ارجاع فقر ناشی از تبعیض بین ایرانیها به فقر جهانی عذر بدتر از گناه میارن و خودشون رو تبرئه میکنن ،این ایام منو یاد سالهای قبل از انقلاب صنعتی فرانسه و کشتار دسته جمعی مرفهان و بیدردان جامعه توسط فقرا طبق روایات مختلف از اون انقلاب و تصویر سازیهای مختلف سینمایی از اون برهه میندازه .....
2019-02-13 23:29:33
مشاهده پست
ـ ممکن است «دزدان فروشگاه» آن نگاه پیشتازانه فیلم Maborosi و یا تخیل پر از احساس اثر ارزشمند او در «زندگی پس از مرگ» After Life را نداشته باشد، اما نقضهایی که دارد را با نمایش روابط واقعی انسانها و انسانیت جبران کرده است. «دزدان فروشگاه» فیلمی تأثیرگذار در مورد انسانهای طردشده و چیزهای زیبای ازدسترفته و پیداشده بین آنهاست. فیلمی است که بیننده را در مورد اینکه به کجا تعلق دارد و چه چیزهایی به او تعلق دارد به فکر فرومیبرد. نمیتوانی خانوادهات را انتخاب کنی، اما داشتن خانواده و پایبند بودن به آن انتخابی است که هرروز باید انجام دهی.
این مطلب از نوشته دیوید ارلیچ David Ehrlich در سایت ایندیوایر Indiewire گرفته شده.......
ـ تماشای این فیلم به نظر بنده البته ،شدیداً توصیه میشه....
2019-02-12 21:34:52
مشاهده پست
این اسم هایی که شما بردی یا استودیو دوبله هستن یا تیم دوبله که هر دو بخش، طبق سفارشهایی که از سایتها یا پخش کننده های فیلمها میگیرن اقدام به دوبله میکنن و اکثر مواقع خودشون بدون سفارش کاری رو انجام نمیدن ،سایت ت.ا.ی.ن.ی هم یه سفارش دهنده بود که باهاشون برای سفارش دوبله همکاری داشت و در کنار دوبله های اختصاصی یه سری دوبله های صداوسیما و دوبله های قدیمی رو سینک میکرد و در اختیار کاربراش قرار میداد
2019-02-12 21:18:49
مشاهده پست
سلام ،این فیلم شاهکار کارگردانی اسکورسیزی و نقش آفرینی دنیرو هست،داستان فیلم هم از این قراره که تراویس ( رابرت دنیرو ) مرد جوونیه که بعد از بازگشت از جنگ ویتنام از بی خوابی رنج می بره و به همین دلیل به شغل تاکسی رانی در شب مشغول میشه تراویس که تعادل روانی مناسبی نداره، بعد از اتفاقاتی تصمیم می گیره تا با توسل به خشونت جلوی فساد رو تو جامعه بگیره ،این فیلم یه فیلم نئونوآرِ روانشناسانه هست که دوگانگی های شخصیتیِ یه سرباز ازجنگ برگشته تو برخورد با بی عدالتی های جامعه رو نشون میده..
2019-02-07 01:27:31
مشاهده پست
بنا به سیاستهای سایت دیبا این سایت ترجیحش این هست که یه سری فیلمای ۱۷+ که اکثرا باعث فیلتر شدن اون سایت میشن رو آپلود نکنه..
2019-02-04 19:58:52
مشاهده پست
جوابم ربطی به این کامنتش نداره این بنده خدا خودش میدونه چرا باهاش اینقدر بد حرف زدم ،جای دیگه ای بی ادبی کرده بود باید مثله خودش باهاش حرف میزدم تا خیلی چیزا رو بفهمه و بدونه همه میتونن بد حرف بزنن و اگه من بزرگترش بودم بهتر تربیتش میکردم تا همه جا حرفای نامربوط نزنه....
2019-01-30 21:20:42
مشاهده پست
سریالا و فیلمای کره ای تو کشور ما خیلی پرطرفدار هستن و این موضوع رو میشه از محصولای سینما و تلویزیون این کشور که سالانه تو ایران پخش میشن متوجه شد. گر چه سریالای کره ای همیشه از محبوب ترین و پرطرفدارترین سریالای تلویزیونی خارج از مرزهای کره بودن اما نباید از فیلمای سینمایی این کشور هم غافل شد که تو سالهای گذشته توجه خیلیها رو به خودشون جلب کردن. سینمای کره (جنوبی) طی سالای گذشته به اعتبار خیلی بالایی تو جهان دست پیدا کرده به طوری که فاصله اون با هالیوود و بقیه سینماهای پیشرو جهان به مقدار قابل توجهی کم شده.موفقیت این سینما تو اصالت و اورجینال بودن سناریوها، بازی های خیره کننده بازیگرای بااستعداد فعال تو صنعت سینمای کره، فیلم برداری با کیفیت و آهنگای متن بسیار زیبای اون نهفته هست. گر چه خیلی از فیلم هایی که توی کره ساخته می شن از لحاظ بودجه ساخت با فیلم های هالیوودی قابل مقایسه نیستن، اما سینمای کره به خصوص توی سالهای گذشته فیلم های خیلی زیبایی تولید کرده . هر چند فیلم های کره ای متعددی هستن که بدون شک ارزش تماشا کردن دارن اما این ده تا فیلم به نظرم در کنار the paper جزو بهترین فیلمهای کره ای هستن.
۱۰- تائه گوک گی: برادران در جنگ (۲۰۰۴)
فیلم کره ای «تائه گوک گی: برادران در جنگ» (Tae Guk Gi: The Brotherhood of War) یه فیلم جنگی هست که جنگ و عواقب ناگوار اون رو به چالش می کشه به نحوی که از این حیث و جهات دیگه میشه اون رو با فیلم موندگار «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) مقایسه کرد. مقیاس و بزرگی این فیلم خیلی فراتر از یه فیلم کره ای و حتی آسیایی هست و همه چیز رو به بهترین شکل ممکن به نمایش گذاشته.تو فیلم شخصیتای اصلی داستان قهرمانایی هستن که جنبه های انسانی اونا بیشتر از هر فیلم دیگه ای برجسته شده که کمتر بین فیلمای هالیوودی مورد توجه قرار می گیرن. هر چند تو برخی موارد تکونای دوربین تو صحنه های درگیری ممکنه براتون غیرمعمول باشه اما حس واقعی بودن فیلم رو زیادتر کرده و تصاویری خیره کننده و البته تکون دهنده از جنگ دو کره رو خواهید دید.
۹- داستان دو خواهر (۲۰۰۳)
بعضی وقتا «داستان دو خواهر» (A Tale of Two Sisters) مثل یه فیلم ترسناک کلیشه ای به نظر می رسه اما مطمئن باشین که اینطور نیست حتی اگه در ظاهر اینطور باشه. ترسناک دونستن این فیلم رو باید کمی بی عدالتی دونست چون فیلم «داستان دو خواهر» رو باید ترکیبی از یه درام دردآور و یه تریلر روانشناسانه دونست. موسیقی متن ، فیلم برداری و نورپردازی به کار رفته تو این فیلم همراه با داستان پردازی تاریک و تکون دهنده اون، از این شاهکار کره ای تجربه ای فراموش نشدنی ساخته . بازی هایی که شخصیت های اصلی داستان ارایه می دن کاملاً بی نقصه و به سادگی نمیشه از کنار بازی جونگ اه یوم گذشت که نقش نامادری فیلمو بازی کرده و بازی اون رو باید خیلی نمادین و تکون دهنده دونست که حتی بعد از پایان فیلم هم واسه مدتی توی ذهن شما باقی میمونه.با این فکر که صحنه های ترسناک ناگهانی تو این فیلم باشه که یکدفعه شما رو از روی صندلیتون به هوا بلند کنه سراغ این فیلم نرید چون در این صورت خیلی ناامید میشید. در عوض، انتظار یک فیلم با داستانی پیچیده که هر بار پیچشی جدید تو داستان اون رخ می ده را داشته باشید که تاثیر روانی اون برای مدتی با شما باقی میمونه. بدون شک «داستان دو خواهر» یکی از بهترین فیلمای تاریخ سینمای کره هست.
۸- قطار بوسان (۲۰۱۶)
«جنگ جهانی زد» (World War Z) رو فراموش کنین! «طلوع مردگان» (Dawn of the Dead) رو همینطور! فیلم کره ای «قطار بوسان» (Train to Busan) بدون شک بهترین فیلم زامبی محوری هست که تاکنون ساخته شده. داستان این فیلم تو دنیایی کاملاً معمولی و امروزی هست که تو اون زامبیها به جای اونکه به روش معمول سینما و تلویزیون تلو تلو خوران باعث خنده شما بشن، به معنای واقعی کلمه شما رو وحشت زده میکنن. تو این فیلم شاهد حمله های سریع و ترسناک زامبی ها، حرکات باورنکردنی دوربین تو زاویه های مختلف و ترس های ناگهانی هستیم که تو تموم طول فیلم شما رو روی صندلیتون نیم خیز میکنن.جلوه های بصری فیلم خیلی خیره کننده هست و صحنه ها و اتفاقای فیلم به نحوی هستن که به طور کامل توسط شما حس میشن. این تصویرپردازیهای خیره کننده و بی سابقه با توجه به این نکته که فیلمای کره ای در مقایسه با فیلمای هالیوودی از بودجه ی خیلی کمتری برخوردارن، شما رو شگفت زده میکنه.
۷- کنیز (۲۰۱۶)
آخرین فیلم ساخته چان ووک پارک مشهور که خیلیا اون رو به خاطر فیلم «پیر پسر» (Oldboy) می شناسن، به اسم «کنیز» (The Handmaiden) یه چیزی فراتر از یه تریلر عاطفی و رمانتیک هست. گر چه این فیلم در مورد موضوعی حساس و غیراخلاقی(خیلی صحنه داره) هست اما جنبه های هنری فیلم رو نباید ندید بگیریم. سکانسای دیدنی، زاویه بندی های دوربین و بقیه جنبه های زیبایی شناختی فیلم مثل بقیه آثار پارک، طرفدارای سینما رو حیرت زده کرد. داستان فیلم خیلی اوقات کمی عجیب و غریب می شه اما این موضوع روی جنبه رازآلود فیلم تاکید بیشتری میکنه.روایت داستان فیلم خیلی بی نقصه و طی تمام ۱۴۴ دقیقه فیلم واسه لحظه ای احساس کند پیش رفتن داستان رو نمیکنین. قبل از تماشای این فیلم باید یه بار دیگه تاکید کنم که این فیلم داستان حساس و صحنه های نامناسبی داره؛
۶- تعقیب گر (۲۰۰۸)
فیلم «تعقیب گر» (The Chaser) یکی دیگه از فیلم های تریلر دیدنی هست که بخش هایی از اون بر اساس اتفاقای واقعی ساخته شده. بعضی وقتا تماشای صحنه های خشن فیلم غیرممکن می شه اما داستانای فرعی فیلم باعث میشه که خیلی از طرفدارای سبک نوآر از تماشای این فیلم لذت ببرن.وفور احساسها و تغییر اون تو طول فیلم و تلاش پلیس واسه متوقف کردن قاتل سریالی داستان شما رو به شدت درگیر میکنه و تماشای تبدیل شدن امید اونها به ناامیدی دل شما رو به درد میاره. بازیگرای فیلم بازی های بی نقص و قابل باوری انجام دادن اما بهترین نقش آفرینی فیلم رو باید بازی جونگ وو ها دونست که نقش قاتل سریالی روان پریش، ترسناک و ضد اجتماعی فیلم رو بازی می کنه.
۵- میزبان (۲۰۰۶)
فیلم «میزبان» (The Host) در مورد یه هیولاست که علاوه بر صحنه های ترسناک، صحنه های کمیک جذابی رو هم داره. اصیل بودن هیولای فیلم و سادگی داستان باعث شده که تماشای فیلم و تعقیب داستان اون خیلی آسون بشه و دستکم ارزش تماشا کردن و وقت گذاشتن رو داشته باشه. گر چه تو این فیلم از جلوه های تصویری کامپیوتری استفاده شده اما این موضوع از زیبایی های بصری اون کم نکرده.
۴- خاطرات یک قتل (۲۰۰۳)
فیلم «خاطرات یک قتل» (Memories of Murder) رو خیلیها نمونه کره ای فیلم «زودیاک» (Zodiac) دونستن، گر چه این فیلم کره ای ۴ سال قبل از نسخه آمریکایی منتشر شد و اشتراکاتی هم با فیلم «لس آنجلس محرمانه» (L.A. Confidential) داره. زمان فیلم که تو دهه ۸۰ رخ می ده به زیبایی و با یه فیلم برداری بی نقص به تصویر کشیده شده.حتی تو لحظاتی از فیلم شاهد صحنه های کمیکی هستین که بدون شک حال و هواتون را عوض میکنه و تنش موجود توی فیلم رو هوشمندانه از بین میبره.
۳- مادر (۲۰۰۳)
فیلم کره ای «مادر» (Mother) که شاهکار دیگه ای از بونگ جون هو کارگردان فیلم «خاطرات قتل» هست یه فیلم درگیر کننده و هوشمندانه دیگه از اون کارگردانه که ما رو یاد فیلمای آلفرد هیچکاک میندازه. این فیلم داستان بی پایان تلاشای یه مادر واسه اجرای عدالت در حق پسرش رو روایت می کنه که به نظر اون به ناحق به جرم قتل محکوم شده. فیلم «مادر» از جمله فیلم هایی هست که آروم آروم شما رو درگیر میکنه و از درون شما رو تحت تاثیر قرار میده.این فیلم صحنه های زیادی داره که تنها تو شاهکارای سینمایی دیده می شن؛ جایی که یه صحنه ظاهراً آروم به یه انفجار ناگهانیِ عواطف تبدیل میشه و پایانی اکشن رو در ادامه داره.
۲- من شیطان را دیدم (۲۰۱۰)
ترسناک، نفرت انگیز و مشمئز کننده. فیلم کره ای «من شیطان را دیدم» (I saw the Devil) باعث میشه که خشونت فیلمای کوئنتین تارانتینو در مقایسه با اون چیزی فراتر از یه بازی کودکانه به نظر نرسن. این فیلم داستان انتقام یه مامور مخفی از قاتل سریالی رو روایت می کنه که با هر داستان انتقامی که تاکنون شنیده و دیدید متفاوته. نکته ترسناک اصلی فیلم تو اینه که هر دو تا شخصیت اصلی فیلم قصد دارن به هر طریق ممکن بدترین ترس و وحشت و درد رو به طرف مقابل وارد کنن.این تریلر زشت و دردناک شما رو به یاد فیلم کلاسیک «هفت» (Se7en) میندازه و بدون شک شاهکار خونریزی و بیرحمی سینماست.
۱- پیر پسر (۲۰۰۳)
واسه خیلی از کسایی که علاقمند به سینما هستن و کره ای نیستن، فیلم «پیر پسر» (Oldboy) اولین فیلم کره ایه که دیدن.داستان فیلم بدون شک نفس کسایی که واسه اولین بار به تماشای اون می شینن رو تو سینه حبس میکنه و در نهایت اونا را به شدت تکون میده. سکانس مربوط به مبارزه طولانی شخصیت اصلی داستان با خلافکارای فیلم یکی از به یادماندنی ترین صحنه های فیلمه که فقط تو یه سکانس بدون توقف ضبط شده و تو تاریخ سینما بی نظیره. !
2019-01-29 23:32:06
مشاهده پست
مثله TWD شروع عالی ای داره سریال ،میشه گفت از لحاظ فضاسازی و مضمون و روایت موضوع و پرداخت شخصیت ها حتی از فصل یک TWD هم یه سر و گردن بالاتره اما سوای یک شروع خوب یه ادامه بهتر هم واسه رضایت مخاطبا که حالا توقع بالاتری از سریال دارن از نون شب واجبتره ...
2019-01-29 21:16:59
مشاهده پست
سریال I Am the Night (من شب هستم) داستان یک نظامی سابق هست که تبدیل به خبرنگار شده و آشنایی اون با دختری به نام فونا هودل رو روایت میکنه. این دختر متوجه میشه که فرزند واقعی خانوادش نیست و تموم زندگیاش بر پایه دروغ بوده. اون تصمیم میگیره از خونه فرار کنه تا خانواده واقعی خودش رو پیدا کنه.کریس پاین تو نقش جی سینگلتری، تو این مسیر به فونا کمک میکنه تا بتونه معمایی که به دنبال اون هست رو حل کنه. مادر فونا هودل، دختر نوجوون دکتر جورج هودل بود که یکی از مظنونین اصلی توی پرونده قتل دالیای سیاه معرفی شد. این سریال تو ۶ قسمت تولید شده . سریال I Am the Night بر اساس اتفاقای واقعیِ زندگیِ فونا هودل هستش. دختری که موقع تولدش به پرورشگاه سپرده شد و طبق ادعای مادرش، پدر اون مردی آفریقایی-آمریکایی بودش. اسم اصلی کتاب One Day She’ll Darken (او روزی تاریک خواهد شد) بودش اما سازندگان اسم اون رو برای این اقتباس ۶ قسمتی به I Am the Night (من شب هستم) تغییر دادن. (شاید این اسم خیلیها رو یاد جمله معروف شخصیت بتمن بندازه!)
2019-01-29 20:51:09
مشاهده پست
شما هم شفا پیدا میکنی ،کامنتم جواب trojan بود که فکر میکرد NINA خانومه،مرسی که ربطش دادی به دینداری و اسلام ،دنبال چی میگردی عزیزم ،چند همسری یا جلب توجه یا توجیه حرفات با خرافات ...
2019-01-27 22:43:47
مشاهده پست
پسرم سعی کن سلام به مامان برسونی ،دلم برای دیدنت تنگ شده ،کاش بالای سرت بودمو بهتر تربیت میشدی......
2019-01-27 22:04:09
مشاهده پست
میان ماه من تا ماه گردون ، زمین تا آسمان فاصله است...رایگانه دیگه برادر....
2019-01-27 22:01:03
مشاهده پست
نه رو نسخه web سینک نیست معمولا روی بلوری سینک میشه میتونید با MKV روی نسخه WEB سینکش کنین....
2019-01-27 21:53:52
مشاهده پست
دوست عزیز از شخص دیگه ای پرسیده بودی ولی بد ندیدم که کمی راهنماییت کنم ایشالا که مفید باشه...
ـ راه های زیادی برای دیدن فیلم های ایکس من و دنیای سینماییش وجود داره که چند روشش رو برات مینویسم:
1- به ترتیب سال انتشار : یکی از راه های دیدن فیلم های ایکس من که ساده ترین روش دیدن این سری مجموعه هم هستش دیدن این فیلم ها بر اساس سال تاریخ انتشار اوناست:
( ایکس من 1 - ایکس من 2 - زندگی ایکس من : ولورین - ایکس من : آخرین ایستادگی - ایکس من : کلاس اول - ولورین - ایکس من : روز های گذشته و آینده - ددپول - ایکس من : اپوکالیپس - لوگان -ددپول۲ )
2- به ترتیب تاریخی که فیلم در اون هست : تو این روش شما می تونید بترتیب سالی که داستان فیلم در اون جریان داشته فیلم رو ببینید یعنی :
(ایکس من : کلاس اول - ایکس من : روز های گذشته و آینده - زندگی ایکس من : ولورین - ایکس من : اپوکالیپس - ایکس من 1 - ایکس من 2 - ایکس من : آخرین ایستادگی - ولورین - ددپول - ددپول ۲ - لوگان )
ـ البته بخاطر فیلم ایکس من روزهای گذشته و آینده می شه این فیلمها رو به این صورت هم دید:
( ایکس من : کلاس اول - زندگی ایکس من : ولورین - ایکس من : اپوکالیپس - ایکس من 1 - ایکس من 2 - ایکس من : آخرین ایستادگی - ولورین - ددپول - ددپول ۲ - ایکس من : روز های گذشته و آینده - لوگان )
3- تو این بخش شما باید فیلم ها رو به دو بخش فیلم های قبل ایکس من : روزهای آینده و گذشته و فیلم های بعد اون تقسیم کنید ،بعدش این فیلم ها رو به ترتیب تاریخ داستان ببینید...
4- تو این روش شما می تونید داستان رو براساس زندگی لوگان یا ولورین ببینید :
(زندگی ایکس من : ولورین - ایکس من : کلاس اول - ایکس من : اپوکالیپس - ایکس من 1 - ایکس من 2 - ایکس من : آخرین ایستادگی - ولورین - ددپول - ددپول ۲ - ایکس من : روز های گذشته و آینده - لوگان )
البته باید اینم بگم توی دو تا فیلم ایکس من : کلاس اول و ایکس من : اپوکالیپس ولورین حضور خیلی کوتاهی داره....
5- تو این روش مثل روش قبل با استفاده از زندگی یه شخصیت پیش می ریم ( زندگی پرفسور ایکس )که تقریبا مثل روش دوم هست :
(ایکس من : کلاس اول - ایکس من : روز های گذشته و آینده - زندگی ایکس من : ولورین - ایکس من : اپوکالیپس - ایکس من 1 - ایکس من 2 - ایکس من : آخرین ایستادگی - ولورین - ددپول - ددپول ۲ - لوگان )
البته پرفسور ایکس توی دو تا فیلم زندگی ایکس من : ولورین و فیلم ولورین حضور کمی داره...
2019-01-26 19:30:51
مشاهده پست
اگه دیدن یه چیز تکراری برات اینقد بد و اذیت کننده هست ، اینکه یه کامنت بی ربط رو داخل صفحه ۲۰ تا فیلم تکرار کردی پس کار خودت به مراتب بدتره ،بخش کامنت هم واسه سوال و جواب طراحی شده ،تو هر موضوعی که میخواد باشه خیلی سخت نگیر...
2019-01-25 20:41:50
مشاهده پست
ـ۴۷ چیزی که باید راجع به فیلم Mortal Engines بدانید:(متن طولانیه ولی اطلاعات خوبی درباره فیلم بهتون میده)
فیلیپ ریو اولین بخش از رمانهای نوجوانانه و علمی تخیلی Mortal Engines را در سال ۲۰۰۱ منتشر کرد؛ این رمان به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کرد، آنقدر بزرگ که کارگردان مجموعه فیلمهای The Lord of the Rings (ارباب حلقهها) پیتر جکسون میخواست در سال ۲۰۰۸ فیلم بعدی خود را با اقتباس از آن تولید کند.
پیتر جکسون سال قبل در محل فیلمبرداری پروژه Mortal Engines (نیوزیلند) به خبرنگاران گفته بود به دلیل توسعه پروژه The Hobbit (هابیت) برنامه تولید Mortal Engines از هم فروپاشید؛ با توجه به پایان یافتن حقوق مالکیت این عنوان در سال بعد، پیتر جکسون احساس کرد که بهتر است سلطنت کارگردانی این عنوان را برعهده فیلمنامهنویس مصور خود طی ۲۵ سال اخیر یعنی کریستین ریورز بسپارد.
بگذارید با این واقعیت که ریو رولینگ نیست روبهرو شویم؛ درحقیقت پایه و اساس مجموعه کتابهای ساخت بریتانیا همان اثر مشابه مجموعه کتابهای آمریکایی مانند هری پاتر را ندارد. Mortal Engines بر مبنای مفهوم خیالی داروینیسم شهری است، یک سیستم که در آن شهرها به شکلی بازسازی شدهاند که میتوانند حرکت کنند و با پیمودن مسافتهای مختلف هر شهر کوچکتری را که در سر راه خود ببینند از بین میبرند.
در چنین آینده خطرناکی ما با هستر شاو (با بازی هیرا هلمار) آشنا میشویم، زنی که دارای ماموریتی برای گذر از جادهها به همراه شاگردی جوان (با بازی رابرت شیهان) به نام تام نتسورثی است؛ هردوی آنها قصد دارند در این راه مسیر آینده خود را تغییر دهند.
از جمله بازیگران دیگر این فیلم میتوان به اسامی زیر اشاره کرد:
هوگو ویوینگ، استفان لنگ، کولین سالمون، جیها، رونان رافرتی، لیلا جورج و پاتریک مالاهید.
اگر استقبال از فیلم Mortal Engines در حد مورد انتظار استودیو سازنده باشد ممکن است این عنوان تبدیل به فرنچایز بعدی درخشان در دنیای هالیوود شود؛ سال قبل خبرنگاران کولیدر همراه با گروه دیگری از خبرنگاران طی یک تور دو روزه به محل تصویربرداری این پروژه رفتند تا متوجه تاروپود حقیقی این پروژه شوند، جکسون در خصوص وضعیت فعلی پروژه گفت: احساس میکند به حقیقت پیوستن آن، الان بیشتر از سال ۲۰۰۸ امکانپذیر است. خبرنگاران کولیدر بعد از این سفر دو روزه به حقایق زیر پی بردند:
۱- حوادث این فیلم تقریبا ۱۷۰۰ سال پس از زمان جنگ شصت دقیقهای را نشان میدهد، جنگی که شصت دقیقه به طول انجامید و طی آن جهان به طور کامل تغییر شکل داد و به جهان پسارستاخیزی که خواهید دید تبدیل شد.
۲- این جهان عمدتا بر پایه قوانین شهری داروینیسم استوار است؛ در این جهان شهرهای متحرک یکدیگر را میبلعند و هر شهری که بزرگتر و قویتر باشد در این مبارزه پیروز میشود. البته anti-tractionistهایی نیز وجود دارند که بر علیه این اکوسیستم فعالیت کرده و با آن مبارزه میکنند؛ طبق گفته جیها ممکن است لندنیها anti-tractionistها را تروریست بدانند، اما آنها درواقع محافظانی هستند که سعی میکنند مطمئن شوند گونه انسان از بین نرفته و بهشکل کامل منقرض نمیشود.
۳- تولیدکنندگان داستان فیلم را طی زمان پسارستاخیر درنظرنمیگیرند؛ شرایط کنونی در فیلم از دید آنها درواقع هزاران سال بعد از تبدیل شدن دنیا به یک جامعه پسارستاخیزی است و به نظر آنها جهان کنونی شرایط بد و وخیم جهان اولیه موجود در هزاران سال پیش را ندارد. فیلمنامهنویس این پروژه فلیپا بوینس در این باره گفت: «جهان در حال بازگشت است، البته اگر این موتورهای متحرک دست از وحشیگری خود بکشند.»
۴- شهر متحرک و عظیمالجثه لندن بهوسیله در کنار هم قرار گرفتن ویرانههایی از شهر لندن که آنها را میشناسیم تشکیل شده است، بنابراین ما شاهد حضور عناصر ویکتوریا و مجسمههای برنزی مختلف در آن خواهیم بود. سیستم حملونقل بر پایه دید سیستم اتوبوسی لندن و چشم لندن است. سه گروه اصلی در شهر لندن وجود دارند: ۱- گروه Gut که در آن طبقه کارگران یقه آبی و پایین شهری بخشی از شهر را اشغال کردهاند ۲- گروه Second Tier که مردمانی با شرایط مالی و زندگی متوسط را شامل میشود مانند: مورخان ۳- گروه First Tier که عمدتا شامل حال اشرافزادهها است و حدود ۱ درصد از جمعیت کل جامعه را تشکیل میدهد.
۵- از جمله مکانهای دیگر موجود در فیلم میتوان به شانگ ژو اشاره کرد، یعنی جایی که آنها در آن آموزش میبینند و افکار خود را روشنتر میکنند؛ طراح تولید دن هناه توضیحات بیشتری راجعبه این مکان میدهد و اعلام میکند این مکانی برای استقرار anti-tractionistها است و در شرق قرار دارد، او به شکلی واضح گفت: «ما نمیگوییم این مکان چین و یا ویتنام است؛ ما نمیگوییم این مکان دقیقا کجاست.» در عوض شانگ ژو مخلوطی از این مکانها است. زندگی متناوب اهالی شانگ ژو بدین شکل است: آنها سبزیجات خود را پرورش میدهند، پارچههای خود را میبافند و درختان و گیاهان خود را حفظ میکنند. (فرهنگی که در شهرهای بزرگ متحرک وجود ندارد) هناه راجعبه شرایط آبوهوایی شانگ ژو میگوید: «در شانگ ژو تابستان است و این مکان آبوهوایش با بقیه مکانها متفاوت است.»
۶- منطقه دیگری به اسم Airhaven نیز وجود دارد که در آن شهرها میان ابرها ساخته شدهاند؛ خلبانها باید لباسهای گرم بپوشند زیرا آبوهوا در آنجا بسیار سرد است.
۷- مکانی دیگر که جذابیت منحصربهفرد خود را داراست موزه شهر لندن است؛ جایی که یک مورخ به نام چادلیف پامروی (با بازی کولین سالمون) از آثار مقدس حفاظت میکند. یکی از بخشهای جالب این موزه یک مجسمه از کوین و استوارت است که تصور میشد خدایان دنیای قدیم هستند؛ از دیگر چیزهای جالب این موزه میتوان بدین موارد اشاره کرد: یک امضای قدیمی از مک دونالد، جمجمههای یک T-rex و triceratops (هر دو نوعی دایناسور بودند) و مصنوعاتی مانند اسکیت برد، ماشینهای شستشو و وسایلی از این قبیل. سالمون یادآوری میکند: «روزی افرادی بودند که به تلفن همراه خود نگاه میکردند و من داشتم توضیح میدادم نقطهای در تاریخ وجود داشت که همه به تلفن همراه خود نگاه میکردند و با یکدیگر مکالمهای انجام نمیدادند و تمام اطلاعات در آنها ذخیره میشد و همچنین دیگر کتابی خوانده نمیشد و فقط صدا وجود داشت.»mortal
۸- سالمون در این فکر بود که از یک لهجه خاص نیوزیلندی برای کاراکتر چادلیف استفاده کند، زیرا با توجه به تجربه شخصیاش یک سناریو جالبی وجود دارد که بر اساس آن مردمانی با منافع مشترک به شکلی دیگر به انگلستان نگاه میکنند.
۹- صحنه موجود در اولین تریلر، درواقع اولین بخش بزرگ اکشن این فیلم است؛ لندن جاسوسی یک شهر کوچک آلمانی به نام Saltzhaken را برای تهیه خوراکی میکند، در اینجا ما هستر شاو مرموز را با یک روپوش خاص و نقابی برای پوشاندن زخم زشت خود میبینیم که بر روی شهر Saltzhaken ایستاده و آماده برای بلعیده شدن توسط شهر لندن است؛ او در حال انجام ماموریتی برای گرفتن چیزی یا شخصی در شهر لندن است.
۱۰- داروینیسم شهری توانسته است به وسیله دروغ گفتن به طبقات پایینتر پیشرفت کند و رونق یابد؛ پناهجویانی که توسط شهر لندن بلعیده میشوند به یک مرکز پردازش گذرنامه هدایت شده و از طرف قائممقام شهردار یعنی ثادئوس ولنتاین (با بازی هوگو ویوینگ) به آنها قول زندگی بهتر داده میشود؛ در اینجاست که هستر، ثادئوس را شناسایی کرده و قصد دارد او را بکشد، اما چرا؟ برای پی بردن به این موضوع باید صبر کنید و فیلم را ببینید و یا حداقل کتاب را بخوانید. همچنین در اینجاست که او با تام نتسورثی برخورد میکند.
۱۱- جکسون اعلام کرد کاراکتر تام، که شاگرد چادلیف و معشوقه احتمالی هستر است کمی با آنچه که در کتاب وجود دارد فرق میکند؛ او بهطور دقیق در این زمینه گفت: «ما میخواستیم کاراکتر تام کمی روشنتر و بالغتر بهنظر برسد.»
۱۲- داستان عشق بین تام و هستر یکی از عناصر اولیه فیلمنامهنویسان کتاب بود؛ بوینس، فرن والش و پیتر جکسون به دنبال ساختن فیلمنامه بزرگتر بودند.
۱۳- مجموعه کتابهای ریو در محدوده ژانر جوان-بزرگسال قلمداد میشود، اما ریورز و نویسندگان بسیار قاطعانه و با هدفی مشخص این محدوده سنی را گسترش دادند؛ از روی نوشتهها احساس میشد که این داستان برای افراد ۱۸ تا ۲۰ ساله نوشته شده است اما در حقیقت زبان آن برای کودکان نه ساله بود. ریورز در این باره میگوید: «آنها بیشتر در محدوده سنی قهرمانان Star Wars هستند؛ آنها نوجوان نیستند، آنها پیوسته این سوال را از خود میپرسند: من قرار است با زندگی خود چه کنم؟»
۱۴- ویوینگ «ولنتاین» را به چشم یک شرور نمیبیند؛ او در این مورد میگوید: «فکر نمیکنم این خوب باشد که او را یک شرور بخوانیم.» میتوان از صحبت او چنین برداشتی را داشت که اگر شرورها تا این حد ماهیت دوبعدی داشته باشند بسیار خستهکننده خواهند بود، در حقیقت این کاراکتر سعی میکند دارای چرخشی باشد که چنین مرزهای تکراری را از بین ببرد. شهردار شهر لندن مردی با تفکرات قدیمی و معتقد به نظام کشش شهری (tractionism) است و همانگونه که جهان در حال حاضر وجود دارد آنرا پذیرفته است، از طرف دیگر ولنتاین شخصی است که فکر میکند دوران کشش شهری در حال نابودشدن است، آنها دچار مشکلات وخیمی شدهاند و به سختی با مقوله گرسنگی دستوپنجه نرم میکنند؛ او معتقد است کل عقاید tractionism و anti-tractionism باید منسوخ شود، زیرا در سمت دیگر جهان دیدگاه کاملا متفاوتی از طرز زندگی وجود دارد. ویوینگ درواقع این کاراکتر را به چشم یک باستانشناس، ماجراجو، غارتگر، رهبر و یک قهرمان میبیند.
۱۵- طرفداران کتاب ممکن است ناامید شوند وقتی که بفهمند گرگ سفید همراه دختر ولنتاین یعنی کاترین (با بازی لیلا جورج) از فیلم حذف شده است؛ جورج در این باره گفت: «روز بدی بود، من در جلسه دوم راجعبه آن میدانستم؛ من آمدم و تست مورد نظر برای فیلم را انجام دادم، آنها نشسته بودند و میگفتند چه فکر میکنی؟ من اینطور بودم: اوه واقعا واقعا آن را دوست دارم، یعنی داشتن یک گرگ بسیار جالب خواهد بود، من گرگ دوست دارم، سپس آنها گفتند بله هیچ گرگی در کار نیست و من گفتم بله از گرگ متنفرم، این حرکت بسیار خوبی بود.» ویوینگ پیشنهاد داده بود که موهای گرگ در سرتاسر تخت موجود در خانه پراکنده باشد، البته هنوز مشخص نیست این مورد در فیلمنامه نهایی وجود دارد یا خیر.
۱۶- کاترین رابطه خیلی نزدیکی با پدرش داشت، اما اکنون تمام تمرکز ولنتاین بر روی بقا است که طبق گفته جورج درک چنین موضوعی برای کاترین سخت است؛ او از مرحله سادگی و زندگی کردن در حباب گذر میکند تا سرانجام به قدرت حقیقی خود دست یابد و طبق گفته سالمون طی این مسیر چادلیف حکم پدر جایگزین را برای کاترین خواهد داشت.
۱۷- رونان رافرتی ایفاگر نقش بویس پاد است، بویس یک مهندس کارآموز در شهر لندن است که بعد از تلاش هستر برای به قتل رساندن پدر کاترین، عاشق کاترین میشود؛ رافرتی میگوید: «در ابتدا من این احساس بویس که خود را به چشم یک بیگانه و بیچاره جهت کمک به شهرش میدید دوست داشتم، او برای کمک به شهرش هیچ مسیر روشنی را پیدا نمیکرد و هیچ درک واضحی که آنها چطور میخواهند آن کار را انجام دهند نداشت، دقیقا برخلاف قهرمان اصلی که عموما همیشه ایدهای روشن از آنچه که میخواهد انجام دهد دارد؛ من از اینکه او تا این حد برای اقدامات خود گیج بود لذت میبردم، همه این رفتارها تا زمانی که او با کاترین آشنا شد ادامه داشت، اما به محض آشنایی با او همه چیز برای بویس تغییر کرد، او درک بالاتری نسبت به جهان به دست آورد و توانست برای طرحهای مختلف برنامهریزی کند، او برای کارهایش ایده داشت و آشنایی با کاترین نیز انگیزه لازم را به او داد.»
۱۸- همانطور که از قیافه رافرتی مشخص است بویس برخلاف آنچه که در کتاب خواندیم کچل نخواهد بود؛ رافرتی میگوید: «من به مانند آن لباس نپوشیدم، اما همه ما تقریبا خاکستری یا نقرهای هستیم و همه این استایل خاکستری و موی نزدیک به سفید را داریم که تفسیر نسبتا واضحی از آن میباشد؛ من فکر میکنم موضوعات زیباییشناختی کاملا رعایت شده است.»۰۵۳۲۴b5e52f8aa441cdfe3ec167a732e
۱۹- ویوینگ قرار بود در ابتدا با انجام تمرینات زیاد شمشیرزنی را فرابگیرد اما سپس همهچیز تغییر کرد و امکان وقوع این قضیه از بین رفت؛ در عوض آنها هنرنمایی برخی از بازیگران را کاهش دادند و در روز فیلمبرداری به آنها در هر بار، پنج ضربه آموختند. در سمت دیگر هلمار تمام حرکات کاراکتر را خودش انجام داد، او این حرکات را «حرکات احساسی» و «انعطافپذیری پرشور» نامگذاری کرده بود.
۲۰- طی یک صحنه مبارزه هلمار به شکل تصادفی هنگام کار بر روی حرکاتش شخصی را زد؛ او در این باره گفت: «من فکر نمیکردم اتفاق خاصی رخ دهد و از آنجایی که همه ما با بالشتکهایی نرم برای جلوگیری از ضربه خوردن پوشیده شده بودیم با خود میگفتم همراه با بدلکار او را میزنم و سپس دست من به شکلی تصادفی فقط رفت؛ من قبلا هیچ شخصی را در زندگی واقعی نزده بودم، اوه خدای من.»
۲۱- استفان لنگ نقش شرایک یا همان مرد احیاکننده را ایفا میکند؛ وقتی مردم میمیرند بدن آنها معمولا به شکل بیونیک بازگردانده میشود ولی آنها از قلب و روح خود کاملا جدا هستند. لنگ در این باره میگوید: «او این لحظهها و خاطرات فوقالعاده را میگیرد و نمیداند با آنها چه کند، اما به نوعی او میداند که این موضوع به ناتوانی و عجزش در آسیب رساندن به یک کودک ارتباط دارد، بنابراین او پیوسته به دنبال جستجو کردن است.»
۲۲- هناه میگوید: «منطق شرایک بر این اساس است که او یک ماشین است؛ او دارای یک مغز انسانی، چشمانی انسانی و پوستی مومیایی شده از جنس پوست انسانی است. بنابراین این یک پوست انسانی است که توسط ارگانهای مکانیکی داخلی او تغذیه میشود؛ اکسیژن و خون به مانند سیستمهای موجود در بقیه افراد در حال انتقال هستند، اما این عناصر به شکل قابل توجهی شرایط بدی به خود گرفته و فرسوده میشوند.»
۲۳- استفان لنگ از سیستم سنتی ضبط حرکت (mo-cap) برای کاراکتر خود استفاده نکرد، اما گروه تولید برای در دست داشتن حرکاتش در نقش یک مرجع، از حرکات او فیلمبرداری کردند؛ او از یک لباس خاکستری و یک شی خاص برای بالا بردن خط چشم کاراکترش استفاده میکرد، این درواقع دقیقا همان چیزی بود که لنگ خیالش را در سر داشت.
۲۴- عوامل تولید در آزمایشات خود از حشرات مختلفی از جمله سوسک برای ویژگیهای ظاهری شرایک الگو میگرفتند؛ خود لنگ نیز به همین منظور تحقیقاتی را در جستجوی پرندگان شکاری آغاز کرده بود، در حین همین جستجو او به شکل کاملا تصادفی به یک ویدیو در یوتیوب مواجه شد که بسیار او را خوشحال کرد؛ در این ویدیو یک رقاص باله به نام رادولف نوریو اجرای Swan Lake را انجام میدهد، لنگ در این باره گفت: «هنگامی که شروع به دیدن او کردم انگار شروع به دیدن شرایک کرده بودم، چون وقتی یک رقاص باله شروع به رقصیدن میکند دستهای خود را تکان نمیدهد، او طرز حرکت کردنش برای حفظ تعادل به مانند ما نیست: پای راست دست چپ و پای چپ دست راست، او اینگونه نیست؛ او دستان خود را به مانند یک قو به سمت عقب نگه میدارد که درست به مانند این پرنده پیچیده عمل میکند و به همان اندازه قدرتمند است.
۲۵- «Kong-alizer» یک واحد اصلاح صدا است که برای کمک به تبدیل صدای اندی سرکیس به کینگ کونک در فیلم جکسون استفاده میشد؛ اکنون از این سیستم با نام جدید «Stalker Talker» برای لنگ و شرایک استفاده میشود.
۲۶- هستر و شرایک دارای رابطه خصمانه پدر و دختری هستند؛ مرد احیاکننده هستر را هنگامی که یتیم بود پیدا و او را بزرگ کرد، اما وقتی که ما با این کاراکترها در فیلم Mortal Engines آشنا میشویم مرد احیاکننده را به دنبال از بین بردن هستر میبینیم.
۲۷-هلمار میگوید: «هستر آغاز وحشتناکی در فیلم دارد؛ من بسیاری از خطوط دیالوگ را حذف کردم زیرا نمیخواستم او زیاد صحبت کند. فکر میکنم دلیل این اقدام آن است که او با فردی با همین خصوصیات اخلاقی زندگی کرده و مدت زمان زیادی نیز با خودش تنها بوده است.»
۲۸- پیاده کردن زخمهای هستر روی صورت که از دو بخش تشکیل شده حدود ۳۰ دقیقه طول میکشید؛ هلمار میگفت آنها تلاش میکردند که این وسایل برای ایجاد زخمهای مصنوعی، به شکلی بر روی صورت قرار بگیرند تا در طول یک روز از بین نروند. با استفاده از یک آرایش پروتز جدید اعضای تیم گریم قادر بودند با ذوب کردن موادی خاص به راحتی زخمها را بر روی صورت ایجاد کنند؛ در حالی که در کتاب گفته شده که زخم قسمتی از چشم هستر را نیز شامل میشود، اما در فیلم این زخم تقریبا در بخش پایینی صورت قرار گرفته تا مانع ارتباط چشمی خاص این کاراکتر در پشت نقابش نشود.
۲۹- استرول یک پلتفرم مخرب است که سالها همراه با شرایک و هستر در خانه بود؛ خانه مرد احیاکننده کابوس وحشتناکی برای افرادی است که از coulrophobe (ترس از دلقکها. این نوع ترس منحصر به ترس از دلقکهایی که چهرهٔ شیطانی دارند نمیشود و هراس ازهر نوع دلقکی را دربرمی گیرد.) رنج میبرند، زیرا این خانه پر از دلقکها و عروسکهایی با چشمان شیطانی است. این مجموعه درواقع اقتباسی از یک تانک طی جنگ جهانی اول در نیوزیلند است.
۳۰- لنگ بسیار مجذوب کاراکتر شرایک شده است؛ او شرایک را بواسطه تناقضهای زیادی که در او وجود دارد به مردآهنی در فیلم Wizard of Oz همانند کرده است. لنگ در این باب گفت: «به عنوان یک کاراکتری که تهی شده او واقعا پر به نظر میرسد، به عنوان کاراکتری که دارای حافظه منسوخ شده است و هیچ استفادهای از حافظه ندارد او کاملا با حافظه و خاطره مبهوت میشود، به عنوان کاراکتری که هیچ قلبی ندارد او بزرگترین قلب جهان را داراست؛ بنابراین شما چگونه میتوانید آن را بازی کنید؟ چگونه توجیه میشوید؟ همه آنها چه معنیای میدهد؟»
۳۱- جیها ایفاگر نقش آنا فنگ خواهد بود؛ آنا جنگجویی بیرحم و بیباک است، او مجهز به یک شمشیر بلند، چاقوهای پروانهای دوقلو و اسلحههای بزرگ و زیبا است. این بازیگر کاراکتر خود را به صورت شخصی توصیف کرد که ممکن است با دیدن او در نگاه اول آن را یک شرور فرض کنید، اما در حقیقت اقدامات کنونی او ریشه در زخمهایی دارد که در گذشته متحمل شده است؛ آنا بالونی به نام «JennyHaniver» را خلبانی میکند، این بالون توسط خود او به وسیله قطعات آهن قراضه ساخته شد.
۳۲- جیها برای ایفای نقش خود به نحو احسن مدتی زیر نظر قهرمان ۸ باره تکواندو جهان کار میکرد و از او آموزش میدید؛ از آنجایی که او یک بازیگر کرهای است عوامل تولید این کاراکتر را با توجه به سابقه خود او طراحی کردند. نوشتار کرهای و آثار هنری از این قبیل به خوبی باعث نشان دادن روحیه حیوانی جیها میشود؛ او به وسیله اسلحههایی که با نشان پرنده ملی کره مزین شده است از حوزه خود دفاع میکند، جیها خود چنین حرکاتی را بسیار هوشمندانه تلقی کرد.
۳۳- پاتریک مالاهید (بازیگر نقش بیلون گریجوی در سریال Game of Thrones) ایفاگر نقش لرد میور کروم است؛ این کاراکتر نیز جزو کاراکترهایی است که تغییرات بزرگی بر روی آن صورت گرفته است، بوینس فکر میکرد باتوجه محتویات کتاب او واضحترین شرور داستان است، بوینس در این باره میگوید: «او در ابتدا و انتها دقیقا همان است؛ ویژگیهای زیادی در او وجود دارد که ما تصمیم گرفتیم مقداری از آن را به ولنتاین اعطا کنیم. با توجه بیباکی خاصی که در لرد میور وجود دارد دارد ما او را گزینه بهتری نسبت به ولنتاین برای نشستن بر تخت میدانستیم.» با این تفاسیر آنها لرد میور را تبدیل به تهدید حقیقی ولنتاین در فیلم کردند.
۳۴- وقتی جکسون به دنبال همکار برای استارت دوباره پروژه Mortal Engines بود، ریورز یک مثلث رسم کرد و در هر راس آن نام این فیلمها را قرار داد: Mad Max، Harry Potter وStar Wars سپس گفت: «این فیلم نیاز دارد تا در میانه این سه فیلم باشد.»
۳۵- بوینس گفت بخش اعظمی از فیلمنامه این اثر در همان زمان استارت مرحله تولید به انجام رسید اما ریورز ادعا کرد که پیچشهای دیگری نیز در ادامه به آن افزوده شد؛ مشارکت و اظهار نظر توسط بازیگران کاملا آزاد بود، حتی اگر برخی از نظرات آنها کارآمد بهنظر نمیرسید. به طور مثال هلمار بر روی زخمها و هنر رزمی کاراکترش در صحنههای جنگی دخالت کامل داشت و جیها نیز بسیار در مورد چگونگی به تصویر کشیدن شانگ ژو متعهد و کنجکاو بود.
۳۶- سالمون در یک صحنه یکی از حرکات منحصر به فرد بیلبو بگینز را بازی میکند که صفحه نمایش الکترونیکی در سراسر لندن آن را پخش میکند.
۳۷- اگرچه ریورز وظیفه کارگردانی این فیلم را برعهده دارد اما جکسون در بخش واحد دوم بدلکاری کمکهای زیادی به او کرد که از جمله آنها میتوان به صحنه مبارزه جیها در بخش بازار فروش بردهها اشاره کرد؛ جکسون گفت:«کریستین لیستی از چیزهایی که قصد داشت فیلمبرداری کند و من میتوانستم گاهی اوقات آنها را فیلمبرداری کنم در اختیار من قرار داد. من نیز از دوربین استفاده میکنم زیرا سالیان زیادی است که قادر نبودم از دوربین استفاده کنم و همیشه عاشق استفاده از آن بودم؛ بنابراین هروقت که من در واحد دوم فعالیتی داشته باشم معمولا دوربین سوم را در اختیار خود میگیرم.»
۳۸- بیشتر تجهیزات بر روی پایه تراز نگهدارنده قرار داشتند تا به وسیله آن حرکات شهرهای متحرک شبیهسازی شود؛ بازیگران نیز مجبور بودند همراه با مجموعههای کوچکتر طراحی حرکات را فرابگیرند. از آنجایی که شهر لندن بسیار بزرگ است نیاز نیست که این حرکات بسیار دراماتیک باشد، اما در مجموعههای کوچکتر به خصوص در بالون یا هواپیما هلمار آن را به مانند بودن در یک قایق توصیف کرد: «در یک لحظه انگار ما درون چرخی هستیم که حرکت نمیکند، بنابراین ما باید کل صحنه را به همین ترتیب بازی کنیم.>>
۳۹- هلمار اذعان داشت در میان تمامی صحنهها، صحنه مربوط به Airhaven با توجه به تکان خوردن کف، بیشتر افراد را آزار میداد: «کل مجموعه در چنین سطح زاویهداری قرار داشت؛ این تفاوت بزرگی نیست اما یک چیزی است که بر روی یک چیز متحرک قرار دارد. اگر چنین موقعیتی برای شما در ماشین، هواپیما یا هر چیز دیگری از این قبیل رخ دهد قابل درک است اما چنین موقعیتی در یک اتاق یا خانه اوضاع را واقعا عجیب میکند.
۴۰- بینون حدود ۳۹۰۰ وسیله و تجهیزات را طراحی کرد که در فیلم Mortal Engines استفاده شد و برای استفاده هر کدام از آنها ۳۰ دقیقه زمان نیاز بود؛ برخی از ساعت ۴٫۳۰ صبح میآمدند تا از این تجهیزات به طور کامل استفاده کنند و آنها را در جای درست خود قرار دهند، او این موضوع را بدین شکل توصیف کرد: «من میتوانم به شما بگویم که این به مانند یک ماشین خوب روغنکاری شده است.»
۴۱- در شهر ولینگتون که توسط خطوطی از خانههای برونشهری احاطه شده است استودیویی به نام Stone Street وجود دارد که کارهای تولید فیلم Mortal Engines در آن انجام میشود؛ همسایگان آن حوالی نبست به فیلمهای جادویی که در داخل دیوارهای این استودیو تولید شده است بیتفاوت هستند، این استودیو محل تصویربرداری فیلمهایی چون The Lord of the Rings و King Kong است؛ بخش «K» برای Kong نامگذاری شد و بخشهای «G» و «F» برای The Hobbit ساخته شد. از آنجایی که در آن شهر همه مکانها برای اقامت مسافران آزاد است گروهی از خدمه در بخش بیرونی فرودگاه اقامت گزیدند تا بتوانند با وسایلی خاص امواج رادیویی مضر برای صحنههای فیلمبرداری را برگردانند. بخش جدیدی نیز به تازگی در این استودیو ساخته شده است که مجهز به سیستم فوقالعاده ضد صدا است.
۴۲- بسیاری از عناصر علمی تخیلی فیلم به شکل جلوههای دیجیتالی به تصویر کشیده شد، اما ۶۷ مجموعه شامل تنگه لندن، کارگاه شرایک، موزه پامروو، بازار بردهفروشی و کلیسای جامع سنت پل به شکل فیزیکی ساخته شد که در میان آنها کلیسای جامع سنت پل بزرگترین ساخته عوامل تولید بود.
۴۳- هنگامی که جکسون در سال ۲۰۰۸ به فکر تولید پروژه Mortal Engines بود، تیم او در نظر داشت که برای جلوههای ویژه از مینیاتور استفاده کنند؛ این قضیه تقریبا به نقطهای رسید که مینیاتورها گرانتر از انیمشنهای کامپیوتری در آمدند، جکسون در این باره توضیح داد: «با یک مینیاتور شما باید برای فیلمبرداری خود بسیار حسابشده عمل کنید؛ بدیهی است که به هنگام تصویربرداری در چنین حالتی یک مینیاتور DP وجود دارد و شما باید تصمیم بگیرید حرکت دوربین به چه شکل است تا همانگونه آن را انجام دهید و این کار ماحصل فیلمبرداری شما میشود. این تکنولوژی دیجیتالی چیزی بود که آن را قبلا انجام داده بودم و از به کارگیری آن در فیلم The Hobbit بسیار لذت بردم و مطمئنم که آن را در این پروژه نیز به کار خواهیم برد؛ شما میتوانید مینیاتور دلخواه خود را در کامپیوتر بسازید و کار خود را به شکل متحرک در بیاورید.» نباید این موضوع را فراموش کنیم که تکنولوژی پویانمایی رایانهای و دیجیتالی طی سالیان اخیر پیشرفت عظیمی داشته است و طبق گفته جکسون چیزی بوده که در چند سال گذشته سروصدای زیادی به پا کرده است.
۴۴- فیلمبرداری Mortal Engines با دوربینهای IMAX انجام نشده است، اما ریورز از دوربینهای Red 8K Helium استفاده کرده است که طبق گفته جکسون کیفیت آن بسیار به IMAX نزدیک است.
۴۵- طبق اعلام بوینس مدت زمان رسمی فیلم Mortal Engines چیزی در حدود دو ساعت خواهد بود که بسیار هیجانانگیز است.
۴۶- بوینس اعلام کرده بود که نویسندگان تمام تمرکز خود را بر روی پروژه Mortal Engines قرار دادند تا از آن فیلمی بسیار کامل بسازند و در کنار آن به فکر دنبالهای نیز برایش بودند؛ او اذعان داشت کاراکترهای کلایتای پاتز (با بازی سوفیا کاکس) و هربرت ملیفنت (با بازی آندرو لیز) چندان پررنگ ظاهر نشدند اما در دنباله بعدی ممکن است آنها نقش بسیار مهمتری داشته باشند. جکسون امیدوار است که این فیلمها بر اساس کارهای ریورز ساخته شود زیرا در این صورت مجموعه مورد نظر بهتر و بهتر خواهد شد. ویوینگ به طور فنی برای دنبالههای بعدی قرارداد امضا کرده است اما زمان دقیق وقوع آنها مشخص نیست؛ به هر روی جکسون میگوید روند تولید دنبالهها بسیار امیدبخش است و ما قادر به انجام این کار هستیم.
۴۷- هر فردی برداشت و سیاستهای خاص خود را در قبال این پروژه داراست؛ جکسون میگوید: «نیاز مصرفکنندگان دیوانهوار شده است؛ شما فقط تغذیه میکنید، این فیلم از برخی جهات یک کنایه برای تغذیه از خودتان است.» سالمون نیز به وضعیت سیاره اشاره میکند و اینکه افراد باقیمانده با چه سرعتی در حال از بین بردن منابع هستند. لنگ با اینکه زیاد وارد سیاستهای جهان نمیشود اما وقتی که در همین حین صحبت از رئیس جمهور ترامپ شد گفت:«من از آن لعنتی متنفرم.»
منبع :بازی مگ
2019-01-23 21:59:18
مشاهده پست
ـ نقد بنیامین لی منتقد گاردین :
این فیلم اثر جدید کارگردان آمریکایی-انگلیسی و آفریقایی تبار «استیو مک کوئین» ، که «۱۲ سال بردگی» او برنده ی جایزه اسکار شد ، هست. اثر جدید اون یک بازسازی از مینی سریال تلویزیونی بنام «بیوه ها» اثر «لیندا لاپلانته» است. دیگر کارهای مک کوئین تا به امروز «گرسنگی» اثر اول خیره کننده او که داستان یک اعتصاب غذایی در ایرلند سال ۱۹۸۱ ، و «شرم» محصول سال ۲۰۱۱ که یک درام ویران کننده و جدی درباره ی اعتیاد جنسی است ، را شامل می شود. رمان ها و سریال های جنایی رک و سرراست لاپلانته همیشه مخاطبان را با فیلمنامه های داغ ، گره های داستانی جسورانه و کاراکتر های زن چابک و همه فن حریف روبرو کرده است.
طبق گزارش ها مک کوئین از سنین جوانی از طرفداران لاپلانته بوده است و تحت تاثیر سیر کاراکترها در سریال «شش بخشی» او محصول سال ۱۹۸۳ قرار گرفته است. حالا بعد از ۳۵ سال که فیلمی کاملا زنانه مثل ۸ یار اوشن را دیده ایم ، هنوز هم حس می شود که داستانی درباره بیوه ها می تواند کاملا جذاب و نو باشد.
در آخرین اثر سرگیجه آور مک کوئین ، او تمام وقایع را از لندن به شیکاگو منتقل کرده و درآنجا دنیایی ساخته که شاید از اوایل دهه ۸۰ پیشرو تر باشد اما هنوز هم در آن زن ها دست کم گرفته می شوند. پس از یک سرقت مسلحانه ی ناموفق که در آن تمامی مردانی که در صحنه بودند کشته می شوند ، همسران آنها مجبور می شوند تا ماموریت آنها را کامل کنند. «ورونیکا»(وایولا دیویس) که در حال سوگواری برای همسر خود «هنری»(لیام نیسون) رئیس آن دار و دسته است که این سوگواری پس از تهدید های پیاپی سیاستمدار جنایتکاری بنام «جمال»(برایان تایری هنری) که پول هایش تبدیل به خاکستر شده ، تبدیل به ترس می شود. جمال یک ماه به او فرصت می دهد تا آن ۲ میلیون یوروئی که همسر ورونیکا از او دزدیده را پس دهد. ورونیکا پس از پیدا کردن لپ تاپ همسرش به جزئیات سرقت بعدی او پی می برد و به دنبال همسران بقیه ی دزد ها می رود تا با کمک هم کاری را انجام دهند که هیچ آمادگی ای برای انجام آن ندارند.
مک کوئین با همکاری «گیلیان فلین» که نویسنده ی «دختر سفر کرده» اثر «دیوید فینچر» نیز هست ، فیلمنامه ای نوشته که انگار کار یک زن بوده است. کاراکتر های زن مختلفی در فیلم وجود دارند که هرکدام آنها دارای ویژگی های خاصی هستند و بازی آنها کنار یکدیگر می تواند باعث شود که بیشتر به فیلم توجه کنیم. به غیر از دیویس ، «الیزابت دبیکی» را داریم که به عنوان یک زن مورد آزار واقع شده و با همراهی مادرش «جکی ویور» به دنبال رهایی از مردانی است که از او سوء استفاده می کنند. «میشل رودریگز» بعنوان زنی که کسب و کارش را پس از افشای راز های آخرین همسرش از دست داده و «سینتیا اریوو» در نقش مادری که به دنبال تامین هزینه های دخترش است ، به نقش آفرینی پرداخته اند.
از پس تولید پیچیده ی سکانس ها که شامل سرقت های مسلحانه و روابط زنان می شود ، مک کوئین نشان می دهد که با اعتماد به نفس بالایی روی عناصر فیلم خود کنترل دارد. او استایل فیلمسازی خودش را حفظ کرده و اکشن روان ، نقد اجتماعی و شخصیت پردازی دقیق را نیز در «بیوه ها» به آن اضافه کرده است. تعداد کاراکتر ها زیاد است اما در فیلمنامه ی فلین و مک کوئین برای همه ی آنها فرصت عرضه اندام وجود دارد.
دیویس با توانایی های بالای خود لازم نیست که خود را برای هدایت سکانس هایی که در آنها حضور دارد ، به زحمت بیاندازد ، او چه در حال سوگواری و چه در حال مبارزه ، قدرتمندانه و چشم نواز ظاهر شده است. دبیکی ، بازیگری که ستاره بودن او در هر فیلم بیش از فیلم قبلی اش حس می شود ، تصویری از یک زن قدرمند ارائه می دهد که بالاخره موفق می شود تا محکمتر از قبل به زندگی خود ادامه دهد ، رودریگز نیز که همواره در فیلم های درجه دو ، ارزش های خود را زیر پا می گذاشت بالاخره فرصت این را پیدا کرده تا هنر واقعی خود را نشان دهد. نقش های کوچک اما تاثیرگذاری به «کالین فارل» ، «کری کان» ، «جان برنتال» ، «لوکاس هاس» و «رابرت دووال» نیز سپرده شده است.
وقتی آشوب فرا می رسد ، به شکل تند و شوکه کننده ای به تصویر کشیده می شود. در این دو ساعت و خورده ای که فیلم به درازا می کشد ، جوری زمان برای مخاطب می گذرد که احساس می کنید زمان پرواز کرده است. در واقع دلایل زیادی برای لذت بردن از فیلم وجود دارد اما گاهی احساس می شود که داستان فیلم «بیوه ها» نسبت به سریال تلویزیونی کوتاه آن در سکانس های پایانی کمی عجول تر عمل کرده است. برخی از سکانس های پایانی نیازمند عمق بیشتر و برخی از کاراکتر ها نیازمند پایان بندی بهتری هستند.
اما اینکه بخواهیم این ایرادات را بیهوده بزرگ کنیم ، نمی توانیم محصول نهایی فیلم که یکی از سرگرم کننده ترین تریلر های استودیویی چند سال اخیر را ببینیم و از آن لذت واقعی را ببریم. فیلم بی رحمانه و جسورانه ی مک کوئین ، انگار که چهارمین مشت پیاپی خود را به مخاطب وارد می کند و من با شوق فراوان و بی قراری منتظر اثر بعدی مک کوئین خواهم بود.
منبع : گاردین
2019-01-23 20:53:27
مشاهده پست
فیلم Deadly Switch محصول نتفلیکس اومده ،بدک نیست ،اگه قرار بدین ممنون میشم…
2019-01-19 19:17:57
مشاهده پست
فیلم Deadly Switch محصول نتفلیکس اومده ،بدک نیست ،اگه قرار بدین ممنون میشم…
2019-01-19 19:17:39
مشاهده پست
فیلم Deadly Switch محصول نتفلیکس اومده ،بدک نیست ،اگه قرار بدین ممنون میشم...
2019-01-19 19:14:02
مشاهده پست
ـ به هر حال این متن هم نظر یک نفر هست و به نظر من خوندن متن یا نقد یه آدم متخصص کمک بهتری به انتخاب یه فیلم توسط کاربرای سایت میکنه تا بنده سراپا تقصیرِ بی سواد......
لذا بد ندیدم که این متن رو با شما به اشتراک بزارم باشد که مقبول اُفتد....
« عظم الله اجوركم »
2019-01-18 23:20:41
مشاهده پست
فیلم کتاب جنگل مناسب برای همه سنین ساخته شده و فیلم شاد و سرخوشی هست ولی این فیلم همونطور که از اسمش پیداست بیشتر به شخصیت پسر جنگل یعنی موگلی و سختیهاش پرداخته و فیلم تاریکی هست پس بازار هدف متفاوتی از هم داشتن ....
2019-01-18 22:52:18
مشاهده پست
به هرحال اینکه دوستان از نظر یه منتقد معتبر مثل راجر ایبرت مطلع بشن ،کمک بهتری واسه انتخاب و دیدن فیلم براشونه تا نظر شخصی من ،مطالعش واسه انتخاب فیلم خالی از لطف نیست.....
2019-01-18 22:46:44
مشاهده پست
ایشالا اگه شد به پاولیووسکی ایمیل میزنم از این به بعد یه مقدار اکشنش رو زیادتر کنه تا مورد پسند شما هم باشه ،در ضمن باید یادآوری کنم که این فیلم اصلا پز هنری بودن نداره و صرفا روایت ساده وخطی ماجرای یه عشق بین دو نفر و سختیهای یه نسل از یه ملت در خلال جنگه، همین و بس....
2019-01-17 23:32:59
مشاهده پست
ـ نظر شخصی :
کارگردان این فیلم «گوادانینو» در نهایت با ساخت این اثر «آرگنتو» رو ستایش می کنه. اون به جای این که اثر «آرگنتو» رو با یک تقلید کورکورانه بازسازی کنه ، فیلم رو از زاویه دید خودش بازطراحی کرده و تلاش میکنه تا راه جدیدی برای غوطه ور کردن مخاطبان این فیلم توی یک رویای ترسناک پیدا کنه، که تا حدودی هم موفق شده....
2019-01-12 23:54:40
مشاهده پست
دوستان عزیز مترجم ،فیلم جالبیه ،زیرنویس انگلیسی هم داره ،ایشالا که زحمت ترجمه فارسی رو بکشین ،تشکر فراوان....
2019-01-11 22:13:45
مشاهده پست
معمولاً از فیلمهای ویدئویی (که در اصطلاح به آنها فیلمهای Video On Demand میگویند.) نباید انتظار یک اثر به یادماندنی و شاهکار داشت اما به عنوان یکی از طرفداران پروپاقرص سریال بریکینگ بد (Breaking Bad) و شخصیت دوست داشتنی آن مجموعه یعنی جسی پینکمن با بازی فوقالعاده آرون پال، انتظار زیادی از این بازیگر داشتم و واقعاً مایه شرمساری است که در چنین فیلم ضعیف و پیشپا افتادهای حضور یافته است. فیلم Welcome Home – به خانه خوش آمدید یک فیلم ناامیدکننده و بیارزش در ژانر معمایی و رازآلود است که ممکن است طرفداران آرون پال هم از تماشای آن ناامید شوند.
فیلم Welcome Home به کارگردانی جورج رتلیف و نویسندگی دیوید لوینسون ، داستان زوجی جوان به نامهای برایان (آرون پال) و کسی (امیلی راتایکوفسکی) را به تصویر میکشد که برای استراحت و درست کردن رابطهی عاشقانهی خود پس از یک حادثه تلخ، ویلایی مجلل را در ایتالیا از فردی به نام ادواردو اجاره میکنند تا مدتی در آن جا اقامت کنند. همه چیز در ابتدا عاشقانه و طبیعی برای آن دو پیش میرود اما با ورود یک شخص مرموز به نام فدریکو، رابطهی عاشقانهی برایان و کسی دوباره خدشهدار میشود و برایان با فهمیدن رازهای فدریکو، سعی میکند که وی را از همسرش دور کند.
فیلم Welcome Home از نظر طرح و روایت، شباهت ملموسی به فیلم کلاسیک سگهای پوشالی (Straw Dogs) دارد که در آن اثر قابل قبول، داستین هافمن در نقش «دیوید» به همراه همسرش به کلبهای نقل و مکان میکنند. در آن فیلم همسایگان، مزاحمتهای فراوانی برای همسر دیوید به وجود میآورند و سرانجام هم پایان تراژیکی را شاهد هستیم. اما «به خانه خوش آمدید» فیلمنامه چندان یونیک و خلاقانهای ندارد و شخصیتها، موقعیتها و کشمکشهای داستانی هم دقیقاً مشابه فیلم سگهای پوشالی میماند؛ تنها تفاوت آن دو فیلم عصر و دوره زمانی است، چراکه شخصیت آنتاگونیست فیلم (فدریکو) از طریق کامپیوتر و تکنولوژی، آنها را نظارت میکند.
این فیلم سعی میکند که علاوه بر ارائه یک داستان معمایی و رازآلود هیجان انگیز، موقعیتهای اروتیکی هم برای مخاطب به نمایش بگذارد. به خصوص این که شخصیت مؤنث زن فیلم امیلی راتایکوفسکی است که در زمینه فشن و مد فعالیتهای دراز مدتی انجام داده است و کارگردان به این فکر افتاده که با استفاده از این بازیگر خوش اندام و جذاب، این زمینه را هم در فیلم اضافه کند. جدا از این که امیلی بازی به شدت مصنوعی در فیلم دارد، کارگردان هم به خوبی نتوانسته چنین موقعیتهایی را ایجاد کند و آن فضای اروتیک با روایت معمایی و رازآلود فیلم به خوبی ترکیب نشدهاند. در کنار بازی بد امیلی که اشاره شد، آرون پال هم چندان بازی قدرتمندی ارائه نکرده است و همچنان معتقدم که پال فقط یک شیوه و یک تیپ بازی را میداند و آن هم فرو رفتن در جنس شخصیت جسی پینکمن است. به خصوص در چند سکانس که در فیلم خشمگین و بر اثر نوشیدن مشروبات الکی، مست و سرگردان میشود. واقعاً مایه شرمساری است که آرون پال علاوه بر عدم پیشرفت در سبک بازیگری، پیشنهاد بازی در این فیلم را قبول کرده است!
میتوان گفت که در ۱۵ دقیقه پایانی، فیلم Welcome Home تازه از روند موش و گربه بازیهای خستهکننده و کند برایان و فدریکو فاصله میگیرد و به قسمت هیجانانگیز فیلم میرسد که متأسفانه اتفاقات به شکل سرسری و فاقد کشش لازم، پایان مییابد. فیلم میتوانست با ورود شخصیت ادواردو در داستان و استفاده بیشتر این شخصیت کاملاً مرموز در سکانسهای پایانی، هیجان و دلهره را افزایش دهد اما کارگردان و فیلمنامه نویس، سریعاً شخصیت مخوف ادواردو را وارد ماجرا میکنند و او پس از مشاهد اینکه برایان و کسی، فدریکو را کشتهاند، سریع آن شخصیت واقعیاش را به نمایش میگذارد و با نشانهگیری اسلحه به سمت کسی، خواستار توضیح در مورد قتل فدریکو میشود. در نهایت شخصیتی که میتوانست نکته مثبت فیلم تلقی شود، سریع از نقش خارج میشود. البته پایان بندی فیلم قابل قبول است و در میان اتفاقات سرسری، میتوان آن را یک نکته مثبت دانست.
فیلم Welcome Home با فیلم نامه ضعیف و قابل پیشبینی و بازیهای مصنوعی امیلی راتایکوفسکی و آرون پال، به اثری غیرقابل تحمل و ناامیدکننده در ژانر معمایی و رازآلود تبدیل شده است.
2019-01-10 22:12:53
مشاهده پست
به هر حال با نام نتفلیکس پخش میشه و قاعدتا محصول نتفلیکس محسوب میشه...
2019-01-07 18:24:39
مشاهده پست
_ سوالی که «دیوید شف» ، نویسنده ی مجله ای در «مارین کانتی» اطراف سانفرانسیسکو ، را به گریه می اندازند این است که "چرا؟". چرا پسر بزرگش «نیک» که یک جوان جذاب ، متفکر و اهل نقاشی ، نویسندگی ، مطالعه و اسکی است ، به دام اعتیاد می افتد ؟ این سوال در ذهن هر پدر و مادری که شرایطش مشابه «دیوید» باشد ، پرسه می زند حتی اگر از یافتن یک جواب رضایت بخش برای این سوال مایوس باشد. نیک به پدرش می گوید که شیشه یک جای خالی در زندگی او را پر کرده است. او می گوید اولین باری که شیشه مصرف کرد ، دنیایش از سیاه و سفید به دنیایی رنگارنگ تبدیل شد و تمایلی برای بازگشت به گذشته ندارد. اما بیشتر از هرچیزی ، دیوید می خواهد که او به حالت قبل بازگردد.
«پسر زیبا» ساخته ی «فلیکس فن گرونینگن» بر اساس خاطرات مشترک دیوید و نیک شف واقعی که «استیو کارل» و «تیموتی شالامه» نقش آنها را ایفا می کنند ، ساخته شده است. فیلم کمی بیش از حد با نگاه والدین ساخته شده و تاکید آن بیشتر بر درد و بلاتکلیفی دیوید است. اما همچنان به حساسیت پسر هم پرداخته شده و تصویر خوبی در باب حس ناامیدی از مستقل شدن را به مخاطبین ارائه می دهد. در واقع ما از اینکه نیک چگونه درگیر اعتیاد شده ، اطلاعاتی کسب نمی کنیم اما حس او و خانواده اش در طول کلنجار رفتن با اعتیاد را به خوبی درک می کنیم.
در داستان هایی از این دست گرایش به تنوع در زمینه و جزئیات دیده می شود اما همچنین باید از یک الگوی مشخص نیز پیروی کنند. «فن گرونینگن» که «لوک دیویس» را در نوشتن فیلمنامه همراهی کرده است ، روایت داستان را در یک تسلسل زمانی پر پیچ و خم تدارک دیده که در زمان به عقب و جلو می رود و شدیدا به مونتاژ با استفاده از محرکی بنام موسیقی متن وابسته است. نکات انحرافی و فلش بک ها در قالب یک سکانس آشنا به تصویر کشیده می شوند : بحران بعد از تلاش برای هوشیاری و معمولا بازگشت به حالت عادی.
حالت های روحی حاکم بر فیلم ، اندوه ، احساس گناه و استرس و همانطور که دیوید می گوید ، «ترور روانی» را شامل می شوند. نیک در دروغ گویی ، تظاهر و فریب احساسی بسیار ماهر است. عشق را تظاهر می کند و نقاب اعتماد به صورتش می زند. دیوید از انکار به خوش بینی محافظه کارانه و از غضب به خشونت و ناامیدی عدول می کند. همسرش «کارن»(مائورا تیرنی) ، نامادری نیک ، سعی می کند تا مانند یک حامی برای آنها باشد. مادر نیک ، «ویکی»(ایمی رایان) که در لوس آنجلس زندگی می کند ، تمام تلاش خود را برای کمک کردن به نیک بکار می گیرد ، به همین دلیل گاهی با دیوید ملاقات می کند و آنها با هم بر سر اینکه باید چکار کنند و مقصر کیست ، درگیری پیدا می کنند.
برای اینکه از آزمایش عشق والدین یا زودرنجی و ظرافت نیک تحت تاثیر قرار بگیریم ، کار سختی نداریم. «پسر زیبا» علاوه بر بهره بردن از عمق شدید احساسی موضوعش ، روی سطحی از زیبایی بصری شوق برانگیز و چشم نواز حرکت می کند. این فیلم پر از موزیک خوب - «جان لنون» ، «سیگور راس» ، «پری کومو» - و چشم انداز های بسیار دلربا از کالیفرنیا است که شاید لحظه شک کنید که اداره ی گردشگری ایالت کالیفرنیا در تولید فیلم نقش دارد (فیلمبردار «روبن ایمپنز» است). ترتیب تصاویر و حرکت آنها با ریتم موزیک ویدئو ها حس بسیار خوبی به فیلم بخشیده تا تلخی قصه ی آنرا تعدیل بخشد.
نقش های اصلی فیلم تلاش می کنند تا شخصیت های داستان را از گزند قضاوت مخاطب در امان نگه دارند. کارل و شالامه به هیچ قیمتی نمی خواهند تا همدردی مخاطب با شخصیت ها را از دست بدهند اما هیچکدام بطور کامل از عهده ی این کار برنمی آیند. فیلم به شدت بر روی جزئیاتی تاکید دارد که دلیلی برای شک کردن به آنها نداریم. نیک پسر خوبی است دیوید پدر خوبی است. شیشه یک ماده ی مخدر وحشتناک است.
«پسر زیبا» فیلم بدی نیست. این فیلم با دقت فراوان و نیت شرافتمندانه ای ساخته شده و جمع بندی آن نیز با تفألی بر یکی از بهترین شعر های «چارلز بوکفسکی» همراه شده است.اما هرچقدر که برای به تصویر کشیدن حقیقت اعتیاد در تلاش است ، همان اندازه نیز تجربیات دیوید و نیک را پر رمز و راز می کند و سوال های بی شماری را به جای می گذارد.
منبع : نیویورک تایمز
2019-01-04 10:20:36
مشاهده پست
"احساس میکنم که باید از خواب بیدار شم، اما من نمیدونم چه چیزی از ... یا به" این را کری مولیگان در نقش ژانت به پسر نوجوانش جو (اد اکسنبولد) در فیلم حیات وحشت ساخته پل دانو در اقتباسی درخور میگوید. ژانت خودش را در میان مه و غبار پیدا میکند که همسرش جری (با بازی جک جینلهال) آنها را برای خاموش کردن آتش سوزی نزدیک به مرز کانادا ترک کرده است. غیبت جری که نقش مردسالارانهای در زندگی داشته، کسی که اخیرا به شهر کوچک مونتانا نقل مکان کرده، سبب ظهور یک ژانت جدید میشود که به دنبال استقلالی عاطفی است و پسرش شاهد انزوای طولانی و ملالت بار ازدواج او بوده است.
دانو با کارگردانان مهمی چون دنی ویلهنو، بونگ جون هو، ریان جانسون، استیو مک کویین و پل توماس اندرسون کار کرده است، اما همکاریهای گذشتهاش به نظر میرسد سبب شده که حیات وحش بیشتر شبیه به آثار آنگ لی و کلی ریچارد باشد. ترکیب ظرافتهای درام همچون فیلم طوفان یخ (1997 | آنگ لی) و اهمیت دادن به عدم افشای موقعیتهای مکانی در همه فیلمهای کلی ریچارد به خصوص فیلم بعضی زنان (2016) جزییات دقیقی را در بندبند درام ترسیم کرده که هر داستان فرعی را نیز جذاب کرده است. هر فریم جاذبههای خود را دارد و هر حرکت دوربین بدون غرض نیست. یکی از عواملی که هوشمندانه انتخاب شده دیگو گارسیا است که در کارنامهاش فیلمهایی چون گورستان شکوه (2015 | آپیچاتپونگ ویراستاکول) و گاو نئونی (2015 | گابریل ماسکارو) دارد و چشماندازهای جادویی مونتانا و وضعیت درونی درام را با حسی نقاشانه ضبط میکند.
اقتباس زو کازان و دانو از رمان ریچارد فورد، درام را در دههی 1960 روایت میکند که ایده خود را از خانوادههای ایده آل دهه 1950 گرفته که همچنان هم این داستان وجود دارد که مرد یا سرپرست خانواده به قصد کاری رهسپار محل دیگری میشود که در اینجا جو در اولین کار خود به عنوان دستیار یک عکاس محلی برای ضبط تصاویر کمک میکند. نیتی که او از کارش برای ژانت ترسیم میکند زیباست، اما غرور و خودخواهی در مسیر او سبب میشود خود را وقف کار کند و از خانوادهاش غافل شود. او حتی اتاقش را برای وقت گذراندن با همسرش ترک نمیکند. وقتی او برای حرکتی متظاهرانه چند ماه به مرز کانادا میرود، ژانت با یک تاجر محلی به نام وارن میلر (با بازی همیشه خوب بیل کمپ) مسنتر و کهنه سربازی که دوبار ترک جنگ به دلیل مجروحیت پایش داشته؛ آشنا میشود. میلر به او نوید این را میدهد که وضعیت مالی او را بهبود بخشد و یک علاقهای این بین شکل میگیرد.
با رابطه جدیدش، ژانت به نوعی احساس سرزندگی و نیرویی تازه در وجودش میکند. در فیلم با یک کری مولیگان در بهترین نوع خود روبهرو هستیم که با اعتماد به نفسی که مییابد خود را در معرض درد ناخوشایند پسرش قرار میدهد. بیشتر صحنههای فیلم حسی شاعرانه دارند، در دو مسیر رانندگی کردن با محلی نزدیک به محل کار جری روبهرو میشویم که آتش در حال ویرانی چشم اندازهاست، اما آن چیزی که در حال ترک برداشتن است روابط بین خانواده است. ژانت درک نمیکند که چه چیزی باعث جذب شدن همسرش به سوی آتش شد و وقتی پسرش همین سوال را از او کرد، او چه جوابی دارد! او برای همراهی پسرش برای رسیدن به موفقیت در لحظهای فریادی احساسی میزند.
اد اوزنبولد که با فیلم ملاقات ساخته ام نایت شیامالان به بلوغ رسیده بود در اینجا نیز فوق العاده ظاهر میشود. ژانت به پسر خود اعتراف میکند که اگر او طرح بهتری دارد با او در میان بگذارد. درونی کردن حس در اجرای اوزنبولد نشان از قدرت او در ایفای نقش در احساسش نسبت به طلاق اجتناب ناپذیر والدیناش است. او به هر دوی والدیناش جس وفاداری دارد ولی وقتی متوجه میشود مادرش چشمانش به زندگی جدید باز شده و زن جدیدی شده آن را میپذیرد. اگرچه نقش جینلهال کوتاه است، اما مطمئنا همان حضورش کاری میکند که غیبتش حس شود به خصوص وقتی بازگشتش دور از ذهن میشود. دانو به خوبی فیلم را به نقاط اوج و فرود میرساند.
فیلم به خوبی از صادر کردن بیانیههای اخلاقی و اجرای تصمیمهای اغلب مبهم برای ایجاد سمپاتی اجتناب میکند، فیلم همچون رمان پر از صحنههای پرکشش یکی پس از دیگری است. ایجاد این حس شاعرانگی در هر لحظه تازهای در اولین فیلم یک کارگردان که تا به حال پشت دوربین بوده ، حیرت انگیز است. در ضبط تصاویر به خوبی توانسته زوال خانواده و جراحت پشت سر گذاشته را به تصویر کشد. دانو یک تصویر پیچیده از شکستن آرمانهای آمریکایی ساخته است.
2019-01-02 05:56:51
مشاهده پست
برادر جان معلومه کامل نخوندی ،مشاهده بیشتر رو بزن ،بقیش رو هم بخون ایشالا بعدش دیگه اظهار فضل نمیکنی ،این آیتم نتیجه تحقیق یه سازمان مطالعاتی معتبره عزیز جان ،تمام موارد رفاه تو این تحقیق سنجیده شده و ایران از اکثر جهات کشوری عقب افتاده از لحاظ تفکر و رفاه و کار و... هست.اگر هم کامل خوندی و نداشتن امکانات پزشکی و آسایش ذهنی و نداشتن کشور دمکرات و بیکاری و فقر اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و ... غیره برات معیار عقب موندگی نیست ،دیگه اونوقت کارت از تاسف خوردن برات گذشته و بهتره که بکوبنت واز نو بسازنت تا اونوقت شاید یه مقدار درکت از شرایط خودت و دور و اطرافت بالاتر بره...
2019-01-01 20:25:12
مشاهده پست
- واقعاً ؟ ما جهان سومی نیستیم؟؟؟؟؟؟...................!!!!!!!!!
.
.
.
دست شما درد نکنه که روشنگری کردی ،یه عمر در اشتباه بودیم هممون ،ایرادی نداره ، یه دوستی دارم که تو نیویورک تحصیل میکرد و الان همونجا ساکنه ، چند وقت پیش بعد مدتها دیدمش ،درباره اونجا و فرقش با ایران ازش سوال کردم که جواب داد فرق دو کشور رو وقتی تازه به فرودگاهش میرسی متوجه میشی گفتم چرا و اون جواب داد که وقتی چیزی رو ندیدی یا حسش نکردی حتی با توضیح منم درکش نمیکنی باید حتما اونجا باشی که تازه معنی پیشرفتگی و کشور جهان اولی بودن رو درک کنی منم به شما همون حرف دوستم رو پیشنهاد میکنم ،ایشالا وقتی رسیدی آمریکا تفاوتا رو لیست کن البته این خاطره که حرفی بیش نیست ولی واسه اطلاع کاملت از تفاوت سطح رفاه زندگیمون با کشورای پیشرفته بهتره این گزارش رسمی از شاخص رفاه که توسط موسسه مطالعاتی لگاتوم انجام شده رو مطالعه کنی:
ـ موسسه پژوهشی لگاتوم(Legatum)، از سال ۲۰۰۹ میلادی تاکنون، برای ارزیابی و مقایسه میزان رفاه کشورها، با تنظیم شاخص ترکیبی رفاه که بر اساس فاکتورهای گوناگونی نظیر ثروت، رشد اقتصادی، و کیفیت زندگی تنظیم میشود سالانه در سطحی جهانی به رتبهبندی ۱۴۲ کشور (دربرگیرنده ۹۶ درصد از جمعیت کره زمین) میپردازد.
این مؤسسه که مرکز آن در لندن واقع شده است، هر ساله شاخص رفاه کشورهای جهان را منتشر می کند؛ در شاخص رفاه جهانی سال 2014 که این هفته از سوی این مؤسسه منتشر شد؛ ایران در میان ۱۴۲ کشور در رتبه 107 قرار دارد.
این موسسه کشورها را در 8 شاخص اقتصاد، کارافرینی و فرصت، حکومت، آموزش،بهداشت امنیت و آسایش، آزادی های شخصی و سرمایه اجتماعی مورد جمع بندی قرار داده است که بر این اساس امسال نروژ برای ششمین سال پیاپی رتبه اول جهان و جمهوری افریقای مرکزی در اخرین رتبه قرار گرفته است.
در رتبه بندی 142 کشور جهان در شاخص رفاه،30 کشور در رده عالی، 41 کشور در رده بالای متوسط، 41 کشور در رده پایین تر از متوسط و 30 کشور نیز در رده پایین قرار گرفته اند.
مؤسسه لگاتوم از چهار سال گذشته فهرست شاخص رفاه را برای ۱۱۰ کشور جهان تهیه می کرد که ایران در این فهرست ها در سال ۲۰۱۲ در رتبه ۱۰۲ قرار داشت؛ این در حالی است که در سال ۲۰۱۰ در رتبه ۹۲ و ۲۰۱۱ در رده ۹۷ و در سالل 2013 در رتبه 101 قرار گرفته بود.
این نمرات برگرفته از میانگین امتیازات آن در زمینههای اقتصادی، شیوه اداره جامعه، کارآفرینی، آموزش، بهداشت، امنیت و آسایش، آزادی فردی و سرمایه اجتماعی است.
ایران در گزارش سال 2014 در شاخص اقتصاد رتبه114، در شاخص کارافرینی و فرصت رتبه93، در شاخص شیوه حکمرانی120، در شاخص آموزش رتبه57، در شاخص بهداشت رتبه67، در شاخص امنیت و آسایش رتبه126، در شاخص آزادی های فردی رتبه 128 و در شاخص سرمایه اجتماعی رتبه111 را به دست اورده است.
همچنین در تابستان سال جاری موسسه اقتصاد و صلح در گزارشی تازه از «شاخص صلح جهانی» در سال 2014 فهرستی از 162 کشور بر اساس این شاخص منتشر کرد که در این فهرست ایران در جایگاه 131 قرار داشت. بر اساس این گزارش٬ کشورهای ایسلند٬ دانمارک و اتریش به ترتیب صلحآمیزترین کشورها هستند و در میان کشورهایی که میزان صلح و آرامش در آنها در پایینترین حد بوده٬ نام سوریه (رتبه 162)٬ افغانستان (161) و عراق (159) به چشم میخورد.
به طور کلی، نتایج نشان میدهد که سطح کلی رفاه جهانی نسبت به سال ۲۰۰۹ افزایش یافته است و از سال ۲۰۱۳ برای اولینبار تمامی زیرشاخصها افزایش داشتهاند، هرچند که افزایش آنها متفاوت بوده است. از بسیاری جهات، این تفاوتها نمایانگر رویدادهایی است که در جهان اتفاق افتاده است. زیرشاخص امنیت و آسایش و حکمروایی کمترین افزایش را داشتهاند که تاحدی به دلیل ناآرامیهای خاورمیانه و متأثر شدن سیاستمداران از بحران مالی و رکودهای متعاقب است.
علاوه بر آن، با توجه به مشکلات اقتصادی پس از بحران مالی، طی شش سال گذشته زیرشاخص اقتصاد رشد چندانی نداشته است. اما در حوزه آموزش، بهداشت، و کارآفرینی به وضوح پیشرفت وجود داشته است؛ که میزان افزایش این سه زیرشاخص در کشورهای کم - درآمد نسبت به کشورهای پردرآمد بیشتر بوده است.
در واقع شاخص رفاه لگاتوم می تواند مانند چراغ راهنمایی برای سیاست گذاران عمل کند و با توجه به نمره و رتبه کشور در هر شاخصی فرعی، سیاست گذاران می توانند نقاط ضعف و قوت کشورشان را شناسایی کنند و نشان دهند در کجا بهبود متغیرهای سیاستی می تواند منجر به حصول بیشترین فواید به صورت افزایش ثروت و رفاه شود.
مثلاً با توجه به رتبه ایران در شاخص فرعی کارآفرینی، به دلیل وجود قوانین محدود کننده کسب و کار ، فضای کارافرینی ضعیف است و بهبود این متغییر می تواند منجر به افزایش سطوح درآمدی برای شهروندان شود؛ چرا که کیفیت مقررات با سطوح بالاتر تولید ناخالص داخلی سرانه و رضایت از زندگی، همبستگی مثبت دارد و اگر ایران محیط قانونی کسب و کارش را بهبود ببخشد می تواند در شاخص کلی رفاه مرتبه خود را بسیار بهبود ببخشد.
2018-12-31 19:54:18
مشاهده پست
این امکان جدید بخش نظرات (مخفی کردن پاسخ کامنت ها) واقعا حرکت بجایی بود دوستان ،ممنون .....
2018-12-29 20:59:34
مشاهده پست
ـ نقد فیلم Beasts Of Southern Wild ( جانوران سرزمین وحشی جنوبی ) نوشته راجر ایبرت ، منتشر شده در روزنامه و سایت شیکاگو سان تایمز :
ـ امتیاز : ۴ از ۴ . ایبرت همچنین این فیلم را هشتمین فیلم برتر سال ۲۰۱۲ نامید .
ـ نقد : Bathtub سرزمین وحشی است پر از فقر که از سرزمین های اصلی جدا شده و توسط آب هایی که بالا می آیند محاصره شده است و جمع کوچکی از مردمانش برای زنده ماندن تلاش می کنند . “هاشپاپی” آن را زیباترین مکان بر روی زمین می دانند . او یک دختر ۶ ساله سرسخت و شکست ناپذیر است که با پدرش “وینک” و بقیه بازماندگان در آنجا زندگی می کند . آنها انقدر ارتباط نزدیکی با زمین دارند که گویی زمین بخشی از وجود آنهاست . در صحنه های آغازین ” جانوران سرزمین وحشی جنوبی “ ، اصلا نمی دونستم که کجا بودیم . کم کم متوجه شدم که Bathtub بخشی ازNew Orleans است که از آن جدا شده و به صورت مستقل اداره می شود . نمایه ی دوری از سکو های کشف و پالایش نفت ممکن است از نشانه مهم بودن مرموزانه آن منطقه از نظر ماقبل تاریخی باشد .
طوفان وحشتناکی در راه است ولی اوضاع در این منطقه از الان آخرالزمانی است . به گونه ای که مردم وسایل دور ریخته شده تمدن را مثل بشکه های نفت و تخت های کامیونی به همدیگر وصل می کنند و از آن قایق می سازند . خانه های ناپایدارشان بر روی جا های بلند قرار دارد و بعضی هم خانه ها را تبدیل به قایق کرده اند تا در موقع سیل روی آب شناور بماند . ” هاشپاپی “ رابطه صمیمانه ای با طبیعت دارند . او به خوک ها غذا می دهد و با دستانش ماهی می گیرد و معتقد است بعضی وفت ها حیوانات با کد هایی با او صحبت می کنند . این تصویری است از چگونگی تفکر کودکان ، که رموز آشکار دنیا را به زبان خودشان ترجمه می کنند . اما ” هاشپاپی “ در ویرانه زندگی می کند و منابع داخلی اش معجزه آسا است . او به شدت متمرکز ، مطمئن ، جسور و شجاع است که گویی نسل جدیدی از گونه انسان است که در شرایط دشوار مطرح می شود . نقش او را یکی از شگفتی های طبیعت ، Quvenzhané Wallis بازی می کند . او زمانیکه بازیگران انتخاب شدند ۵ سال و زمانی که ساخت فیلم تمام شد ۷ سال داشت و مانند بسیاری دیگر از بازیگران فیلم ، اولین تجربه بازیگری اش بود . او به طرز منحصر به فردی خودش است و گمان می کنم که بدون او ساخت این فیلم امکان پذیر نبود .
“جانوران” اولین فیلم Benh Zeitlin است که بر اساس فیلمنامه و نمایشنامه ای توسط همکارش ” لوسی اَلیبار “ ساخته شده است . آنها لوکیِشن ( طوفان ) کاترینا زده خود را در ویرانه های “لوئیزیانا” پیدا کردند و با بودجه ای کم ، جایی باور پذیر و قانع کننده برای فیلم ساختند . در Bathtub همه ، همدیگر را می شناسند و مثل هم هستند . سرزمینی است با کشمکش های روزانه زندگی ، کمک کردن به بعضی ها با مشروبات الکلی ، آواز خواندن داستان های اسطوره ای درباره جانوان عصر یخبندان که با آب شدن یخ ها آزاد می شوند و به دنبال علوفه هستند .
” هاشپاپی “ و ” وینک “ با هم صمیمی هستند و پدرش تمام فنون زنده ماندن را به او آموزش می دهد . البته این باعث نمیشه که محکم رو پیشونیش نزنه وقی که با بی دقتی باعث آتش سوزی می شود . وقتی در هنگام آتش سوزی می بینیم که او به گونه ای قایم می شود که آتش او را نبیند و از این طریق احساس امن بودن می کند ، می فهمیم که ذهن او واقعا چگونه کار می کند . ” وینک “ به دخترش می گوید که مادرش را آب برده . ” هاشپاپی “ انتظار دارد که او باز گردد و بعضی وقت ها با فریاد او را صدا می زند .
شما می توانید ” جاوران سرزمین وحشی جنوبی “ را در هر تمثیلی که دلتان می خواهد قرار دهید . انقدر جزئیات و چیز های خاص در آن وجود دارد که می تواند به موضوعات کلی نسبت داده شود . Bathtub مکانی است که بیانگر این روز های زندگی ماست و اگر نه چه نماد دیگری می تواند داشته باشد ؟ این فیلم یک نوآوری و تخیل فوق العاده از یک جامعه ی متکی به خود است که جدا از بند های امنیتی و دنیای صنعتی می باشد . زمانی بنزین قایق های موتوریشان تمام می شود و سپس چه خواهند کرد ؟ خُب ، همون کاری که مردم قبل از اینکه به بنزین احتیاج داشتند انجام می دادند .
من با Dwight Henry که نقش ” وینک “ را بازی می کند ، ملاقات کردم . او صاحب شیرینی فروشی است و بازیگران فیلم مجبور بودند که او را نیمه شب بینند چون او کل روز شیرینی درست می کند . او گفت که به حرفه بازیگری علاقه ای ندارد . زندگی اش متمرکز بر همسر و پنج فرزندش است . آنها اساس زندگی اش هستند و همچنین دلیل ایفای نقش پدر ” هاشپاپی “ . این فیلم از هر لحاظی فانتزی است اما صحت و راستی بازیگران تعلیم ندیده باعث شده کاملا قانع کننده باشد .
بعضی وقت ها فیلم های معجزه آسا به چشم می آیند که سازندگانش کسانی هستند که هیچ وقت اسمشان را نشنیده اید ، بازیگران نا آشنایی دارند اما سرشار از نبوغ هستند . ” جانوران سرزمین وحشی جنوبی “ یکی از بهترین فیلم های امسال است .
2018-12-28 08:37:10
مشاهده پست
سابقه کلینت ایستوود در کارگردانی نشان داده که باید همیشه از او انتظار یک درام جذاب را داشته باشیم. اتفاقی که در آخرین همکاری او و نیک شنک ( فیلمنامه نویس ) در فیلم « گران تورینو » به وقوع پیوست و آن فیلم یکی از بهترین آثار ایستوود لقب گرفت. اما اینبار همکاری این دو به قوت ده سال پیش نیست و بسیار معمولی تر از فیلم دیگر ایستوود است. در اینجا چون داستان براساس واقعیت ساخته شده، نیاز بوده تا بررسی شخصیت بیشتری شامل حال ارل شود اما این اتفاق نیفتاده و بسیاری از اقدامات او برای تماشاگر عجیب و ناخوشایند هست و حتی معلوم نیست که آیا در داستان واقعی هم چنین اقداماتی انجام داده یا خیر!
البته توییست ها در داستان به درستی مورد استفاده قرار گرفته اند و روابط بین شخصیت ها به خوبی پرورش می یابند که باعث شده روایت ساده « قاچاقی » از حد استانداردی فروکش نکند و به یک اثر ملال آور تبدیل نشود. ماجرای بیماری همسر ارل و اتفاقات خانوادگی از یک سو و ماجرای مامورین سمج که در اینگونه آثار همیشه تماشاگران از آنها بیزار هستند، توانسته فیلم را سرپا نگه دارد و نباید هم فراموش کنیم که کلینت ایستوود پشت دوربین فیلم قرار گرفته و در سن و سالی نزدیک به 90 ، نباید انتظار داشت که نداند باید چطور یک فیلم سینمایی استاندارد را به سینما آورد.
ایستوود در این سن و سال، شکسته تر از هر زمان دیگری به نظر می رسد. او در حال حاضر یکی از مسن ترین بازیگران سینما به شمار می رود که در مقابل دوربین قرار گرفته و به نقش آفرینی می پردازد و فکر میکنم که تنها موردی هم باشد که در این سن و سال وظیفه کارگردانی را هم تقبل کرده! مشخصاً قرار نبوده که با چنین وضعیتی، او در قصه خیلی به تکاپو بیفتد و تحرک فیزیکی از خود به نمایش بگذارد. اما در عین حال، ایستوود هنوز هم ایستوود هست و به راحتی توانسته تمام لحظات فیلم را را به تسخیر خود درآورد. بسیار ناراحت کننده هست که این مرد خستگی ناپذیر را به این شکل در فیلم می بینیم اما خود او اعتقادی به این جملات ندارد و پر انرژی است.
کمتر از ایستوود انتظار اثری معمولی داریم، اما « قاچاقی » را شاید بتوان یکی از معمولی ترین آثار این کارگردان بعد از فیلم عجیب « The 15:17 to Paris » برشمرد. دلم نمی خواهد از تماشای اثر جدید ایستوود ناامید بشم اما واقعاً در اینجا درخشان نیست و حرف جدیدی برای گفتن ندارد. بله، این پیام ارزشمند هست که دنیای مادی ارزش حتی یک دقیقه نبودن در کنار خانواده را ندارد و باید توجه بیشتری به خانواده بشود ، اما انتظار می رفت که با فیلمنامه بهتری برای انتقال این پیام مواجه شویم و فیلمی تا این حد بی فراز و نشیب نبینیم
2018-12-26 22:50:54
مشاهده پست
به هر حال هر کسی یه سلیقه ای داره ،یکی جواد یساری دوست داره ،یکی هم شهیار قنبری یا کوروش یغمایی ،یکی سیلوستر استالونه و مدونا و کیانو ریوز ،یکی هم کری گرانت، جیمز استوارت، همفری بوگارت و هنری فاندا.... سلیقشونه دیگه باید بهش احترام گذاشت ،در کل سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن....
2018-12-25 23:34:46
مشاهده پست
این بنده خدا تو ت.ا.ی.ن.ی مرحوم هم همین اسم و آواتار رو داشت که خیلی بی ربطن ولی خوب ، سلیقشه دیگه...
2018-12-24 20:31:23
مشاهده پست
اینکه کیانو ریوز تو یه سری فیلمای خوب بازی کرده ،توش هیچ بحثی نیست ،اما در ازای هر فیلم خوبش چند برابر فیلمای ضعیف هم داره تو کارنامه بازیگریش،این یه سیاست سینمایی هست که موقعی که یه بازیگر رو بورسه و هوادار زیادی داره (که به اصطلاح بهش میگن بازیگرِ بفروش که یه دوره ای اسمشون تبدیل به برند میشه) و باعث میشه طرفداراش هم جذب اون فیلم بشن، بهش نقشهای بیشتری هم میدن ،ریوز هم به استناد مقالات خیلی زیادی که تو مجلات سینمایی آمریکایی هست جزو این دسته از بازیگرا هست ،البته دوره اینجور بازیگرا هم به سر اومده و الان دیگه داستان خوب و جدید و جلوه های ویژه معقول و فیلم برند ها جای بازیگر برندها رو گرفته ،البته بعضی از مخاطبا علاقه زیادی به بعضی بازیگرا دارن که باعث میشه اونا رو بهترین بازیگر هم بدونن که نمیشه سر به سرشون گذاشت...
2018-12-24 20:22:57
مشاهده پست
در ضمن تازه اول زمستونه ...
- شما دوبله هات رو رایگان به سایت بده ،تو روسفید میشی و اونوقت چَشم ،من زغال و رو سیاه....
2018-12-24 19:52:20
مشاهده پست
اگر واقعاً این کار رو بکنی که قابل تحسینه و جای تشکر داره ،نه برادر ، دشمنی در کار نیست ،چرا هر وقت کسی با کسی اختلاف سلیقه داره یا با صحبتی از یه فرد دیگه موافق نیست صحبت از دشمنی میشه ،شما صحبت از پولی شدن سایت میکردی و من و بقیه کاربرا تو اون مورد باهات اختلاف نظر داشتیم ،در ضمن من بیشتر کامنتها رو مطالعه میکنم تا اگر اطلاعاتی در مورد فیلم دیدم بخونم و درک بهتری از اون فیلم پیدا کنم .....
2018-12-24 19:42:01
مشاهده پست
واقعا نمیخواستم به روت بیارم ،اما راهی برام نذاشتی ، دوست عزیزم تو فروش دوبله هات موفق باشی...
2018-12-23 23:45:22
مشاهده پست
_ خلاصه اطلاعات مربوط به سریال perfume :
- سریال Perfume داستان گروهی از دوستان را روایت کرده که علاقه و وسواس بویایی خاصشان، آنها را گردهم آورده است. این تفکر باعث میشود ارزش زندگی برابر با ارزش رایحه ذاتی انسان گردد و سرگرم رایحهای از جنس جدیدی شوند. مرگ ناخوشایند یکی از آنها باعث شده تا از حوادثی مربوط به تجربیات گذشته که سخت در صدد لاپوشانی آن بودهاند نیز پرده برداشته شود.
این سریال فانتزی و مهیج بر اساس رمان پرفیوم به قلم پاتریک زوسکیند، نویسنده آلمانی در سال ۱۹۸۵ ساخته شدهاست. گرچه این سریال اولین تلاش برای ساخت اقتباسی از رمان نبوده است؛ بلکه در سال 2006، فیلم عطر: قصه یک آدمکش به کارگردانی تام تیکور و با هنرنمایی بازیگرانی همچون بن ویشاو، داستین هافمن، آلن ریکمن و ریچل هارد-وود ساخته شد. وقایع اصلی این رمان در قرن هجدهم فرانسه شکل میگیرد. اما داستان این اثر اقتباسی جدید، مسیری برخلاف دورانی که در رمان توصیف شده است را به تصویر خواهد کشید. این اقتباس تلویزیونی، دومین اقتباس از رمان معروف پاتریک زوسکنید خواهد بود که به داستان رمان وفادار نبوده و محل اتفاقات داستان در زمان حال خواهد بود.
این سریال 6 قسمتی با پیچ و تابی مملوء از رمز و راز همراه خواهد شد. داستان سریال Perfume در زمان حال مطرح میشود، جایی که عدهای از کارگاهان را مشغول بررسی قتل یک خواننده به تصویر میکشد. پلیس در بررسیهای خود، بهسمت گروهی از افراد کشیده شده که زمانی از عطر انسان بهعنوان مبنایی در ایجاد یک عطر و طعم خاص استفاده میکردند. حال یکی از آنها تحت عنوان مظنون به قتل قربانی شناخته میشود. جزئیات یک مرگ ناگهانی، شما را در مسیری روانشناختی با یک قاتل وسواسی همراه خواهد کرد.
فیلیپ کیدلبچ، با داشتن آثاری همچون مینی سریال Generation War در کارنامهی هنری خود، در
کارگردان سریال Perfume میباشد و «اگوست دال» (August Diehl)، «کن داکن» (Ken Duken)، «فردریک باخت» (Friederike Becht)، «سوزان ووست» (Susanne Wuest) و ناتالی بلیتسکی به ایفای نقش در این سریال خواهند پرداخت.
2018-12-22 19:13:55
مشاهده پست
سریال perfume هم اومده محصول نتفلیکسه ،فعلا امتیازش ۶.۴ تو IMDB هستش ،درخواست دادم که تو سایت قرار بگیره ایشالا،فکر کنم جالب باشه ،منتظر دوستان در دیبا موویز هستم که آپلودش کنن ....
2018-12-22 19:08:47
مشاهده پست
هالووین تولید سال ۱۹۷۸ رو برای اولین بار که دیدمش ،مثه این شعر منو عاشق خودش کرد:عشق ۱۵ سالگیمو ،چشمای تو یادم انداخت،حال اولین قرارو،چشمای تو یادم انداخت....
- یلدا مبارک عزیزان
2018-12-20 21:51:19
مشاهده پست
شما میتونی سایتای منتشر کننده دوبله رو نگاه کنی ،مطمئنا یک یا دو روز بعد از زمان قرار گرفتن دوبله تو سایت مرجع ،نسخه سینک شده دوبله با فایل بدون سانسور اون فیلم یا سری تو دیبا موویز قرار میگیره....
2018-12-19 19:41:33
مشاهده پست
ایشالا این مشکلاتی که گفتی رو هم حل بکنن تا تجربه کاربری بهتر و مفیدتری برای کاربران سایت ایجاد بشه....
2018-12-19 19:30:40
مشاهده پست
سكانس ابتدايي فيلم روايت چكيده اي از هرآنچه قرار است تا انتها پيش چشم مخاطب نقش ببندد را بازگو ميكند. نبرد ابتدايي يك نفس و داستان نام آشنايي مثل ماجراي هبوط انسان به خاطر سر كشي آنچه كه در عهد عتيق به آن "گناه نخستين" مي گويند. نينا دختريست كه مدام در حال انتخاب است بين آنچه كه هست و آنچه كه انتظارش را ميكشد تا به آن برسد. نبرد ابتدايي نينا تنازعي است ميان خودش و ديگران براي آنچه كه داستان به ما ميگويد: اكتساب رول قوى سياه اما به نظر من تنازع بزرگ تري مد نظر فيلم است و آن جدال پر افت و خيز نينا با خودش است. جامه ي متداول نينا سفيد و اتاقي كه در آن سكنا كرده است روشن و متمايز است نسبت به لوكيشن هاي سياه و سفيد مملو در فيلم و غالبا رنگ ديگري براي تماشا وجود ندارد اين خودش معناي اين را ميدهد كه نينا يك فرد منفك از اجتماع فيلم است كه رفته رفته در اين اجتماع حل ميشود و همرنگ آن ميگردد. اينكه چطور سير تحول شخصيت در فيلم آغاز ميشود يك سلسله مراتب بيروني را شامل ميشود كه به دليل آمادگي دروني نينا و روحيه متزلزلش در نهايت منجر به غرق شدن او در سياهي ميشود. مادر نينا در تمام دوران گذار فيلم سر تا پا لباس هاي سياه پوشيده است اين مقدمه تعارض است. او مدام موعظه ميكند و حتي در جايي از فيلم با چهره اي در هم كشيده گوشواره هاي نينا را بيرون ميكشد كه بيان از اين دارد كه مادر مخالف اين است كه نينا بخواهد مثل اجتماع هم نسلش خودش را آراسته نگه دارد. بشدت مادر نماد قديسه هاي قرون ميانه ميباشد كه معتقد به خانواده هسته ايست كه تنها با اعمال فشار و ممنوعيت ميتواند ستون خانواده را حفظ كند. اين تعارض ابتدايي ترين عامل خارجي براي تغيير روند شخصيت پردازي در ابتداي فيلم ميباشد. اصلي ترين تغيير زماني اتفاق مي افتد كه نينا يك رژ را از اتاق بث ميدزدد. اين رژ منجر به بوسيدن و گزيدن وينسنت كسل در قاموس "گزينشگر" ميشود و بعد به خود ارضايي و سكس مي رسد. در واقع نمادي است از فروپاشي اخلاقيات و پرده برداشتن از ماجراي كتاب مقدس يعني زمانيكه آدم و حوا به اندام توليد مثل خود علم پيدا كردند و باعث شد بعد از آن فرزندان آدم از معنويت حقيقي دور بمانند. اينجا لباس نينا هم رنگ خاكستري به خودش ميگيرد اما اين همه ي آن چيزي نيست كه باعث تغيير نهايي ميشود.
هميشه يك سوال ويژه اين است كه چرا و چگونه در سينماى عامه پسند قصه گو "باور" جاي معرفت را مى گيرد و براى پاسخ گويى به اين پرسش به اين مطلب اپيستميك (معرفت شناختى) تكيه مى كند كه چون معرفت بر مفهوم و مفهوم كاوى و بالاخره نقد مفهوم متكي است و علاوه بر اينها بر شك پذيرى و پرسش و آشنايي زدايى متكى است و از طرف ديگر ساختار سينماى عامه پسند قصه گو چنين دغدغه و مساله اى ندارد بنابراين از معرفت و مفهوم كاوى فاصله مى گيرد تا بتواند به مسئله سينماى قصه گو پاسخ دهد كه آن باور پذيرى است.
اين كاملا بيان اين موضوعست كه سينماى آرنوفسكى تنها متكى بر اين نيست كه براى مخاطب داستان سرايى كند و بخواهد قصه شب بگويد از شخصيت هاى نام آشنا و به اصطلاح تيپ هاى گوناگون سينمايى بلكه بيان مسئله و ايجاد پارادوكس بين مفاهيم تثبيت شده ادراكى در ذهن مخاطب به عنوان هنجار هاى عرفى سازگار با فرهنگ مطبوع و رويارويى آن با خرده فرهنگ هاى ناآشنا و جديد و مملو از تنش با فرهنگ غلبه يافته قبلى خود مسئله ايست كه فيلم را به وجه نمادين و سمبليك ارتقا ميدهد و علاوه بر خط روايى عامه پسند داراى يك خط داستانى نهفته در شكل فرمى و سبكى فيلم ميشود.
تمام اينها براى اين بود كه بپذيريم با اينكه آرنوفسكى به نظر من تا حدودى در استفاده كردن از نماد ها شلخته است اما "قوى سياه" بهترين نمونه سمبليك در كارگردانى آرنوفسكى است.
نماهاى زيادى از فيلم مقابل آيينه ميگذرد كه در واقع نشان ميدهد كه هر يك از دختر ها و يا حتى خود نينا در حال آرايش كردن هستند. شايد برايتان اين يك كار روتين و پيش پا افتاده بنظر برسد اما ميخواهم يك نمونه از عناصرى را كه در كتاب " كابوس آمريكايى" به عنوان نماد در صنعت فيلم سازى هاليوود به آن اشاره شده است را اينجا با هم مرور كنيم : آرايش كردن يعنى ايجاد يك چهره دروغين و ترسناك و غير قابل باور. درست همان كارى كه ماكس هاى عجيب و غريب فيلم هاى ترسناك انجام ميدهند.
آيينه در سينماى آرنوفسكى بشدت به صورت نمادين مورد استفاده قرار ميگيرد و بازتاب شخصيت حقيقى فرد در آن ميباشد. اينكه مقابل آينه هم تصوير خود را بزك كنى و ذات حقيقى خود را مخفى نگه دارى خودش همان تعارض جدى و اصلى نريشن حقيقى ماست. نينا از رژى استفاده ميكند كه حتى كاور آن سياه است معنايش ديگر رسا ميشود اين همان اضمحلال شخصيت را نشان ميدهد كه او رفته رفته در بطن داستان رو به خود شناسى و حركت در جهت نفع شخصى ميكند اما يك چيز مانع از رسيدن و به اصطلاح شكوفايى "خود حقيقى" اش ميشود و آن احساس رقابت و سدى است كه تصور نينا باعث ميشود مدام در جدال بين خود و ديگرى كه در واقع اصلا شخص دومى در قاب نيست و اين حاصل مناقشات ذهن از نفس افتاده اش است به مبارزه برخيزد و همين توهم از تغيير و رسيدن به معناى حقيقى آنچه ميتواند باشد باعث ميشود در گذار تغيير بى ثمر بماند و چه بسا اين تنها مرگ هست كه سرانجام تلخ شهوانيت قوى سياه را در خود ميشويد و پاك ميكند در واقع اين همان ميوه ممنوعه اى بود كه نينا براى بدست آوردنش تباه شد.
سوال بعدى كه ممكن است بعد از ديدن فيلم بشدت برايمان مسئله ايجاد كند زخم هايى است كه نينا گاه و ناگاه در تصور و واقعيت دچارش ميشود. به راستى اين زخم ها نماد چيست اصلا چه كاربردى دارد؟ در ادبيات سينمايى زخم و جاى آن نشانه جسارت و استوارى شخصيتى است كه رو به پرده به نظاره اش مينشينيم و اين زخم ها به ما از ابهت شخصيت ميگويد اما نينا اصلا اينطور نيست بلكه زخم ها بشدت آسيب پذيرتر و شكننده ترش ميكنند. پس اين تنها ميتواند معنايى تحت الفظى داشته باشد. زخم ها همان شكوفه هاى مرگ بارى هستند(تغيير هاى كوچك و جزئى) كه در نهايت منجر به زخمى بزرگ تر و غير قابل مهار ميشوند( تغيير بزرگ و بازى در رول قوى سياه) كه نتيجتا باعث ايجاد بحران و فروپاشى شخصيت ميگردد.
اينها اتفاقاتى بود كه آرنوفسكى با ظرافت خاصى كنار هم ميچيند تا توضيح بدهد كه ما با يك تيپ شخصيتى مرده يعنى همان دختر شاه پريان كه قرار است بالرين شود و با رقصش ما را مسحور كند و ماجرا به خوبى و خوشى تمام شود طرف نيستيم بلكه چنين داستان رمانتيكى ميتواند تبديل شود به يك تراژدى تلخ و كابوسى از آنچه تا به امروز از بالرين ها بياد داريم. بعد از اينكه نينا اولين تجربه جنسى خودش را تجربه ميكند پيراهنى كه به تن ميكند ديگر نه سفيد است و نه سياه. او خاكسترى ميپوشد تا نشان دهد كه هنوز غرق در از دست دادن خودش نشده است و اين زمانى اتفاق مي افتد كه خود متظاهرش را در اتاق گريم قربانى ميكند و نمايش را روى صحنه ميبرد. اينجا با اينكه او هنوز زخميست و حتى جراحت بزرگترى نسبت به قبل دارد اما قوى تر از پيش ادامه ميدهد اين همان سمبل زخم مرسوم در سينماست كه نشان دهنده جراحت هاى قبلى زندگي ميباشد كه فرد را قوى تر از پيش ميكند.
بهتر است يك سرى از مفاهيم را كنار هم بگذاريم تا به يك درك درست از فيلم برسيم و اول آنكه مادر نينا نقاش است و مدام تصاوير او را ميكشد يعنى شخصيت غالبى كه هر طور بخواهد فرزندش را شكل ميدهد و نوعى تضاد بين سنت و تجدد. بهتر است نگاه كنيد به سكانسى كه مادر در حال دوختن كفش هاى نيناست و او هم مقابلش نشسته و پشتشان انعكاسى جالب از تصاويرشان درون آيينه ديده ميشود. اين رو در رويى رفته رفته بزرگتر ميشود تاجايى سنت از پاى مينشيند. كسل بحران بعدى نيناست. او انتخاب ميكند و تشويق ميكند به بودن آنچه كه بايد باشى و نه آنچه كه هستى در واقع سمبلى از فرهنگ روياى امريكايى گونه براى تشويق و جذب و حل استعداد ها در خودش تنها براى شهرت بيش از پيش خود و در واقع او نماد خود ايالت متحده است. يك شوى استعداد يابى براى كسب چشم هاى جهانى و شهرت و قدرت كه توجه خاصى دارد روى فرد و تساهل و آزادي( به بيان خودش رهايى) سه مولفه اساسى ليبراليسم امريكايى.
بحران جايى وخيم ميشود كه نينا در تنازع بين سنت (مادر) و تجدد (مربى) نميتواند انتخاب كند و يك تصور دروغين از خودش ميسازد يعنى نينايى كه سكس ميكند و الكل مينوشد و در روابطش با طرف مقابل حساسيت نشان نمي دهد و دراگ مصرف ميكند( همان معضلات بزرگ امريكا در دهه هاى هفتاد به اين سو) و نينايى كه دختر حساس خانواده است و تحت فرمان مادرش زندگى خود را كنترل ميكند و تنها عاشق حرفه اش يعنى باله است و از لحاظ جنسى كودك و عقيم.
فيلم ماحصل چنين اتفاقاتى است كه ما ميبنيم. يك درام با شاخه هايى از ژانر وحشت براى ضربه زدن هرچه بيشتر به مخاطب تا هم رويه سينماى عامه پسند را در خودش داشته باشد و خسته كننده نشود و هم مولفه هاى آنتى سينما يا همان سينماى انديشهِ مسئله محور را.
قوى سياه ارزش تعمق كردن بيشتر را دارد اما در اين نقد سعى شد تا بارزه هاى ديده نشده از آن را كمى بازنمايى كرد تا معناى آن روشن تر و واضح تر گردد.
2018-12-19 19:08:00
مشاهده پست
تصور میکنم کمتر فردی در دنیا باشد که نام هری پاتر به گوشش نخورده باشد. هری پاتر در یک برهه زمانی توانست جهان را به تسخیر خود در بیاورد و نویسندهاش یعنی جی.کی رولینگ را به میلیاردر تبدیل کند. بعد از تمام شدن هفت کتاب هری پاتر، رولینگ داستانهای فرعی از این دنیای جادویی به رشته تحریر در آورد و در نهایت با نوشتن نمایشنامهای با نام فرزند نفرین شده نشان داد که سخت میتواند از دنیای هری پاتر خداحافظی کند. سری فیلمهای جانوران شگفت انگیز هم در ادامه عشق و علاقه او و هواداران به همین دنیا ساخته شدهاند و فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald آخرین مخلوق رولینگ از جهان سحرامیزش است.
سرآغاز ساخت این فرنچایز سینمایی به کتاب فرعی «جانوران شگفت انگیز و آنها را کجا پیدا کنیم» برمیگردد؛ اثری که شخصیت خیالی و فرضی به نام نیوت اسکاماندر آن را نوشته بود و در حقیقت یک دائرهالمعارف هیولاشناسی در دنیای هری پاتر به حساب میآمد. موفقیت این کتاب و البته سود خوبی که سری فیلمهای هری پاتر برای استودیو برادران وارنر داشت، آنها را ترغیب کرد تا فیلمی مجزا از این جانورشناس جادویی بسازند. با اینکه قرار بود این فیلمها به یک سهگانه محدود شود اما رولینگ در مراسمی به طور ناگهانی اعلام کرد که سری فیلمهای Fantastic Beasts پنجگانه خواهد بود و همه را شگفت زده کرد.
کارگردان: دیوید یتس
استودیو تهیه کننده: برادران وارنر
بازیگران: جانی دپ، جودلاو، ارزا میلر
بودجه: 200 میلیون دلار
فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald دومین اثر از این پنجگانه محسوب میشود و خبر خوش برای طرفداران هری پاتر اینست که فیلمنامه فیلم را خود رولینگ نوشته و خالق اصلی این فرنچایز، تصمیم گرفته تا دنیای جادوییاش را در یک سلسله فیلم ادامه دهد. قبل از رسیدن به خود فیلم شاید بد نباشد محض یادآوری هم که شده کمی از پیشینه داستانی اثر را بازخوانی کنیم و داستان کاراکترهای اصلی فیلم را با یکدیگر بر اساس کتابهای هری پاتر مروری کنیم.
جنایات گریندل والد همانطور که از نامش پیداست، داستان گریندل والد را روایت میکند؛ فردی شرور و خبیث که احتمالا او را میشناسید. این جادوگر بدذات یکی از بدذاتترین جادوگرهای دنیا در تاریخ هری پاتر محسوب شده و در نوجوانی خود دوستی دیرینه و جانانهای با آلبوس دامبلدور (مدیر مدرسه هاگوارتز در زمان تحصیل هری) داشت.
گریندل والد تنفری نسبت به مشنگها (یا همان انسانها) داشت و سعی کرد تا با کمک آلبوس نقشهای را در سن ۱۶ سالگی بچیند و کاری کند که در آینده جادوگرها به انسانها حکمرانی کنند. آلبوس که از این حس قدرت مشعوف شده بود با گریندل والد همراه میشود اما با ورود برادرش به ماجرا یعنی ابرفوت دامبلدور، میفهمد که وارد چه بازی خطرناکی شده است. ابرفوت نقشههای گریندل والد را پلید و به دور از وجدان میداند و نبردی که بین این سه نفر شکل میگیرد باعث مرگ خواهر دامبلدورها یعنی آریانا میشود. از همانجا به بعد بود که گریندل والد فرار میکند و برادر آلبوس نیز او را تا حدی مقصر مرگ خواهرشان میداند و راه خودش را میرود و آلبوس تنها میماند.
فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald درست از پایان قسمت اولش آغاز میشود یعنی زمانی که گریندل والد لو رفت و به زندان افتاد. داستان اما در همینجا ختم نمیشود و در همان سکانسهای آغازین شاهد فرار گریندل والد از زندان به کمک برخی از یاران و مریدانش هستیم. گریندل والد قصد دارد نقشه حکومت جادوگرها روی انسانها را پیاده سازی کند و برای این کار نیاز به افراد قدرتمندی دارد و یکی از این افراد سردنس است. سردنس همان شخصیت نقش منفی فیلم اول بوده که از معدود کاراکترهای اصیل و اورجینال این سری محسوب میشود و پیش از این در کتابها از آن صحبتی نشده است.
آنطور که به نظر میرسد سردنس از مهلکه فیلم نخست جان سالم به در برده و در یک سیرک جادویی در پاریس اسیر شده است. گریندل والد به دنبال اوست تا با کمکش بتواند دشمن دیرینه و قسم خوردهاش، آلبوس را شکست دهد و آلبوس هم از آنسو به نیوت اسکاماندر رجوع میکند. دامبلدور از نیوت میخواهد که هر طور شده جلوی گریندل والد را بگیرد و آنطور که بعدتر میفهمیم، بر اساس یک عهد و پیمان دیرینه خود شخص آلبوس نمیتواند با گریندل والد به مبارزه بپردازد.
در مورد داستان فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald میتوان مدتها حرف زد و نوشت. به هر حال فیلم زیرشاخهای از یک سری هفت جلدی است و پر از کاراکترهای قدیمی و جدیدی که نویسنده این کتب آنها را روی پرده سینما آورده و میخواهد هم گرههای داستانی کتابها را از هم باز کند و هم در عین حال سوالات جدیدی را در ذهن طرفداران ایجاد کند. با اینکه قدرت نویسندگی رولینگ به همگان ثابت شده ولی او در فیلم جدیدی که بر اساس نوشتههایش ساخته شده یک اشتباه مهلک را مرتکب شده و آن چیزی نیست جز به هم ریختگی.
فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald شخصیتهای جدید زیادی نسبت به فیلم نخست دارد و اگر بخواهیم این دو را از یکدیگر تفکیک کنیم به این نکته میرسیم که انگار فیلم اول صرفا برای محک زدن مخاطبین ساخته شده و داستان فیلم دوم در حقیقت پیریزیهای داستان اصلی را بر عهده دارد. این پیریزیها اما در بسیاری از موارد فیلم پراکنده شده و رولینگ در برخی موارد نمیتواند درست و حسابی کاراکترهای خودش را جمع و جور کند.
به تصویر کشیده شدن گریندل والد بر عهده جانی دپ گذاشته شده؛ مردی که این روزها حال خوشی در سینمای هالیوود ندارد و با اینکه میلیونها طرفدار در سرتاسر دنیا برای او سر و دست میشکنند اما غالب فیلمهای جدیدش با شکستهای نسبی مواجه شده است. جانی دپ بعد از طلاق با همسرش و حواشی که برایش سر این موضوع پیش آمد، دچار نفرین عجیبی شده ولی مقتدرانه در برابر این نفرین ایستادگی میکند و آخرین ظهورش در این فیلم میتواند قدمی باشد برای بازگشت او. گرچه جانی دپ در فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald کولاک نمیکند اما شخصیت خبیث و کاریزمای هیتلرمانندی که در روح کاراکتر گریندل والد وجود دارد، باعث شده که او بتواند با تکنیک بازیگری خود المانهای خوبی به این شخصیت ببخشد.
بعد از اینکه ولدمورت در سری فیلمهای هری پاتر به تصویر کشیده شد، سخت است تا یک شخصیت منفی دیگر رو شود و خود رولینگ و سازندگان هم این را میدانستند. به همین جهت است که در خلق شخصیت گریندل والد سعی شده تا او بیشتر و بیشتر مخوف و بیرحم پرورانده شود. برخلاف گفتههای داخل کتاب که او را چیزی شبیه به جوکر توصیف میکرد (مردی دائما در حال خنده شیطانی) گریندل والد داخل فیلم شخصیتی درونگرا، مرموز و مکار را دارد که به نوزاد انسان هم رحم نمیکند و او را میکشد.
سخنرانی پایانی شخصیت گریندل والد نیز او را هرچه بیشتر شبیه به دیکتاتورهای کنونی شبیه میکند و البته کمی تا قسمتی او را تبدیل به یک ضد قهرمان میسازد. آرمانهایی که گریندل والد دنبال آنهاست و صلح جهانی که او میخواهد، فی نفسه چیز بدی نیست ولی راهی که او پیش گرفته قلع و قمع کردن نژاد بشر است. تضاد شخصیتی او و گریم فوقالعادهاش (که روی چهره گریمپذیر جانی دپ نشسته است) این آنتاگونیست را از حالتی مقوایی خارج میکند و او را یک شخصیت منفی قابل قبول میکند که میتواند در فیلمهای بعدی پختهتر شود.
با اینکه فیلم عبارت جنایات گریندل والد را در خود جای داده اما شاید بهتر بود این عبارت به فریبهای گریندل والد تغییر نام مییافت. جادوگر خبیث داستان بیشتر از آنکه روی جنایت و قاتل بودن خود را نشان دهد در فیلم نقش مکاری را ایفا میکند که جادوگران دنیا را تبدیل به مریدان خود میسازد. او بیشتر مانند سیاستمداری است که با نیرنگ پیش میرود و از قدرت جامعه جادوگریاش سواستفاده میکند و افراد را تبدیل به دشمن یکدیگر میکند.
در مقابل اما کاراکتر مهم دیگری در فیلم وجود دارد که جودلاو نقش آن را پذیرفته: آلبوس دامبلدور جوان. داستان فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald بیرحمانه کاری به این شخصیت ندارد و او را در بیشترین حاشیه قرار میدهد. دلیل کم بها دادن به دامبلدور معلوم نیست و شاید رولینگ و سازندگان این فرنچایز برای او در آینده تصمیمات مهمی گرفتهاند اما تصمیم هرچه باشد باید گفت که جودلاو و گریم و طراحی لباسش، بدجوری توی ذوق میزند. دامبلدور جوان بر اساس نوشتهها نباید به این خوشتیپی و خوش استایلی باشد!
خطر لو رفتن داستان: جدا از این لجام گسیختگی در بین کاراکترها و خرده داستانهای فیلم که برخیشان اصلا فایدهای برای فیلم ندارند، اشتباهاتی در فیلم وجود دارد که نمیتوان به سادگی از آنها گذر کرد. به عنوان مثال اگر طرفدار هری پاتر باشید میدانید که دامبلدور در سال ۱۹۹۸ به دست ولدمورت در سن 175 سالگی کشته میشود و با توجه به تاریخی که داستان فیلم در آن جریان دارد، باید شاهد یک دامبلدور ۸۰ ساله باشیم اما در عوض جودلاو را میبینیم که نهایتا شخصیتی ۴۰ ساله را برایمان تداعی میکند.
یا در بخشی که فیلم به فلشبک زمانی میرود و شاهد زمان تحصیل نیوت اسکاماندر هستیم، ما جوانیهای پرفسور مک گوناگل را میبینیم که انگار رولینگ صرفا برای به هیجان آوردن تماشاگران او را به داستان وارد کرده است. مک گوناگل بر اساس نوشتههای خود خانم نویسنده در سال ۱۹۳۵ به دنیا آمده و بودنش در این سال به عنوان یکی از نیروهای هاگوارتز، با عقل جور در نمیآید.
جدا از این موارد در بخش پایانی فیلم نیز شاهد برملا شدن راز بزرگی هستیم که این روزها تمام هواداران هری پاتر را به تکاپو در آورده است. گریندل والد به نام جدیدی بر اساس هویت واقعیاش میدهد و او را آرلیوس دامبلدور مینامد! این حرف یعنی اینکه ما شاهد یک برادر سوم دیگر هم در بین دامبلدورها هستیم که تاکنون صحبتی از آن به میان نیامده بود. البته این نامگذاری میتواند مکر و حیلهای باشد برای شورانیدن سردنس نسبت به آلبوس دامبلدور و ترغیب کردن هرچه بیشتر او برای کشتن دشمن قدیمی و دست نیافتنی گریندل والد. پایان خطر لو رفتن داستان.
فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald شخصیتهای جدید دیگری هم دارد که اکثر آنها برخاسته از دل داستان اصلی کتابها هستند. برخی از شخصیتهای قدیمی و بازیگران فیلم گذشته نیز در اینجا نقش دارند و دلیل حضور برخی از آنها بیشتر شبیه به داستانهای کمیک ۵۰ سال پیش است. به عنوان مثال جیکوب که در فیلم قبلی قاعدتا با اجرا شدن افسونی باید نیوت و دیگران را از یاد میبرد، اعلام میکند که افسون روی او کار نکرده و یا زنده ماندن خود شخصیت منفی فیلم قبلی یعنی سردنس هم درست مشخص نمیشود. این ضعفهای داستانی از قلم توانای رولینگ برمیآید و هضم کردن آنها واقعا دشوار است.
فیلمی که نام هیولاهای شگفت انگیز را یدک میکشد قاعدتا چنین هیولاهایی را درون خود دارد! فیلم نخست این مجموعه با کلکسیونی بزرگ و شگفت انگیز از هیولاهای جادویی خودش را نشان داد و فیلم دوم این کلکسیون را کمتر و گزیدهتر کرده است. اشتباه نکنید، این حرف به این معنی نیست که فیلم از منظر جلوههای ویژه و یا صحنههای اکشن کم آورده اما نبود هیولاهای متعدد در داستان هم چندان جالب نیست.
استودیو برادران وارنر که این روزها رابطه خوبی هم با چینیها برقرار کرده و آثارش در این کشور خوب میفروشد، در یک اقدام زیرکانه هیولایی به نام زووو را از افسانههای چین باستان وارد فیلم کردهاند و نکته جالب اینجاست که در کتاب منبع اصلی جانوران شگفت انگیز، هیچ خبری از این هیولا نیست! رولینگ و برادران وارنر این هیولای شگفت انگیز چینی را وارد ماجرا کردهاند و تضمین فروش بالای فیلمشان را در این کشور و بازار ناب هم کردهاند. هیولاهای دیگر اما همچون کاپا اما چند ثانیه کوتاه در فیلم حضور دارند و سازندگان از این حیث، تماشاگران را ناامید میکنند.
فیلم با صحنه آغازی کوبنده و هیجانی آغاز میشود ولی این هیجانادامه دار نیست و باید مدت زیادی صبر کنید تا دوباره سکانسها جان اکشن به خود بگیرند. همانطور که گفتم فیلم از نظر صحنههای اکشن کم نمیآورد اما در ارائه دادن آنها خساست به خرج میدهد و این خسیس بودن کار دستش میدهد. برخی سکانسها زیادی دیالوگ محور شده و داستانی هم که در بین این دیالوگها ادا میشود (مانند روایت کشتی تایتانیک، بله همان تایتانیک خودمان!) عملا نکته خاصی ندارند که این همه وقت روی آن تلف شود.
قیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald بیشتر از آنکه شبیه یک دنباله باشد، در حقیقت فیلم مستقل و اصلی است که قصد دارد دنبالهها بر اساس آن ساخته شوند. در حقیقت میتوان فیلم اول را یک پیش مقدمه دانست و حال این اثر را مقدمهای برشمرد که زیادی مقدمه است! و دیر وارد داستان اصلی میشود. ش
شاید خاطرتان باشد که زمان ساخته شدن فیلم هابیت، اثر پیتر جکسون هم استودیو و کارگردان تصمیم گرفتند تا به جای دو فیلم، یک سه گانه بر اساس داستان هابیت بسازند و آن را دقیقتر به تصویر بکشند. (شما بخوانید بیشتر سود به جیب بزنند.) اما این تصمیم استودیو برادران وارنر و رولینگ مبنی بر اینکه ناگهان سه فیلم را تبدیل به پنج فیلم کنند کمی گستاخانه به نظر میرسد و این ترس وجود دارد که فیلمهای بعدی هم همانند Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald بیش از حد روی برخی جزییات تمرکز کنند و کسل کننده شوند. به نظر من پرونده فیلمهای جانوران شگفت انگیز باید در همان سه گانه بسته میشد و دو فیلم دیگر ۱۵۰ دقیقهای میتوانست رسالت رولینگ را نسبت به این دنیای سحرامیز ادا کند.
البته باید اعتراف کرد که به رغم ایراداتی که به فیلم وارد است، Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald همچنان از عنصر جادوی هری پاتر بهره میبرد و بازیگران قوی و قدرتمندش به همراه جلوههای ویژه بینظیر و صد البته موسیقی شاهکارش میتواند یک فیلم سرگرمکننده عالی باشد. با این وجود دنبالهای که در حال حاضر روی پرده سینماهاست، نمیتواند یک شاهکار ماندگار تلقی شود و به مراتب از کتب اصلی هری پاتر عقب میافتد.
این یک واقعیت ترسناک است که فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald از داستانش ضربه میخورد و نه از چیز دیگری چرا که در بین اعضای سازنده این فیلم، نام رولینگ از همه بیشتر میدرخشد و او گل سر سبد آنهاست اما حالا همین گل سرسبد لطمههایی به بدنه فیلم وارد کرده است. گرچه بازهم باید اعتراف کرد که رولینگ در زمان نوشتن هفتگانه هری پاتر خود هم توانست در کتاب آخر پاسخ کوبندهای به برخی انتقادات دهد و ثابت کرده که در آستینش چیزهایی دارد و با رو کردن آنها میتواند بدرخشد. شاید باید صبر کرد و منتظر ماند که جادوی رولینگ این بار هم در سری فیلمهای آتی جانوران شگفت انگیز عملخواهد کرد یا خیر.
فروش جهانی دوبرابری فیلم Fantastic Beasts: The Crimes of Grindelwald نسبت به فروش داخل خاک آمریکا تا به امروز که کمتر از یک هفته از اکران جهانی فیلم میگذرد، نشان از این دارد که هری پاتر و دنیای جادوییاش متعلق به همه جهان است و نام این جادوگر و دیگر ساحرهای آن همچنان در بین هواداران جای بخصوصی دارد.
2018-12-19 19:04:43
مشاهده پست
انیمیشن SmallFoot بر اساس کتابی به نام Yeti Tracks (ردپای یتی) ساخته شده که سرجیو پابلو آن را به نگارش در آورده است. پابلو کسی است که کار حرفهای خود را با دیزنی و رنسانس این شرکت آغاز کرد و در طراحی کاراکترهای انیمیشنهایی چون گوژپشت نتردام و هرکول همکاری داشت. او پس از خارج شدن از دیزنی در سال ۲۰۰۲ کار مستقل خودش را شروع کرد و با اینکه چند سالی موفق نبود اما در نهایت با نوشتن داستان انیمیشن من نفرت انگیز ۱ توانست خودی نشان دهد و بار دیگر اسم خود را درخشان کند.
کارگردان: کاری کرک پتریک
استودیو تهیه کننده: برادران وارنر
بازیگران: دنی دویتو، چنینگ تیتوم، زندایا
بودجه: 80 میلیون دلار
او بعد از من نفرت انگیز در تولید انیمیشن موفق ریو نیز شرکت داشت و پس از آن به پرداخت هرچه بیشتر مینیونها مشغول شد؛ مخلوقاتی زاده ذهن او که این روزها تبدیل به برندی بزرگ شدهاند و در تبلیغات شرکتهای بزرگی چون الجی نیز ظاهر میشوند. در این بین استودیو انیمیشن سازی برادران وارنر دست روی یکی از آثار نوشته شده قدیمی پابلو گذاشت و تصمیم گرفت تا آن را تبدیل به یک اثر انیمیشن کند. کتاب رد پای یتی پابلو درباره رفاقت یک هیولای برفی و یک انسان بود که با یکدیگر طرح دوستی میریزند و یتی با دوستش به دنیای واقعی انسانها سفر میکند. وقایع مختلفی پیش میآید و رفتار دیگر انسانها با یتی باعث میشود که انسان تصمیم بگیرد دوستش را به دنیای برفی خودش برگرداند.
کاری کرک پتریک از همراهان قدیمی والت دیزنی (که فیلمنامه برنارد و بیانکا آغازگر راه هنری او بود) کارگردانی کار را برعهده میگیرد و رسما اولین انیمیشنی که خودش آن را ساخته را روی پرده میبرد.سابقه کارگردانی او تنها به فیلمی کمدی با بازی ادی مورفی به نام تصورش کن برمیگردد و در انیمیشنهای دیگر معمولا نقش داستاننویس و یا طراحی کاراکتر را برعهده داشته است.
قصه کودکانه داستان سرجیو پابلو حالا دستخوش تغییرات ریز و درشتی شده و تبدیل به یک انیمیشن بلند سینمایی شده است؛ انیمیشنی که حال و هوای موزیکال را در خود دارد و چند آواز نیز در آن گنجانده شده است. انیمیشن Smallfoot تا حدی به منبع اصلی خود وفادار است و داستان غول یخی به نام میگو را روایت میکند که در سرزمین یتیها (همان غولهای برفی) زندگی میکند. سنگ نوشتههایی در این سرزمین وجود دارد که از نیاکان یتیها به دستشان رسیده و حکم فرامین مقدس را برای آنها دارند. هر یک از این تکه سنگها یک دستور را نوشته و نگهبان سنگها نیز نسل اندر نسل لباسی از جنس همین سنگها را پوشیده و بر دیگران حکمرانی میکند.
تمام یتیها صبح تا شب مشغول به گرد کردن یخها و ریختن آنها در یک سری لوله هستند؛ لولههایی که بر اساس نوشتههای باستانی به سمت ماموتهای عظیم الجثهای میرود که سرزمین یتیها را روی عاجهایشان نگه داشتهاند. در حقیقت تاریخ و تمدن یتیها به آنها میگوید که کره زمین همانا سرزمین آنهاست و چند ماموت غول پیکر آن را نگه داشتهاند و خورشید هم حلزونی هست که آهسته آهسته به آسمان میآید و دوباره به لانه خود برمیگردد. جهل و نادانی در سرزمین پاگندههای یخی موج میزند.
میگو اما بنا به دلایلی برای مدتی از روستایشان خارج شده و در همین حین شاهد سقوط یک فروند هواپیماست، او در حین این سقوط با خلبان هواپیما هم ملاقاتی کوتاه دارد و بعد از دیدن او از ترس به روستا فرار میکند. میگو موجودی افسانهای به نام پاکوچک را دیده که بر اساس یک سری شایعات در جهان وجود دارد و دشمن خبیث پاگندهها است. کسی حرفهای میگو را باور نمیکند به جز یک عده که خودشان را گروه تجسس پاکوچکها مینامند و رهبرشان هم کسی نیست جز دختر نگهبان سنگهای حاضر یعنی شاهدخت سرزمین یتیها.
همانطور که احتمالا حدس زدهاید داستان انیمیشن Smallfoot پایش را فراتر از یک قصه کودکانه گذاشته و رنگ و آبی به آن داده تا برای عموم افراد جذابیت پیدا کند. شوخیهایی که در انیمیشن وجود دارد به صورت رگباری به بیننده القا میشود و انیمیشن Smallfoot از آن دسته کارهایی است که لقب اسکاری به خود نمیگیرد اما میتواند تا مدتها مخاطبش را بخنداند. انیمیشنهایی نظیر من نفرت انگیز و مینیونها هم همین روند را داشتند و هیچگاه در برابر جوایز هنری حرفی برای گفتن نداشتند اما در بین محافل تماشاگران توانستهاند جای خود را به خوبی به ثبات برسانند.
صحنههای کمدی انیمیشن Smallfoot برای همه سنین طراحی شده و خوشبختانه برخلاف برخی آثار سال جاری، مخاطب بزرگسال و همراه کودک را نیز در نظر گرفته است. هر چند آوازهایی که در آن به کار رفته تا حد زیادی زائد به نظر میآیند و هیچ حرف خاصی هم برای گفتن ندارند (بگذریم از اینکه چنینگ تیتوم، بازیگری که صداپیشگی شخصیت اصلی کار را بر عهده دارد عملا صدای جذابی هم برای خوانندگی ندارد!)
در بین چند آوازی که در انیمیشن قرار گرفته (حدود ۵ آواز) ۲ مورد از آنها قابل قبول است که یکیشان توسط زندایا (خواننده و بازیگر مشهور آمریکایی) اجرا شده و دیگری هم قطعه موسیقایی رپی است که رپر شهیر آمریکایی با نام Common آن را اجرا کرده است. نکته جالب توجه اما حضور لبرون جیمز بسکتبالیت در بین صداپیشگان هست که میتواند طرفداران او را خوشحال کند.
داستان انیمیشن Smallfoot مرا تا حدی یاد حمورابی و لوحههای فرامین او انداخت و سنگ نوشتههای سرزمین یتیها که حکم مقدسات را برای آنها دارند ولی عملا پاگندهها را به درون جهل فرو بردهاند. پیش زمینه داستانی انیمیشن Smallfoot در این بخش خیلی قوی به نظر میرسد و مستقیما افرادی را نشانه میرود که با اسامی مقدسات پا پیش گذاشته و دروغ را به خورد مردم تحویل میدهند. نگهبان سنگها دقیقا مصداق چنین افرادیست که امروزه هم در دنیا مثل و مانند آنها کم نیست و اینکه انیمیشنی با این ظرافت بتواند موضوعی به این جدی را مطرح کند، قابل تحسین است.
جدا از این بحث کاملا جدی (مبارزه با خرافات و افرادی که به اسم دین و مقدسات پا جلو میگذارند و مهملات را به خورد مردم میدهند) رابطه دوستی میگو و پاکوچک داستان یعنی کاوشگری به نام پرسی، بسیار جالب از آب در آمده است. این دو نه حرف همدیگر را میفهمند و نه ارتباط غیرکلامی آنچنانی با یکدیگر برقرار میکنند اما دوستی عمیقی بینشان شکل میگیرد و این دوستی احمقانه به نظر نمیرسد. هر دو شخصیت به خوبی پرداخته شده و داستان زندگی هر یک از آنها (پرسی که به دنبال شهرت است و میگویی که به دنبال حقیقت) به درستی روایت میشود.
اصولا بودن آواز در این انیمیشن برای من سوال برانگیز است و به نظر میرسد که صرفا فروش آثار موزیکال اخیر، تیم سازنده را بر آن داشته که قطعات آوازی را نیز در درون داستان خود قرار دهند. صداپیشگان انیمیشن Smallfoot توانستنهاند از پس کار خود به خوبی بر بیایند و برخی از آنها در بخش آوازخوانی به مشکل خوردند. زندایا بهترین اجرا را دارد و کمدین معروف جیمز کوردن نیز در کنار زندایا میدرخشد و بسیاری از لحظات کمیک را با لحن صدایش خلق میکند. دنی دویتو نیز با حضور کوتاه و افتخاری خود کولاک میکند و مرا یاد مرحوم رابین ویلیامزی میاندازد که در مبحث صداپیشگی کمکار بود ولی با هر با حضورش صحنه را از آن خود میکرد.
انیمیشن Smallfoot اثری به یاد ماندنی و یا دارای ارزشهای هنری بالایی نیست ولی جنس کمدی را خوب میشناسد و میتواند بیننده خود را راضی نگهدارد. شاید اگر صحنههای موزیکال کمتر بودند و یا در ازای آنها دیالوگهایی برقرار میشد، با انیمیشن به مراتب بهتری روبرو بودیم ولی سازندگان دستی دستی اثر خودشان را به تنزل مقام رسانیدهاند و آن را با آوازهای نهچندان قوی در بخشهایی عملا ضعیف جلوه دادهاند.
انیمیشن پاکوچک دنیایی از دوستی و صلح را نشان ما میدهد و پیامهای اخلاقی و اجتماعی متعددی که با خود به همراه دارد را با لحن شعارگونه هم به مخاطبش انتقال نمیدهد. همین موارد میتواند نقصهای کوچک آن را از چشم بیینده بپوشاند و با دنیای یخی و خنده دارش انس دهد.
2018-12-19 19:01:03
مشاهده پست
افسانه «فندق شکن و پادشاه موشها» یکی از داستانهای قدیمی و فولکلور محسوب میشود که توسط ارنست هوفمان در سال ۱۸۱۶ نوشته شده است و از روی این داستان، مراسم باله بزرگی در سال ۱۸۹۱ برگزار شد که شهرت آن را دو چندان کرد. امروزه در بیشتر کشورهای مسیحی که کریسمس را جشن میگیرند، مراسم رقص و باله بر پایه داستان فندق شکن برگزار میشود و مشهورترین این اجراها به شهر نیویورک برمیگردد که مراسمی بسیار باشکوه برگزار میکند. استودیو والت دیزنی نیز در این میان بیکار ننشسته و فیلم Nutcracker And The Four Realms را بر اساس این داستان مشهور ساخته و اکران کرده است.
در داستانی که والت دیزنی در فیلم خود روایت کرده، المانها و کاراکترهای قصه اصلی فندق شکن دیده میشوند اما به هیچ وجه با آن داستان همیشگی و تکراری روبرو نیستیم و دیزنی در حقیقت برداشت جدیدی از این افسانه را به تصویر کشیده است. در فیلم The Nutcracker and the Four Realms کاراکترهای آشنایی حضور دارند و در جهانی زندگی میکنند که در قصه اصلی نیز به آن اشاراتی شده، اما داستان و نوع روایت آن به کلی عوض شده و باید دید که دیزنی توانسته در بازگویی یک قصه قدیمی به سبک و سیاق خود موفق عمل کند یا خیر.
کارگردان: Lasse Hallström ، Joe Johnston
استودیو تهیه کننده: والت دیزنی
بازیگران: مورگان فریمن، کایرا نایتلی، هلن میرن، مکنزی فوی
بودجه: بین ۱۰۰ تا ۱۲۰ میلیون دلار (فروش تا به این لحظه ۱۰۰ میلیون دلار)
داستان فندق شکن و پادشاه موشها (که توسط نشرهای مختلف نیز به فارسی برگردانده و ترجمه شده) در حقیقت یک قصه پریانی است و روایتگر زندگی دختریست که در شب کریسمس یک فندق شکن از خانوادهاش هدیه میگیرد. این فندق شکن که شبیه به یک سرباز جنگجو است اما حرف میزند و صحبت میکند و باعث حیرت دختر و برادر کوچکترش میشود. با حمله موشها به خانه کلارا، مشخص میشود که سرباز اسباب بازی در حقیقت یک شاهزاده جادو شده است که توسط پادشاه موشها نفرین شده و به این شکل در آمده و بعد از جنگی که بین ارتش آدمکهای اسباب بازی و موشها در میگیرد، در نهایت فندق شکن پیروز میشود. او کلارا (یا در برخی داستانها ماری) را با خود به سرزمین جادویی میبرد و در آنجا با یکدیگر ازدواج میکنند.
این داستان اما در فیلم جدید والت دیزنی تا حد زیادی عوض شده و به جزییات جدیدی در آن اشاره میشود. داستان فیلم شرح حال دختری به نام کلاراست که با خانواده خود زندگی میکند و به تازگی مادرش را از دست داده. خانواده آنها با مرگ مادر هنوز کنار نیامدهاند و مشکلاتی بین آنها وجود دارد و اصلی ترین این مشکلات به رابطه بین کلارا و پدرش برمیگردد. شب کریسمس او تخم مرغی اسباب بازی کادو میگیرد که مادر از دست رفتهاش برای او به جا گذاشته و در کنار آن نامهای قرار داده و نوشته: «در داخل این هرچه که میخواهی و بهش نیاز داری وجود دارد.»
کلارا با کمک پدرخوانده خود که یک اسباب بازی فروشی دارد و به نظر میرسد سازنده اصلی این تخم مرغ اسباب بازیست صحبت میکند تا کلیدی برای باز کردن آن به دست بیاورد. اما صحبت او بینتیجه میماند تا اینکه در میان مراسم شب کریسمس، موشی را میبیند که کلیدی به دهان دارد و با دنبال کردن این موش و گذر از یک سری راهرو، به طرز نارنیاواری!! به یک سرزمین جادویی به اسم Four Realms میرسد، جایی که به چهار بخش بزرگ تقسیم شده و هر بخش را یک نایب السلطنه اداره میکند و کاشف به عمل در میآید که مادرش قبلا ملکه این سرزمینها بوده و او در حقیقت شاهدخت این سرزمین است...
فیلمسازی استودیو والت دیزنی تقریبا به چند دسته تقسیم شده و احتمالا در آینده با تکمیل ریز جزییات قراردادش با استودیو فاکس قرن بیستم، دامنه این دستهها بیشتر هم بشود. در حال حاضر والت دیزنی هم فیلمهای مارول را دستور کار خود قرار داده و هم بازسازی انیمیشنهای کلاسیک خود را که فروش بسیار خوبی در گیشه دارند. جدا از این موارد سری فیلمهای جنگ ستارگان را نیز تحت اختیار خود دارد و بعد از این سه بخش کلی میتوان به بخش دیگری رسید که مورد نظر ماست: فیلمهای علمی-تخیلی و فیلمهایی با قصههای پریانی.
والت دیزنی خودش با دستان خودش مشغول کشتن فیلمهای این بخش آخر است چرا که تمامی تمرکز را روی ساخت آثار مارول و جنگ ستارگان و... گذاشته و مانور تبلیغات روی آنها را آنقدر زیاد کرده و برندینگ خاصی روی آنها پیاده کرده که تقریبا هرکسی در هرجای دنیا لااقل اسم این موارد به گوشش رسیده است. بخش فیلمسازی خارج از این مجموعهها اما سعی دارد تا روی داستانهای اورجینالتری تمرکز کند و یا بر اساس کتابها و افسانهها آثاری بسازد ولی تاکنون اکثر آنها با شکست تجاری و البته نظر منفی منتقدین روبرو شده است.
اینکه دیزنی دست روی اثری گذاشته که تاکنون در سینما و گیشه نتوانسته آنچنان موفق ظاهر شود (هیچ یک از فیلمها و انیمیشنهای اقتباسی بر اساس این افسانه نتوانستند آنچنان سودآور باشند، حتی عنوان فندق شکن: قصههای نگفته که بازیگران مشهوری در خود جای داده بود یک ضرر مالی هنگفت به بار آورد) نشان میدهد که این کمپانی قصد داشته که این بار بتواند فندق شکن را در سینما احیا کند، ولی نمیتواند.
بعد از رها کردن ساخت فیلمهای نارنیا توسط والت دیزنی که هنوز هم علت آن برای شخص من مشخص نیست (این سری فیلمها هم سود دهی خوبی داشتند و هم اینکه پتانسیل ساخت عناوین فرعی و سریال و... زیادی را نیز داشتند) والت دیزنی تا به امروز هم نتوانسته به ساخت فیلمهای پریانی خود سر و سامان دهد و با بیتوجهی عجیبی که به این آثارش دارد، آنها را با دستان خودش شکست میدهد. فیلم The Nutcracker and the Four Realms نیز از این قاعده مستثنی نیست و از جلوههای ویژه فیلم که در برخی موارد بسیار تابلو هستند! مشخص میشود که تمرکز کافی روی این اثر نشده است.
به زبان عامیانه بخواهم بگویم و در یک کلام، فیلم جدید دیزنی یک فیلم خانوادگی در سطح OK هست نه چیزی بیشتر. وقتی خود کمپانی یک فیلم کریسمسی را چند هفته زودتر از زمان معمول اکران آثار کریسمسی روی پرده سینماها میبرد، مشخص است که یک جای کار میلنگد و این «جا» در فیلم The Nutcracker and the Four Realms در کلیشهای بودن آن یافت میشود. فیلمنامه خواسته که پا را از یک داستان کلاسیک و پریانی فراتر بگذارد و به آن رنگ و لعاب خاصی بدهد اما در این کار موفق نبوده و شاید به جرات بتوان گفت که داستانی به مراتب کلیشهای تر از خود قصه اصلی را نشانمان میدهد!
فیلم The Nutcracker and the Four Realms یک قهرمان دختر را به بینندگان نشان میدهد، درست مثل فیلم A Wrinke In Time و از این حیث باید دیزنی را ستود که قهرمانان مونث بیشتری برای بچهها میآفریند و این قهرمانان را از قالب پرنسسی که دست به سیاه و سفید نمیزند در آورده است؛ اما این تنها نکته مثبت تغییرات عظیم داستانی در افسانه فندق شکن است و باقی موارد همانطور که گفته شد اسیر کلیشهها شده است. زنی که به ظاهر مهربان است ولی لحن و اداها و حتی گریمش مشخص میکند که در حقیقت نقش منفی ماجراست و رابطه کلیشهای بین کلارا و پدرش و... تنها بخشی از این موارد تکراری هستند.
بازی بازیگران نیز در این بین پر از ایراد است. بازیگر نقش سرباز فندق شکن، Jayden Fowora-Knight (که نقش سرباز فندق شکن را بر عهده دارد و پیش از این فیلم تقریبا در هیچ فیلمی بازی نکرده است) مصنوعیتر از جلوههای ویژه اطرافش بازی میکند.
بازیگر قهرمان داستان نیز یعنی مکنزی فوی که احتمالا او را از سری فیلم Twilight بشناسید (یا شاید هم دختربچه فیلم Interstellar بیشتر برایتان آشنا باشد) هم دست کمی از او ندارد. قدرت بازیگری این دو به قدری در فیلم ضعیف است (البته به نظر میرسد بازیگری در برابر پرده سبز برایشان دردسر شده چرا که ناشیگری آنها دقیقا در صحنههایی که جلوههای ویژه بیشتری دارد نمایان میشود) که شیمی عاشقانه بین این دو کاراکتر را نیز خراب کردهاند و عملا داستان عاشقانهای را نمیبینیم.
البته فیلم بیشتر از اینکه به رابطه عاشقانه دختر و پسری بپردازد، تمرکزش را روی رابطه والدین و فرزندی گذاشته (کاری که در انیمیشن Brave هم به درستی و زیبایی انجام شد) ولی در آوردن این رابطه هم آنچنان درست از آب در نیامده و بازیگران نقش والدین کلارا هم بسیار تصنعی بازی میکنند و تو گویی خودشان هم فیلم را جدی نگرفتند.
در بین تیم هنرپیشگان فیلم اما دو چهره مطرحتر را داریم، یکی هلن میرن و دیگری کایرا نایتلی که هر یک میتوانستند تبدیل به برگ برنده فیلم شوند، اما نشدند. کایرا نایتلی که در کالبد شخصیت منفی داستان ظاهر میشود قرار است در ابتدای امر زنی شیرین و ملوس باشد ولی خباثت زیرپوستی خود را بسیار رو بازی میکند و رسما از ثانیه اول برای بیننده مشخص میکند که تکلیفش چیست! هلن میرن اما در این بین میدرخشد و گریم کمتری هم روی صورت خود دارد و به همین دلیل بهتر میتواند خودش باشد تا یک شخصیت مصنوعی. حضور کوتاه مورگان فریمن هم در فیلم دوست داشتنیست و اگر با صدای گرمش بخشی از داستان فیلم را نریشن میکرد، بیشتر میتوانستیم از حضورش فیض ببریم!
کاراکترهای فیلم The Nutcracker and the Four Realms مثل اسباب بازیهای فندق شکن میمانند و روح و بعدی ندارند که بتوان از آن ترسید و یا به آن عشق ورزید. تفاوت خاصی برای نقش آدم خوب ماجرا با آدم بد قصه در دل تماشاگر شکل نمیگیرد ولی برخی از کاراکترها بسیار ترسناک طراحی شدهاند به طوری که تصور میکنم بچهها (که مخاطب اصلی فیلم هستند) از دیدن آنها به وحشت در بیایند (نگاهی بیندازید به گروه دلقکها یا خود پادشاه موشها که طراحی Creepy و چندشی دارند)
شباهت و وام گرفتن از آثار مشهوری چون نارنیا و آلیس در سرزمین عجایب در جای جای فیلم دیده میشود و برخی صحنههای رقص و باله که در بین سکانسهای فیلم گنجانده شده نیز در حقیقت ترکیبی از اجراهای بزرگ و بینظیر مراسم باله فندق شکن هستند و عملا خلاقیت خاصی در این بخشها نیز دیده نمیشود. به نظر میرسد تیم سازنده خلاقیت خود را بیشتر در همان بازنویسی داستان خرج کردهاند و البته چهره پردازی و طراحی لباس و صحنهای که بینظیر از آب در آمده و برخلاف بازیگران مقوایی فیلم، روح و شخصیت دارند. تمام بار تخیلی فیلم و انرژی فانتزی که از آن ساطع میشود بر اساس همین گریمها و طراحیها بوده و باید به گروه فنی این بخش از فیلم هزار آفرین گفت.
فیلم The Nutcracker and the Four Realms میتواند در ایام کریسمسی، بچهها را در کنار خانواده خود سرگرم کند ولی چیزی برای سرگرمی تمامی جمع بینندگانش ندارد. والت دیزنی با انتخابها و راههای اشتباه خود به جز برندهای مطرحی که تحت اختیارش قرار گرفته (و البته لایواکشنهای اقتباسی از روی عناوین کلاسیکش) به بقیه فیلمهای زنده خود کمتر توجه میکند و این دومین شکست این استودیو بعد از A Wrinkle In Time به حساب میآید. شاید واقعا وقتش باشد که این استودیو به سراغ همان نارنیا برود و با ساخت ادامه آن بتواند بار دیگر خودش را نشان دهد و ثابت کند که میتواند داستانی پریانی و عظیم را از نو بیافریند.
2018-12-19 18:58:48
مشاهده پست
گلن کلوز بعنوان همسر نویسنده ای که در اواخر زندگی دچار بحران شده کاملا می درخشد.
بعنوان همسر یک نویسنده برنده جایزه نوبل، کلوز یکی از بهترین نقش آفرینی هایش را در فیلمی با اقتباس از رمان مگ ولیتزر دارد.
ژوان کسلمن می گوید"هیچ چیز نمی تواند ترسناک تر از نویسنده ای باشد که احساساتش آسیب دیده است". زنی جذاب و با بصیرت و حامی همسر معروف نویسنده اش( جو کسلمن ) که در ادبیات نیویورک نقش قدرتمندی دارد. گلن کلوز اجرای ماهرانه و فوق العاده ای دارد. این کمدی تاریک از بیورن رونگه ، به نویسندگی جین اندرسون بوده و اقتباسی از رمان مگ ولیتزر است. شاید این کلوز باشد که کارش را به بهترین شکل انجام می دهد- بسیار ظریف، آرام و خودلگام. ژوان نشان دهنده درد زناشویی، فریب و سیاست های جنسی برای حفظ اعتبار است. می توان فیلم های" جذابیت دردناک" و "رابطه خطرناک" را در کنار نمایش کلوز قرار داد. برای طرفداران گلن کلوز این فیلمی است که نباید از دست داد، در واقع امکان ندارد که این فیلم را ببینید و طرفدار وی نشوید- اگر از قبل طرفدار وی نبوده اید.
کسلمن ها در هواپیما و در راه سوئد، آماده دریافت جایزه نوبل به وسیله جو می باشند. اگرچه در هواپیما ناتالیل بون آنها را به ستوه می آورد، خبرنگار سمجی که تلاش می کند تا جو برای نوشتن بیوگرافی اش همکاری کند. جو قبول نمی کند اما ژوان از وی می خواهد تا با تدبیر بیشتری عمل کند. در این درام لذت بخش لحظه کلیدی وجود دارد که در آن اوضاع بهم می ریزد.
جاناتان پرایس بعنوان یک نویسنده پیر خشن و تلخ، مردی که به طور کاملا بچه گانه ای جذب زرق و برق و ستایش و تمجید اطرافش شده است، بسیار خوب بازی می کند. کریستین اسلیتر یک روزنامه نگار خبیث و خطرناک است. مکس آیرون نقش پسر بدخلق جو به نام دیوید را ایفا می کند، کسی که او نیز می خواهد نویسنده شود، نیاز به تصدیق این مرد پیر دارد و از اینکه جو کارهایش را نقد می کند خشمگین است- نقدهایی که در آن ها هیچ نشانه ای مبنی بر این که او حرفه ی درستی را انتخاب کرده است وجود ندارد. لحظه ی پراضطرابی در هتل استکهلم وجود دارد، زمانی که جو نمی تواند نام یکی از شخصیت هایش را به خاطر بیاورد، ایا جو در حال زوال عقل است؟
در دایره آشنایان جو، ژوان زنی است که بسیار دوستش دارد و وی را تحسین می کند: زنی حامی، مادر- به زودی هم مادربزرگ می شود- همسری بسیار مهربان، که ظاهرا از زندگی اش راضی است. همه از این حقیقت آگاه اند، برخلاف اینکه جو در مهمانی به حضار می گوید که همسرش" نمی نویسد" ، ژوان بعنوان یک زن جوان در آرزوی نویسندگی است. به نظر می رسد که لحظه پیروزی جو در جایزه نوبل برای ژوان به یک بحران تبدیل می شود.
با فلش بک هایی به دهه 1950 و 60 ژوان را بعنوان دانشجویی می بینیم که با پروفسور مغرور و متاهل جو کسلمن که تنها داستان های کوتاه منتشر می کند، کلاس نویسندگی دارد. ژوان به وی ابراز علاقه می کند، از فرزندش نگه داری می کند، و داستان های کوتاهی به نام" همسر کارمندان" را در کلاس می خواند. همان طور که انتظار داریم پیش می رود و طولی نمی کشد که ژوان همسر دوم جو می شود، با این شک و تردید که اگر جو به او علاقه مند شده است ممکن است به زن دیگری نیز علاقه پیدا کند. جو در مراسم نوبل در حال گشت زدن است، در شهر کلینتون دهه 1990، و نفی هرگونه رابطه با زن جوان دیگری است.
فیلم نشان می دهد که چطور آرزوی ژوان برای نویسنده شدن در آن لحظه و زمان رنگ می بازد: الیزابت مک گاورن بعنوان یک نویسنده ناامید نقش جالبی را ایفا می کند و به وی می گوید تا این آرزو را رها کند. به زودی وی در یک انتشارات مشغول به کار می شود که در آن جا یک ادیتور بدبین به دنبال یک نویسنده یهودی می گردد. او از دست نوشته های ژوان استفاده می کند و به این ترتیب دوران جدیدی از زندگی وی آغاز می شود.
"بون" لجوج خیال میکند که به رمز موفقیت جو پی برده است و آن چیزی بجز ازدواج پر دردسرش نیست. در بین تمام جستجوهای بون، فیلم نشان می دهد که وی هنوز نتوانسته است واقعیت بین این زن و شوهر را دریابد، و شاید ژوان تا آن لحظه به طبیعت خودش بعنوان یک همسر مطیع واقف نشده بود. قسمت آخر می تواند بعنوان تمثیلی برای سیاست های شاهانه و اعتبار یک هنرمند به کار برده شود: زمانی که مردم رمان را می خوانند، نه تنها به آن واکنشی نشان نمی دهند بلکه اعتبار نویسنده را نیز زیر سوال می برند، که این خودش نوعی اعتراض است. این فیلمی تماشایی، هوشمندانه و سرگرم کننده است و کلوز یکی از تاثیر گذارترین نقش هایش را دارد.
منبع: گاردین
2018-12-19 18:54:43
مشاهده پست
"به من بگو که تو یک مرد بی رحم هستی". این جمله ای است که یک مشتری به «جو»(واکین فینیکس) می گوید(واکین فینیکس با مدل ریش مل گیبسون و با حس واضح درندگی و دیوانگی) در حالی که واقعا اینگونه است. جایی شخصیت اصلی فیلم «لین رمزی» را ملاقات می کنیم که از هتل بیرون آمده و با موفقیت ماموریت خود را در سینسیناتی به پایان رسانده است.
جو متخصص نجات دادن کودکان از چنگال گروه های کودک آزاری است و با آن ظاهر شلخته و کولی وار ، در کار خطرناک خود بسیار موفق است. او در حین ماموریت خود با حمله ای جدی مواجه می شود اما به خوبی با یک ضربه ی سر از آن جان سالم به در می برد و سپس سوار تاکسی شده و به فرودگاه می رود. جو با مادر(جودیت رابرتز) بیمارش در نیویورک زندگی می کند. شاید مادرش تنها کسی است که جو با او در این دنیا رابطه ای دارد. آن ها در حین تمیز کردن طروف نقره ای با یکدیگر آواز های قدیمی می خوانند و همه ی انسان ها و حتی دنیا را به فراموشی سپرده اند.
جو سعی می کند تا با سر پایین و بی سروصدا زندگی کند و به خوبی هم موفق شده تا خود را مخفی نگاه دارد. او ماموریت هایش را توسط یک واسطه(جان دومن) دریافت می کند. به عنوان یک کهنه سرباز و مامور اف بی آی ، جو دارای مهارت های فراوانی است اما همواره با خاطرات تلخ گذشته در حال کشمکش است. خاطرات تلخ دوران خدمت و پدر تجاوزکارش در فلش بک های تاثیرگذاری به تصویر کشیده می شوند. ماموریت جدید او نجات دختر یک سناتور از یک گروه کودک آزاری است که او برای این کار روش منحصر به فردی را به کار می گیرد. او ماشینی کرایه می کند ، به خرید می رود و ناگهان احساس می کند که اسلحه ای که نیاز دارد یک پتک است. او مدتی را صرف تمرین کردن با آن پتک می کند تا برای ورود به هتل محل نگهداری دختر سناتور آماده شود.
این فیلم با فاصله ی زیادی با «ربوده شده» که بیشتر یک فانتزی پدرانه بود ، کار خودش را در ساخت یک تریلر هیجان انگیز به خوبی انجام می دهد. «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» فیلمی بسیار خشن است اما رمزی تنها در یک صحنه تصویری از خشونت را نشان می دهد. جو هشدار آمیز فیلم جایی بخ نقطه ی اوج خود می رسد که جو وارد یک فاحشه خانه ی گران قیمت می شود تا از طریق سیستم امنیتی آنجا ، «نینا»(اکاترینا سامسونوف) پیدا کند. بعد از همه ی این اتفاقات ، همه چیز برای ماموریت جو خوب پیش نمی رود و او دختر را گم می کند و این مانند یک سیلی محکم است. حالا خود او به دام افتاده است.
در طول این سالها فینیکس موفق بوده تا تصاویری به یاد ماندنی از مردانی با شخصیت منفی ، از کومودوس گرفته تا جانی کش را به ما نشان دهد. اینجا نیز او عالی است ، به عنوان مردی که دنیا او را پتک زده و حالا او نیز تصمیم گرفته که با پتک دنیا را بزند ، نقش آفرینی بسیار قانع کننده ای داشته است. داستان فیلم اقتباسی از رمانی به همین نام اثر «جاناتان آمس» است اما «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» لین رمزی ، از زنجیر داستان اصلی فرار کرده تا اثری نو و منحصر به فرد را تولید کند. قطعه ی موسیقی بی نظیر فیلم که اثری از «جانی گرینوود» است ، به زیبایی حس خطر و آرامش را با هم درآمیخته است.
منبع : CineVue
2018-12-19 18:51:20
مشاهده پست
رالف خرابکار عنوان انیمیشنی از والت دیزنی بود که در سال ۲۰۱۱ مهمان پرده سینماها شد و توانست جمع کثیری از گیمرها (به خصوص رترو گیمرها یعنی افرادی که بازیهای کلاسیک و قدیمی را بیشتر دوست دارند) را به سمت خود جلب کند. رالف خرابکار علی رغم ایرادات ریز و درشتی که داشت با انبوه ایستراگها و ادای دینها به بازیهای مختلف، توانست با اقبال عمومی مواجه شود. ساخت قسمت دوم این انیمیشن با توجه به پیشرفت تکنولوژی و توسعه و رشد اینترنت در این سالها صورت گرفته و تصمیم بر این شده که رالف این بار به دنیای وب سر بزند. انیمیشن Ralph Breaks The Internet همین داستان را روایت میکند.
کارگردان: ریچ مور، فی جانستون
استودیو تهیه کننده: والت دیزنی
صدا پیشگان: گل گدوت، جان سی رایلی، سارا سیلور من
بودجه: به طور رغیر رسمی ۱۷۵ میلیون دلار اعلام شده
استودیو انیمیشن سازی والت دیزنی جدا و مستقل از استودیو پیکسار کار میکند و آثاری که توسط آن تولید میشود، بالا و پایین بسیاری دارد. این استودیو هم کارهای نه چندان جالبی مثل خانواده رابینسونها ساخته و هم آثار قابل توجهی مثل فروزن و زوتوپیا را عرضه کرده است. رالف خرابکار در بین آثار متوسط این استودیو قرار میگرفت و قسمت دوم آن هم تقریبا همان راه را پیش میرود.
داستان از چند سال بعد از پایان وقایع قسمت اول آغاز میشود و ما میفهمیم که دو کاراکتر اصلی داستان یعنی رالف و وانلوپه همچنان در مغازه بازیهای آرکید زندگی میکنند و امور خود را میگذرانند. هر دوی آنها در بازیهای مخصوص خود نقش آفرینی میکنند و زندگیشان یکنواخت میگذرد.وانلوپه از این روزمرگی خسته شده و رالف تصمیم میگیرد که کمی هیجان وارد زندگی او کند. دست گلی که رالف به بار میدهد اما باعث خراب شدن دستگاه آرکید بازی مخصوص شوگر راش شده و صاحب مغازه تصمیم میگیرد که دستگاه را اوراق کند.
اوراق کردن دستگاه آرکید به مثابه مرگ تمامی کاراکترهای زنده درون بازی هست و رالف که میبیند گند بزرگی زده، تصمیم میگیرد خودش آستین بالا زده و کارها را راست و ریست کند. او متوجه میشود که در دنیایی به نام اینترنت، سایتی به اسم Ebay وجود دارد که در آن لوازم قدیمی و کلکسیونی هم فروخته میشود و یک نفر کنترلر خراب شده دستگاه آرکید شوگر راش را برای فروش گذاشته است. رالف با وانلوپه از مرزهای ممنوعه وایفای عبور کرده و با وارد شدن به داخل مودم، پا به جهان وب میگذارند؛ جهانی که حد و مرز نمیشناسد و پر از مکانهای جورواجور است.
پیش از انیمیشن Ralph Breaks The Internet، دنیای اینترنت در اثر ضعیف انیمیشن Emoji The Movie به تصویر کشیده شده بود. تصویری که Ralph Breaks The Internet هم از اینترنت میدهد تا حدی شبیه به آن اثر است ولی زرق و برق بیشتری دارد و برگ برنده اصلیاش به دست سازنده اثر یعنی والت دیزنی است. والت دیزنی توانسته با آوردن شخصیتهای محبوبی که حق کپی رایتشان دست خودش است، این جهان تکراری و قبلا دیده شده در انیمیشن ایموجی را جذابتر کرده و آن را اعتلا بخشد.
از آنسو صداپیشگان قهار و ایستراگهای متعدد در طول انیمیشن نیز از دیگر ویژگیهای انیمیشن Ralph Breaks The Internet هستند که کار را از یک اثر ضعیف به اثری متوسط رسانیدهاند. راستش را بخواهید ساخت انیمیشن Ralph Breaks The Internet هیچ توجیه و منطق خاصی نداشته مگر تبلیغات و تبلیغات. والت دیزنی از این اثر خوب پولی به جیب میزند و در عین حال با کمک شرکتهای مجازی و دیجیتال و همچنین کاراکترهای محبوب خود اثری میسازد که نوجوان امروزی با دیدنش به وجد میآید.
ترفندهایی از جمله به کار بردن از گل گدوت، بازیگر محبوب این روزهای هالیوودی که با نقش واندروومن شناخته میشود، هم خوب جواب داده و گدوت در اولین کار صداپیشگی خود در نقش زنی بزن بهادر به نام شنک خوب میدرخشد. اما مهمترین ترفند والت دیزنی نه گل گدوت بوده و نه دیگر صداپیشگان موفقی چون جان سی رایلی در نقش رالف سارا سلیورمن و در نقش وانلوپه (که هر دو کمدینهای خوبی هستند) بلکه جادوی پرنسسهای والت دیزنی در اینجا بار دیگر خودش را نشان میدهد و پیر و جوان و کودک را مجذوب خود میکند. برخی از این پرنسسها عمری بیشتر از ۶۰ سال دارند و دیدن دوباره آنها در هیبت مدرن امروزی، آن هم به دست طراحان توانمند والت دیزنی، به جد هیجان انگیز است.
سکانس ورود رالف و وانلوپه به استودیوی والت دیزنی در دنیای اینترنت، بیشک بهترین سکانس کل این انیمیشن است به طوری که از نظر من میشد این انیمیشن به یک قسمت نیم ساعته کوتاه و ویژه تقلیل یابد و همین سکانس را در بگیرد. دیدار با پرنسسهای والت دیزنی بامزه، جذاب و به شدت نوستالژیک است و حضور بزرگانی چون استنلی و دیگر ابرقهرمانان مارول و همچنین قهرمانان دنیای جنگ ستارگان در کنار این پرنسسها، مخ بیننده را رسما میترکاند. والت دیزنی و دنیایش آنقدر بزرگ شده که دیدن همه آن در یکجا، دل هر بینندهای را میبرد و همین موضوع میتواند فروش و محبوبیت آثاری چون رالف در سینما و یا سری بازی Kingdom Hearts را در دنیای بازیهای ویدئویی تضمین کند.
فیلم حاوی پیامهایی هم هست که موافقان و مخالفان بسیاری را دور خود جمع کرده است. یک سری از افراد به تبلیغ بیش از حد مصرفگرایی در این انیمیشن خرده گرفتهاند که ایراد چندان بیراهی هم نیست و خود من هم با آن موافقم. اما از آنسو پیامهای مثبت خوبی هم در اثر دیده میشود که نشان دهنده تغییرات جدید والت دیزنی در سیاستهای خود است. واقعگرایی و رئال شدن پیامهای اخلاقی دیزنی و به دور از شعارزدگی اخیرشان در اکثر کارهای این استودیو و تولیدات دیگر استودیوهای زیرمجموعه او نظیر پیکسار دیده میشود و این مضامین واقعگرایانه کودکان و نوجوانان را بیشتر با حقیقت زندگی درگیر میکند. دیگر خبری از گل و بلبل در همه جا نیست و کاراکترها با واقعیت ناراحت کنندهای روبرو میشوند که درک آن به مراتب جذابتر و بهتر از دروغ گفتن و رویابافی درباره آن است.
جدای از این واقعگرایی، انیمیشن Ralph Breaks the Internet درس خوبی برای نسل درگیر اینترنت امروز است و میتواند سیلی نرمی باشد بر صورت مایی که در این فضا غرق شدهایم و روی دوستان خود کلیک میکنیم. گرچه این موضوع میتوانست بسیار بهتر پرداخته شود و به نظر میآید که نفع مادی و تجاری ماحصل از تبلیغات شرکتهای آنلاین مانع از پرداخت بیشتر کارگردان و استودیو به این معضل شده است.
مشکلی که قسمت دوم انیمیشن رالف خرابکار دارد اما به چند چیز برمیگردد. اصلیترین آن به داستان بی سر و ته این اثر میرسد؛ داستانی که صرفا مغلمهای است برای نشان دادن برندها و سایتهای مختلف و البته شوآفهای دیزنی. انیمیشن Ralph Breaks The Internet در بخش داستانسرایی هیچ حرفی برای گفتن ندارد ولیکن حوصله سر بر و کسل کننده هم نیست چرا که المانهای جذابی را درون خود قرار داده است. حقیقتش را بخواهید دیدن آن بیشتر شبیه یک آگهی تبلیغاتی طولانی است که خوب ساخته و پرداخته شده و کیفیت بسیار بالای طراحی آن نیز مجذوبتان کرده است.
بعد از این مورد از ضعف داستانی، به قسمت دیگری میرسیم که حفره بزرگی در فیلمنامه ایجاد کرده و آن را هرچه بیشتر شبیه به یک آگهی بازرگانی طولانی کرده است. در حالی که شما دائما منتظر ظهور یک شخصیت منفی در طول داستان هستید، متوجه میشوید که والت دیزنی در اقدامی حیرتانگیز بیخیال خلق چنین شخصیتی شده و انیمیشن Ralph Breaks The Internet هیچ شخصیت منفی در خود ندارد. عدم ظهور یک آدم بد در داستان، ضربه سختی به آن وارد کرده و این اثر را به یک کار بچهگانه تبدیل کرده، حال اینکه به طور قطع بخش زیادی از بینندگان آن را نوجوانان دیروز (که قسمت اول را دیدند) و جوانان نوستالژیک باز تشکیل میدهد.
دیگر مشکل انیمیشن اما به سرعت بی حد و اندازه تکنولوژی برمیگردد. زمزمههای ساخته شدن Ralph Breaks The Internet از دو سال پیش آغاز شد و در همین دو سال که استودیو مشغول ساخت این فیلمنامه بوده، تغییرات شگفتی در دنیای تکنولوژی و اینترنت رخ داده است که هیچ اثری از آنها در این اثر دیده نمیشود. البته نماهایی چون ادای دین به استنلی احتمالا با توجه به مرگ اخیر او ساخته شدهاند اما در کلیت کار باگهایی وجود دارد که نمیتوان از آنها گذشت. به عنوان مثال جای خالی بازیهای آنلاین (بتل رویال) که این روزها بازار را ترکانده در انیمیشن Ralph Breaks The Internet به شدت حس میشود.
انیمیشن Ralph Breaks The Internet آن چیزی نیست که بابت آن چندین سال صبر کرده باشیم (اصولا اگر صبر کرده باشید! چرا که بازهم تکرار میکنم ساخت قسمت دوم این انیمیشن منطق چندانی نداشت) و یک اثر به مراتب ضعیفتر از قسمت اول از آب در آمده است. چرخ استودیو انیمیشن والت دیزنی در امسال آنطور که باید نچرخید و نفرین سال نه چندان خوب ۲۰۱۸ برای انیمیشنها، گریبان او را هم گرفته است. رالف اینترنت را خراب کرده ولی باید گفت که خرابکاری او بیشتر از این حرفهاست و رالف خیلی چیزها را خراب کرده است.
2018-12-19 18:48:47
مشاهده پست
معمولا تماشای پرمعناترین فیلم ها و سریال های تلویزیونی بسیار کار سختی است. شاید در حین تماشای «داستان» که یکی از خوش ساخت ترین فیلم های HBO است ، احساس ناراحتی و اضطراب کنید. فیلمی که مانند مینی سریال تلخ «پاتریک ملروز» درباره ی سوء استفاده جنسی از کودکان است. اما در طول این دو ساعت ناراحتی ، اطلاعات خوبی از روش کار شکارچیان جنسی و دلایل قربانیان برای پنهان کردن حقیقت و سکوتشان با هدف محافظت از خود بدست می آورید.
همچنین تجربه ی تماشای یک اثر با فیلمنامه ی هوشمندانه ، کارگردانی نوآورانه و نقش آفرینی فوق العاده درباره ی زنی به نام «جنیفر»(لورا درن) که به گذشته ی خود سفر می کند که دردی عمیق در آن پنهان شده است. به ندرت در فیلمی می بینید که خاطرات را اینگونه با جزئیات پیچیده اش تا این حد تاثیرگذار به تصویر بکشد.
این فیلم اولین تجربه ی کاری مستندسازی به نام «جنیفر فاکس» است و این فیلم نیز داستان زندگی اوست. داستان او از جایی شروع شد که یک داستان کوتاه در جعبه نامه اش پیدا کرد که مادرش «نتی»(الن برستین) از خواندن آن دچار لکنت زبان شد. جنیفر داستانی با عنوان «داستان» را نوشت که به سیزده سالگی او در کلاس زبانش و رابطه اش با یک مرد مسن تر به نام «بیل»(جیسون ریتر) و خانمی مسن تر به نام «خانم جی»(الیزابت دبیکی) در مزرعه ی اسب سواری او ، جایی که جنیفر تابستان ها را در آنجا می گذراند ، بازمی گردد. نتی از اینکه دخترش مورد تجاوز قرار گرفته احساس اضطراب و سرخوردگی می کند.
در ذهن جنیفر 13 ساله ، رابطه ی او با بیل ، مربی دو او و خانم جی مربی سوارکاری اش ، یک هدیه از طرف خدا بود. او در حال ورود به دوره ی سرکش نوجوانی اش بود و خط اول آن داستان کوتاه را با این جمله آغاز می کند :" دلم می خواهد که این داستان را با گفتن یک چیز زیبا شروع کنم ". جنیفر 48 ساله اکنون با نامزدش «مارتین»(کامن) که یک فیلمبردار است زندگی می کند و همچنان معتقد است که یک رابطه می بایست دوطرفه باشد. او بیل و خانم جی را به موجوداتی رومانتیک تبدیل می کند اما خاطرات او را آزرده خاطر می کنند. مخصوصا از وقتی که به عنوان یک مستند ساز او همواره در حال کار کردن با سوژه هایش برای یافتن حقیقت است. او متوجه تمام آثار آسیب دیدگی خود شده و خود را وادار می کند تا با حقیقتی که سالها از آن فرار کرده ، کنار بیاید.
سخت ترین قسمت برای جنیفر ، پذیرفتن این حقیقت است که او یک قربانی بوده است. او یک زن قدرتمند است و زندگی حرفه ای قدرتمندانه ای دارد و همچنین جایی در وجود او برای احساس قربانی بودن وجود ندارد. او نمی تواند حس همدردی مادرش و مارتین را تحمل کند. داستان واقعی در روایت فیلم از زندگی او جا نمی شود. به عنوان یک روزنامه نگار با انگیزه ، او شروع به پرسیدن سوال هایی از کودکی اش می کند (که بطور بسیار دقیقی توسط الیزابت نیلیس نقش آفرینی شده است) و همین کار را در مورد سایر شخصیت هایی که در گدشته او حضور داشتند ، انجام می دهد.
نمی خواهم خلاقیت هایی که فاکس در روایت خاطرات گذشته اش به کار می برد را لو بدهم یا قدرت زبان سینمایی او را کم ارزش کنم. اما تاثیر کلی فیلم بسیار تکان دهنده است. درن نیز در موفقیت فیلم نقشی اساسی دارد و باز هم یک نقش آفرینی بی نقص را از او می بینیم. او تحت حمایت ریتر است ، کسی که چهره ی او به عنوان پسر همسایه ، به خوبی می تواند کاراکتر او را برملا کند. و همینطور تحت حمایت دبیکی است که خانم جی را تبدیل به یک مربی کاریزماتیک کرده است. اما درن به عنوان جنیفری که از حقیقت آسیب دیده است ، صداقت و شجاعت را برای کل فیلم به ارمغان می آورد.
منبع : بوستون گلوب
2018-12-19 18:36:43
مشاهده پست
در ابتدا «ببخشید مزاحم شما شدم» در وهله ی اول یک کمدی معتدل و واقع گرایانه در روزهای دهه 90 میلادی است که پس از آن تبدیل به یک فیلم سورئال علمی تخیلی و تا حدودی اکشن می شود. در ظاهر فیلم داستان زندگی «کاسیوس کش گرین»(لاکیت استنفیلد» را روایت می کند. او یک آدم فیلسوف مآب است در پارکینگ خانه عمویش زندگی می کند و اجاره خانه اش 4 ماه عقب افتاده است. او نگران نامزد هنرمند(تسا تامپسون) است که به فلسفه ی وجود اهمیت و می دهد و تمام کارهای او برایش مهم است. این شرایط ذهنی او وقتی بدتر می شود که او برای حل مشکلات اقتصادی اش به سراغ شغل بازاریابی تلفنی می رود.
یکی از اولین نشانه های «ببخشید مزاحم شما شدم» در جهت نشان دادن تفاوت هایش جایی است که «کش» اولین تماس خود را برقرار می کند. او بصورت جادوگونه ای تعدادی میز و چند دست وسیله ی دیگر را به یک مشتری می فروشد. تقریبا تمام جوک ها و شوخی های این فیلم خلاقانه و غیرقابل انتظار است.(یکی از زن هایی که کش به او تلفن می زند ، دارای همسری با سرطان درجه 4 است.)
از اینجا به بعد همه چیز عجیب و دیوانه وار می شود. یکی از همکارهای او(دنی گلاور) توصیه ای به او می کند و می گوید که کلید موفقیت در بازاریابی تلفنی ، استفاده کردن از «صدای سفید» است. یعنی جوری باید صحبت کنی که انگار هیچ چیزی در دنیا برایت اهمیتی ندارد. خیلی زود کش با صدایی مانند صدای «دیوید کراس» در فیلم «پیشرفت زندانی» صحبت می کند. این توانایی او باعث پیشرفت او در شغلش می شود و خیلی زود به درجه ی «پاور کالر» می رسد که اکثر کسانی که با آنها تماس می گیرد ، ورزشکاران معروف هستند.تا اینجا بنظر می رسد که بجای دایره المعارف ها ، این کش است که در حال رساندن نیروی کار سیاه پوست به شرکت های بزرگ است. می توان گفت این یک راه هوشمندانه برای این فیلم است تا مسابقه ی بین شرکت های بزرگ را نشان دهد.
اگر بیشتر راجع به فیلم صحبت کنیم ، می تواند لذت بردن از شادی و بامزگی فراوان و غیر قابل پیش بینی آن را به خطر بیاندازد. این فیلم توانسته با حفظ قهرمان اصلی فیلم، این موضوع را بهخوبی نمایش دهد و بیشتر این موفقیت به خاطر بازی عالی استنفیلد است. او با انرژی و جذابیت و درعین حال بازی راحت و آرام خود توانسته شخصیت کش را بهخوبی به تصویر بکشد. او با بازی عالی خود، تأکید خاصی بر جنبه انسانی داستان دارد. فیلمنامه جالب و هیجانانگیز رایلی بیننده را در لحظه نگه میدارد. او توانسته ایدههای عالی خود را به کمک فیلمبرداری عالی «داگ امت» و رنگهای زنده طراحی صحنه «جیسون کیسواردی» و موسیقیهای جالب آن، اجرا کند و پیام اصلی فیلم را به مخاطب برساند.
منبع : Observer
2018-12-19 18:28:19
مشاهده پست
یک فیلم انگلیسی زبان از یک کارگردان فرانسوی منجر به خرسندی همه ی آمریکایی ها شده است، واکین فینیکس و جان سی ریلی در نقش خویشاوندانی ناراحت و مخالف یکدیگر به خوبی بازی کرده اند.
ژاک اودیار کارگردان فرانسوی است که به خوبی توانسته است ایده های امریکایی را به سمت و سوی یک داستان جنایی و نوآر ملوینی بکشاند. در این فیلم لذت بخش و خنده دار از ژانر امریکایی دیگری، یعنی وسترن، استفاده کرده است، که نویسندگان توماس بیدگین و ژاک اودیار، فیلمنامه را از رمان های کوتاه پاتریک دوییت نوشته اند. با توجه به اینکه این فیلم قرار بود بعد از فیلم" تصنیف باستر اسکروگز" از برادران کوئن اکران شود، از جشنواره ونیز امسال با عنوان فیلم های وسترن اش یاد شده است.
- اسپویل:
.
.
.
- فیلم دهه 1850 در اورگان را نشان می دهد که واکین فینیکس, جان سی ریلی در نقش الی و چارلز سیسترز، دو برادر مشاجره کننده، ولگرد و بدنامی هستند که به دلیل نه چندان خوبی به شهری می روند. آن دو در واقع آدم کش هستند، که برای فردی با نام مستعار کومودور( با بازی روتخر هاورد ) کار می کنند. آخرین ماموریت شان سفر به سانفرانسیسکو است- مرکز تمدن بابل که سرشار از لذت های دنیاوی است که منجر به شگفتی و هیجان آن شده است- تا فردی به نام هرمان کرمیت وارم( با بازی ریز احمد ) را مورد ضرب و شتم قرار دهند. اما هدفشان تنها دنبال کردن قربانی نیست، کومودور این کار را به یک کارآگاه خصوصی جوان، جان موریس، با بازی جیک جیلنهال، محول کرده است، که چند روز جلوتر از این دو برادر در حرکت است و با نامه های دستوری اش به آنها می گوید که چه کاری انجام دهند و این چارلی را به شدت آزار می دهد. برادران سیسترز دقیق نمی دانند که دلیل علاقه ی کومودور به وارم چیست، اما موریس این را می داند و این دو برادر را به سمت رازی مرگبار می کشاند. سرانجام الی و چارلی مانند بوچ و ساندنس( فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید) به برخی از افراد مظنون می شوند.
- پایان اسپویل
ریلی( که در تهیه فیلم هم کمک کرده است )،یکی دیگر از نقش آفرینی های غمناک و خبیثانه خودش را در نقش الی ایفا می کند- که این تفاوت چندانی با نقش آفرینی اش در کمدی" برادران ناتنی"، در نقش مقابل ویل فرل ندارد. الی همیشه درحال شکایت کردن است و می گوید که کمتر از چارلی به او پول داده می شود و چارلی رهبری را برعهده دارد. او همچنین به کلمات خشن و بی احساس چارلی نیز اعتراض می کند، زخم های عاطفی ریلی باعث می شود تا شما طعنه ای که در آن وجود دارد را فراموش کنید و به نظر می رسد که اینها تمام آن کاری است که ریلی برای زندگی کردن انجام می دهد. چارلی با بازی واکین فینیکس آدم منفی باف تحقیر کننده و معتاد به الکلی است که تمایل دارد تا اولین بخش از هرروزی را در خماری به سر ببرد، از اسبش بیفتد و بالا بیاورد. اما پیشینه بد خانوادگی شان باعث شده تا الی به این فکر کند که چرا چارلی بر مسند قدرت نشسته است. کارول کین مانند مادرش نقش های طنز را ایفا می کند.
سختی زندگی این دو در کنار یکدیگر بطور هیجان انگیزی ثبت شده است، و در یک لحظه ترسناک زمانی که الی خوابیده است، در حال خروپف کردن است، عنکبوتی از سینه اش بالا می آید، به چانه اش می رسد و تا نزدیکی دهان بازش می آید. تمام تماشاگران از ترس تکان می خورند. اما الی شخصیت امیدوارکننده ای دارد: او برادری است که یکی از مسواک های جدیدی را که در تنفس بهتر نقش داشت و منجر به عمر طولانی دندان ها می شد خرید و گفت که موریس بر روی یکی از این ها سرمایه گذاری کرده است. درواقع این چارلی است که درکی از دنیای مدرن ندارد. وارم بسیار آینده نگر است. او دانشمند و شیمی دان است و اختراعات بسیار سودمندی داشته است که به فیلم و به ما تماشاگران این هشدار را میدهد که چقدر در طی این دهه ها مناظر امریکایی از بین رفته است و به وسیله تجارت، کارگران امریکایی در معرض خطرهستند.
روایت داستان اودیار به خوبی نوسان دارد، دیالوگ ها غیراحساسی است و روایتی عجیب و غریب دارد. خنده ای که در به تصویرکشیدن این دو قاتل به کار برده شده است به خوبی به وسیله آرمان گرایی و هوش وارم و موریس تعدیل شده است. زمانی که برادران سیسترز متوجه شدند که تمامی کرانه دریای غربی را با هم اسب سواری کرده اند، با تعجب به اقیانوس نگاه کردند( قبلا هرگز چنین چیزی ندیده بودند )، چارلی از الی پرسید که آیا تا بحال باهم به همچنین نقطه دوردستی آمده بودند؟ الی پرسید: منظورت این است که در حال گفتگو بوده ایم؟. با اینکه منظور چارلی این نبود اما فکر بسیار جالبی بود. درواقع این دو نفر چیزهایی درباره یکدیگر پیداکردند که قبلا اصلا به آن اهمیتی نمیدادند.
شاید فراتر از همه ی این چیزها، این فیلم تصویری از غم مردانه، ترس از قرارگیری در تنگنا و جاه طلبی پوچ مردانه است. عنوان فیلم تنها یک شوخی نیست، در داستان مردانی بدون زن وجود دارند که احساساتی ندارند و بسیار تنها هستند.
منبع: گاردین
2018-12-19 17:13:22
مشاهده پست
سایت مرتبط با دانلود فیلم و سریال هست ،اما چون درباره سینماست دلیل نمیشه داخلش تئوری پردازی درباره موضوع فیلم و بحثای جانبی انجام نشه ،شما با دیدن یه فیلم ممکنه نسبت به موضوعش بحث داشته باشین یا برداشت متفاوتی ازش داشته باشین که بخش کامنت ها برای همین کار طراحی شده،البته بهتره اگر کسی چیزی باب طبعش نیست مطالعش نکنه...
2018-12-14 19:36:37
مشاهده پست
البته بالاتر هم گفتم ۹۰ درصد متن کپی پیست بود و زیاد وقتمو نگرفت عزیزم،البته مشکل ما اینه که در برابر نادونی بقیه بی تفاوتیم ،یا عصبانی میشیم یا ازش میگذریم،ناراحت نباش ،بالاخره اگه همه میفهمیدن که موضوع از چه قراره که وضعمون این نبود،بیچاره نیوتون رو هم دوره خودش انداختن سیاه چال و گفتن کفر میگه،چون میگذرد غمی نیست ،شب خوش برادر...
2018-12-13 21:07:27
مشاهده پست
بی خیال برادر ،کپی پیست شد دور هم بخندیم ،زمین هر شکلی که هست به هر حال طرف زشتش سمت ما افتاده ،مسلماً زمین گرده و دور خودش میچرخه اما متاسفانه به خاطر نادونی یه عده خیلی زیاد به کام مردم ما نمیچرخه ،موفق باشید....
2018-12-13 20:26:02
مشاهده پست
-آقایون شرمنده ،دیدم یه سری از دوستان دارن درباره اینکه زمین چه شکلیه یا بشر فضا رفته یا نه یا فضا واقعا وجود داره یا نه وخیلی چیزای دیگه که جزو بدیهیات هستن صحبت میکنن و یه عده زیر سوال میبرنش یه لحظه از کاربرای سایت نا امید شدم ولی بعدش اینا(زمین تخت ها و زمین گردها )رو که دیدم بازم به کاربرا امیدوار شدم ،اینا همش اثرات فشار اقتصادیه مدیونید اگه فکر بد دربارشون بکنید ،بد نیست اگه حالشو داشتید یه سری سوال جوابای اینا رو ببینید و روزتون رو با خنده و شادی شروع کنید(من که از نادونی اینا خیلی خندیدم)
- سوال منکر زمین تخت :
اگر زمین تخت است پس چرا یک رصد خانه در آمریکای جنوبی نمیتواند ستاره ی قطبی را مشاهده کند ولی یک رصد خانه در آلمان آن را مشاهده می کند؟چرا برای پرتاب موشک انقدر فرمول وجود دارد. اگر زمین تخت است چرا موشک را همینطوری به فضا نمیفرستند؟ شما چگونه ثابت می کنید خورشید دیسکی محدب است.چرا وقتی اینکه در علوم تجربی پایه ی هفتم ثابت شده نور خورشید با عبور از خلع خلع به زمین میرسد شما میگویید فضا از ماده ای به نام اتر تشکیل شده؟ اگر علوم پنجم دبستان را به یاد بیاورید گفته شده جاذبه ی زمین از گردش آهن و نیکل درست شده آن را انکار میکنید.در ضمن قدرت جاذبه به زمان ربط ندارد. مگر بازوی جاندار است که پس از مدتی یک جسم سخت را نتواند نگه دارد؟
- پاسخ موافق نظریه زمین تخت:
سلام خدمت شما
چون ستاره قطبی برای رصدخانه در آمریکا جنوبی قابل رویت نیست. چرا؟ چون ما درحال نگاه کردن به ستاره قطبی از طریق چندین لایه مختلف جو هستیم و این لایه های مختلف باعث شکست های متعددی در نور میشوند که عامل این پدیده است که با دور شدن تدریجی از اجرام آسمانی آن هارا کم کم درحال نزدیک شدن به افق و سپس ناپدید شدن در زیر خط افق ببینیم.
بله فرمول وجود دارد. کسی نگفت فرمولی وجود ندارد. اما با کمی تحقیق متوجه میشوید که با توجه به مختصات یک زمین ثابت همه چیز را تعیین میکنند نه یک زمین متحرک. تنها تحرکی که در فرمول ها بیان میشود یک مقدار فرضی می باشد که مطابق مدل زمین کروی است (پیش فرض).
با توجه به چرخش خورشید (جابجایی لکه های خورشیدی) درحال حاضر فرض میشود که خورشید باید یک دیسک محدب باشد.
- سوال:
در کجا و چگونه ثابت شده نور از طریق خلا عبور میکند؟ اثبات کنید.
موفق باشید
- سوال:
در مدل نقشه زمینی که ارایه کردید
یعنی برای رفتن از آرژانتین به استرالیا اگر از آرژانتین بریم قطب شمال و بعد بریم استرالیا زودتر باید برسیم تا اینکه بر فراز اقیانوس پرواز کرده و اصلا به سمت قطب شمال نرویم. بازهم تکرار میکنم با توجه به نقشه ای که ارایه دادید.
اعداد و ارقام و فاصله ها و حتی ساعت پرواز با این نقشه همخوانی ندارد.
نکته دوم
کسانی که پروازهایی در مسیر شرقی و غربی برای مسافت های طولانی رفتند این موضوع را زیاد تجربه کردند که از غرب به شرق طولانی تر از شرق به غرب است.(منظورم اختلاف ساعت نیست بلکه مدت زمان پرواز است) مثلا از تهران تا کوالالامپور در حدود ۷ ساعت و نیم طول میکشد ولی در مسیر برعکس در حدود ۶ ساعت و ربع. دلیل آنهم اگر از خلبانان بپرسید می گویند چرخش زمین است چرا که در مسیرهای شرق به غرب هم جهت با حرکت زمین و در مسیر برگشت مخالف آن حرکت انجام می شود.اگر زمین ثابت است این مورد چگونه توجیه می شود؟
- پاسخ دادن
سلام خدمت شما
هیچگاه به نقشه زمین تخت استناد نکنید. این نقشه توسط انجمن جعلی زمین تخت منتشر شده و فقط با برخی مسیر های هوایی مطابق است. این نقشه ایرادات بسیاری دارد و فقط برای نشان دادن مدل کلی زمین تخت از آن استفاده میشود چون نقشه رایجی است. ما خودمان به دنبال تهیه نقشه جدیدی از زمین تخت هستیم.
درباره مورد دوم باید بگویم که این مربوط به چرخش زمین نیست بلکه مربوط به جریانات آب و هوایی است. جریان باد و….
موفق باشید
- سوال :
خودتان نقشه معرفی می کنید و بعد می گویید به نقشه انجمن جعلی اعتماد نکنید. یعنی الان انجمن جعلی خودتان هستید؟
در مورد پاسخ دوم این یک تجربه عمومی است در صورتی اگر حرف شما درست باشد در طول سال باید شرایط فرق کند.
در هر صورت اگر زمین به ادعای شما تخت است لطفا مدل و نقشه خود را ارایه نمایید.
- پاسخ:
سلام خدمت شما
ما مجبوریم فعلا از این نقشه برای نشان دادن مسیر خورشید،سیارات و… استفاده کنیم چون نقشه دیگری وجود ندارد. انجمن جعلی زمین تخت در لندن است و یک انجمن دروغین برای تخریب زمین تخت است و سران و رهبران آن از ماسون ها هستند. میتوانید اطلاعات بیشتر را در تاریخچه زمین تخت بدست آورید.
درباره مورد دوم باید بگویم که بله تجربه عمومی است ولی تنها و تنها مربوط به جریانات آب و هوایی است نه حرکت زمین.
در حقیقت اگر زمین درحال چرخش باشد در استوا سریعتر از قطب ها می چرخد و برخی نقاط در قطب ها هستند که اصلا نباید حرکتی داشته باشند. اما در حقیقت ما هرگز چنین چیزی را مشاهده نمیکنیم در حقیقت زمین کاملا ثابت است. اگر زمین درحال چرخش باشد، شخصی که در کیتو (اکوادور) است باید در هرلحظه دوبرابر سریعتر از شخصی که در در نروژ است از غرب به شرق در حرکت باشد و اما کسی که در قطب شمال باشد بسیار آهسته تر نسبت به همه اینها در حرکت است اما آیا چنین چیزی حقیقت دارد؟ به ما گفته شده که زمین درحال حرکت است با این فرض پس هوا نیز درحال حرکت با همان سرعت زمین است بنابراین هوا در کیو(اکوادور) دو برابر سریعتر نسبت به نروژ درحرکت است اما اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد یکسری مشکلاتی ایجاد میکند که ما در حقیقت شاهد آن نیستیم.
هنگامی که یک هواپیما از اسلو(پایتخت نروژ) خارج میشود و به سمت غرب در حرکت است، با بادی با سرعت ۸۳۴.۹ کیلومتر بر ساعت مواجه میشود بنابراین این هواپیما باید با حداقل(کمترین) سرعت یک هواپیمای جت مسافر بری حرکت کند تا بتواند به راحتی حرکت کند اما اگر به سمت شرق پرواز کند، باید به سختی از جت های خود استفاده کند تا با سرعت بیشتری در حرکت باشد اگر شما برای پاسخ به این مثال های بالا بگویید این زمین است که حرکت میکند نه اتمسفر باز هم به اشکالات دیگری بر خواهیم خورد که متاسفانه کار را بدتر خواهد کرد.
- جواب پاسخ:
در مورد اینکه می گویید چرا در اثر گردش زمین کسانی که در وسط کره زمین هستند به فضا پرت نمی شوند. بایستی بگم دلیل آن این است که طبق قوانین فیزیک میزان نیرو باعث جا به جایی در اجسام با شتابی مشخص می شود. وقتی میزان نیروی جاذبه به سمت زمین بسیار بیشتر از میزان نیروی گریز از مرکز است پس دلیلی ندارد که به فضا پرت شویم. (یادآور میشوم که یکی از ضرایب محاسبه نیروی گریز از مرکز تعداد دور در دقیقه است که در مورد زمین عدد ۱ بر روی ۱۴۴۰ {۲۴*۶۰} می باشد)
همچنین در مورد مثال هواپیمایی که زدید دلیلش فقط و فقط این است که هوا هم همزمان با زمین می چرخد که هر چقدر هم به زمین نزدیک تر شویم سرعت حرکت هوا به زمین نزدیکتر می شود.
طبیعی است در آسمان سرعت پرواز هم جهت با جریان باد بیشتر از حرکت در مخالف جهت آن باشد.
2018-12-13 00:38:52
مشاهده پست
- «اندی سرکیس» (Andy Serkis) در میان تمام بازیگران دنیای سینما و تلویزیون یک مورد استثنایی و عجیب وغریب است. این بازیگر بریتانیایی بیش از آن که به دلیل حضور در فیلم ها و نقش های مختلف در یادها مانده باشد به خاطر خلق شخصیت های کامپیوتری شهرت یافته است. اندی سرکیس همان بازیگر «گالوم» در «ارباب حلقه ها»، «کینگ کونگ»، «کاپیتان هادوک» در «ماجراهای تن تن» و در نهایت «سزارِ» در «سیاره میمون ها» است. تمام این نقش های خارق العاده را او به سرانجام رسانده است البته اشتباه نکنید؛ این شخصیت ها نه پویانمایی و نه به طور کامل کامپیوتری هستند و نقش سرکیس خیلی بیش از صداپیشگی برای آن هاست. در این روش که به آن Performance Capture یا «موشن کپچر» گفته می شود بازیگر با پوشیدن لباسی خاص جلوی دوربین مانند دیگر بازیگرها دیالوگ ها را ادا و نقش را اجرا می کند. لباس مخصوصی که بازیگر به تن دارد می تواند تمام حرکات او را به کامپیوترها منتقل کند. در این روش بازیگر باید علاوه بر اجرای حرکات جسمی-بدنی خاص، احساسات و کنش های عاطفی ویژه نقش را نیز از خود بروز دهد و این درست همان نکته ای است که اندی سرکیس در آن توانایی زیادی دارد. برای مثال یکی از بهترین لحظات سرکیس در نقش «سزار» مربوط به صحنه هایی است که او تنهاست یا با کمترین جنب وجوشی با نگاه خود مخاطبان را تحت تأثیر قرار می دهد. این نگاه را نمی توان با کمک فناوری های پیشرفته ایجاد کرد و به همین دلیل است که بزرگ ترین کارگردان های سینما برای چنین نقش هایی از اندی سرکیس استفاده می کنند.
- سرکیسِ کارگردان :
- سرکیس دوست داشته در دنیای هنر دنبال نقاشی برود و نقاش شود اما مسیر کاری او را وارد دنیای سینما کرده است. اما بازیگری تئاتر و سینما و به خصوص «موشن کپچر» تنها توانایی او نیست. سرکیس در سال 2006 برای بازی در نقش یک قاتل سریالی در فیلم «لانگ فورد» توانست جایزه گلدن گلوب را از آن خود کند. علاوه بر این و در کنار بازیگری، سرکیس در فعالیت های پشت دوربین هم کارنامه قابل قبولی دارد. بخش هایی از «هابیت» به پیشنهاد پیتر جکسون توسط سرکیس کارگردانی شد که نتیجه مطلوبی به همراه داشت.
فیلم «نفس کشیدن» اولین فیلمی است که به کارگردانی سرکیس به نمایش درآمده است، فیلمی که کیلومترها با موشن کپچر فاصله دارد و یک درام زندگی نامه ای را روایت می کند.
کاری که سرکیس انجام می دهد شاید پیش نمایشی از آینده سینما باشد، جایی که می توان با استفاده و تلفیق هنر و فناوری هر شخصیتی را خلق کرد و خیلی راحت تر از آن چه اکنون رخ می دهد کلاسیک های قدیمی را دوباره بازسازی کرد. آن هم با همان بازیگران و با همان فضاسازی ها و مکان ها. در زیر بخشی از مصاحبه های سرکیس درباره مهم ترین نقش هایی که بازی کرده را می خوانید:
- برای بازی در نقش گالوم در ارباب حلقه ها:
وقتی این نقش را قبول کردم ریسک آن را دوست داشتم. اول فکر می کردم قرار است صدای یک شخصیت کامپیوتری باشم که برایم چندان جذابیت نداشت اما وقتی با پیتر جکسون ملاقات کردم او به من گفت که بازیگری می خواهیم که نقش بازی کند و برای شخصیت تصمیم گیری کند.
- برای بازی در نقش کینگ کونگ:
درباره ریشه شخصیتی کونگ در رفتارهای گوریل ها احساس کمبود اطلاعات می کردم، به همین دلیل مدتی را در باغ وحش لندن و در کنار چهار گوریل گذراندم، سپس به روآندا در آفریقا رفتم تا زندگی آن ها در محیط طبیعی را مشاهده کنم. متوجه شدم که گوریل ها با وجود شباهت های بسیاری که با ما دارند موجوداتی منزوی هستند. همه این ها شخصیت و کاراکتر کونگ را تشکیل داد.
- برای بازی در نقش کاپیتان هادوک در تن تن:
همان گروهی که میمون ها را [در سیاره میمون ها] به این اندازه واقعی درست کرده، آن سبک را در تن تن به وجود آورد. استیون [اسپیلبرگ] کارگردان فیلم می خواست هر دو جهان را داشته باشد تا مخاطب فضایی را که هرژه [خالق شخصیت تن تن] خلق کرده است ببیند و حس کند و در بازی ها نیز احساسی واقعی وجود داشته باشد. فناوری به بازیگرها این اجازه را می دهد تا وارد این جهان ها شوند. حرکات کاپیتان هادوک، حالت چهره، خلق وخو و تمام چیزهایی که آن شخصیت را خلق می کند توسط بازیگر ایجاد شده است.
- برای بازی در نقش سزار در ظهور سیاره میمون ها:
بازی در نقش سزار برای من چالش خیلی سختی بود چون انسان سازی موجودی که برای مخاطب بسیار شناخته شده است، کار سختی ا ست. تماشاگرها او را نگاه می کنند و یک شامپانزه می بینند اما در واقع او چیزی بیش از یک شامپانزه است. من باید نقش یک کودک را تا زمان تبدیل شدن به شخصیتی چه گوارایی بازی می کردم. بیشتر شبیه فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» شده بود که با رهبری یک انقلاب به پایان می رسد.
2018-12-12 08:24:26
مشاهده پست
یه نسخه رایگان داره یه نسخه پولی شما رایگان و نسب کن سریال پسورد نمیخواد،البته avast هم خوبه اکثر سایتا واسه دانلود دارنش...
2018-12-12 08:15:36
مشاهده پست
تو هم واسه خودت دنیایی داری ها...!احتمالا تو سایتای انگلیسی زبون هم میری فارسی حرف میزنی......
2018-12-09 22:17:29
مشاهده پست
نقد از رضا حاج محمدی هست که تو نقدهاش احساساتش رو خیلی جالب بروز میده....
نقدهای جالبی انجام میده....
2018-12-09 00:36:56
مشاهده پست
این فیلم محصول استودیو برادران وارنر هست که نتفلیکس امتیاز پخشش رو با مبلغ 1۵۰میلیون دلار خریده...
2018-12-07 20:31:01
مشاهده پست
اگر دوست داشتی پول فیلمی رو که دانلود میکنی پرداخت کنی برو تو آمازون یا سایت تولید کننده فیلم ، فیلم رو بخر و صد البته به دلار یا هر چیز دیگه پرداخت کن ،عزیزم اینجا نه کسی پول میخواد نه کمک مالی ، اینجا همه میخوان حروم خور باشن و مفت خوری کنن ،مشکل دارین دانلود نکنین...
2018-12-04 22:19:49
مشاهده پست
صاحب سایت دنبال چرخه مالی نیست ،تومیخوای براش چرخه مالی جور کنی ؟ بی خیال عزیز پارکتو عوض کن ...
2018-12-04 22:08:44
مشاهده پست
برادر تو هم دنبال لایکیها ،هر جا هستی فقط میگی لایکت کنن تا امتیاز کاربریت بالا بره ، اینم یه راهشه، جالبه...
2018-12-04 22:01:21
مشاهده پست
the wailling محصول کره هست و واقعاً فیلمای کره ای تو هر ژانری از بقیه فیلمای کشورای دیگه جلوترن ،ماشالا بهشون که اینقدر خوبن و صاحب سبکن...
2018-12-04 21:57:08
مشاهده پست
البته اینکه دانایی خود قدرته هیچ شکی بهش نیست ،الان دوره حکومت اونایی که بیشتر میدونن بر اونایی که نمیدونن هست و زندگی داره در مسیری پیش میره که در آینده همه تقریبا دانا میشن ولی در آینده هم به جایی میرسیم که اونایی که خیلی داناترن به اونایی که دانا هستن حکومت میکنن،این رشته سر دراز دارد ربطی به الان و آینده هم نداره......
2018-12-01 22:16:42
مشاهده پست
دوبله ایران هیچ وقت به اصل اثر وفادار نبوده همیشه سلیقه ای دوبله شده ...
2018-12-01 09:08:07
مشاهده پست
دوبله فارسی این فیلم تو استودیو کوالیما به سفارش ... درحال انجامه و به زودی منتشر میشه.......
2018-11-26 23:08:53
مشاهده پست
- ای بابا ،بازم این مستر دوبله جاودانه ،مثل دستفروشای متروِ ،هر جا میبینیش فقط دنبال اینه جنسش رو قالب کنه به خلق الله
- خیلی جالبه :این احتمالا خودش یه سری دوبله خیلی قدیمیو زیرخاکی داره و واسه فروشش ایمیل یا جیمیل زده به مدیرای سایت و اونا گفتن چون سایت رایگانه توان خریدشو ندارن ،حالا برنامه چیده یه عده رو تیر کنه واسه مدیرا ایمیل بزننو یه راهی واسه درآمد کمک یا هر چی واسه سایت باز شه و اینم بتونه دوبله های خودش رو بفروشه ...
- در ضمن اینم نوشته خود سایت تو اینستا هست که میگن ما هیچ وقت نمیخواستیم و نمیخواهیم از کاربرا کسب درآمد کنیم و نه کمک میخوایم و نه اکانت میفروشیم :
ـ پس از گذشت چندین سال از فعالیت دیبا موویز و پیشرفتهای گوناگون با همراهی شما عزیزان مشکلات و سختیها یک به یک حل میشود و ما با آگاهی کامل به تمامی مشکلات فنی و محتوایی بزودی همه آنها را برطرف خواهیم کرد.
برای بسیاری از شما سئوالاتی درباره پشتوانه مالی ما به وجود آمده و نگران VIP شدن دیبا موویز بودید اما از همان ابتدای کار هدف ما از فعالیت در این عرصه اقتصادی نبوده و نیست. به همین دلیل سعی کردیم با راه اندازی کسب و کاری قوی پشتوانه مالی بزرگی برای دیبا موویز به وجود بیاوریم.
این کار آغاز شده و اکنون در مراحل پایانی خود قرار دارد.
طی هفتههای آینده با رونمایی از حامی مالی وبسایت دیبا موویز و برنامه فوق العاده شگفت انگیزی که برای ادامه کار داریم جهش بزرگی در فعالیتمان ایجاد خواهیم کرد.
2018-11-24 22:33:46
مشاهده پست
هزار توی پن اسمشه اینم توضیحاتش :
- هزارتوی پن (به اسپانیایی :El Laberinto del Fauno) فیلمی است در ژانر فانتزی تاریک به زبان اسپانیایی محصول سال ۲۰۰۶ میلادی که گیرمو دل تورو نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشت. این فیلم محبوب منتقدان و تماشاگران بسیاری بودهاست، چنانکه وبگاه راتن تومیتوز رتبه ۹۶٪ از صد را به آن اختصاص داده است و در وبگاه "Cream of the Crop" این رتبه ۱۰۰ بوده و در متاکریتیک با رتبه ۹۸٪، چهارمین فیلم برتر در نقدهای منتقدان این وبگاه است.
در جشنواره بینالمللی فیلم کن، این فیلم پس از پخش با بیست دقیقه تشویق حاضران، همراه شدهاست و در لیست ده فیلم برتر سال ۲۰۰۶ بسیاری از منتقدان قرار گرفتهاست. هزارتوی پن، نامزد شش جایزه اسکار از جمله اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان بود که در نهایت موفق شد سه جایزه را بدست آورد. فیلم همچنین برنده جوایز بفتا برای بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان شده و در مقولههای مختلف، جوایز متعدد «گویا» (معادل اسپانیایی اسکار) را از آن خود کردهاست. از دیگر جوایز اختصاص یافته به این فیلم میتوان، جوایز مکزیکی آریل، جایزه ساترن برای بهترین فیلم بینالمللی و بهترین بازیگر نقش زن جوان برای ایوانا باکرو و همچنین هوگو را نام برد. این فیلم هچنین از نظر کاربران سایت بانک اطلاعات اینترنتی فیلمها imdb یکی از ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما محسوب میشود...
2018-11-24 22:08:01
مشاهده پست
- بد و زشتم اینه که به زور حرف خودتو از دهن دیگران بزنی و فکر خودتو تحمیل کنی به بقیه ،تو هم با استعمارگرا و زورگوها فرقی نداری.......
برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.......
2018-11-24 20:16:45
مشاهده پست
البته برادر ، مردم فرق بین خوب و بد و زشت رو خودشون بهتر از من و شما میدونن ،ولی اگه یه عده امثال تو نمیدونن یا خودشون رو به ندونستن میزنن بزار معنیشون رو برات روشن کنم :
- خوب : ما نه به اين جهت كه چيزي را خوب ميشماريم براي رسيدن به اون چیز تلاش ميكنيم، ميطلبيم و ميخواهيم؛ بلكه برعكس به اون جهت كه براي رسيدن به آن تلاش ميكنيم و اون رو ميطلبيم و ميخواهيم، اون رو خوب ميشماريم ،عامیانش اینه که هر کسی چیزی که به نفعش رو خوب میدونه ،شما هم حتما دنبال نسخه های دوبله قدیمی هستی و میخوای دیباموویز رو وسیله کنی واسه اهداف خودت شایدم دوست داری واسه اینکار از جیبتم هزینه کنی ،داداشم این دلیل نمیشه همه به دلخواه تو نظر بدن ،سایتای پولی خیلی زیادن و عاشق اینن یکی بیاد پول بهشون بده و براش هر کاری هم میکنن ،برو تو سایتای پولی عضو شو اینجا رایگانه و ایشالا با تمهیدات مدیراش رایگان میمونه ،والا به خدا، اومده تو سایت رایگان و به زور میگه پولیش کنین...
-
2018-11-24 20:06:35
مشاهده پست
- مستر دوبله جاودانه سلامن علیکم ،برادر ،سایت دیبا رسماً و مکرراً و موکداً و موثقاً اعلام کرده تلاشش رو کرده اگر خدماتی انجام میده و هزینه ای براش داره از راههای دیگه به جز فروش اکانت درآمدزایی کنه که بجز تامین هزینه هاش براش سودآور هم باشه ،که ظاهرا با اسپانسری هم به توافق رسیدن تا بتونن درآمدزایی کنن ،پس سعی کن زیاد از حد آتیش بیار معرکه نشی برادر ،چون سایت همین الانش هم داره همین کارایی که میگی رو رایگان انجام میده و پخش اختصاصی دوبله و سینک دوبلش هم خیلی زیاده ....
- البته مشکوک هم میزنی ،میخوای جو راه بندازی و دوستان شاغل سایت رو وسوسه کنی تا پول بیشتر درآرن بعد وقتی شماره حساب دادن با برادرای پایگاه ردشون رو بزنی و مثه سایت مرحوم ت.ا.ی.ن.ی بری دستگیرشون کنی ،بیخیال، خدا روزیتو جای دیگه ای حواله کنه ،جو نده
2018-11-23 23:46:31
مشاهده پست
بی خیال بابا ،زیادی جدی گرفتیها ،هسته اتم نشکافتی که ،گفتی فیلم قشنگیه....
2018-11-19 22:33:25
مشاهده پست
یعنی کل سایت کنار ،عکس این کاربر یه ور دیگه....عاشق اون منظره پشتشم...
2018-11-19 22:24:56
مشاهده پست
۱- مدیر دوبلاژ انتخاب شده توسط سایت سفارش دهنده دوبله،گوینده های نقشای فیلم رو انتخاب میکنه و استودیو در انتخاب دوبلورا کاره ای نیست و امکانات رو طبق قرارداد با سایت سفارش دهنده در اختیار تیم دوبله قرار میده و بعد از گویندگی دوبلورا کارصداگذاری رو انجام میده پس وقتی میگن دوبله کار کوالیماست یعنی کار دوبله اونجا انجام شده...
۲- دوبله هم مثل اکثر مشاغل یک سندیکایی داره که تقریبا اکثردوبلورها به غیر معدودیشون که با سندیکا یا اتحادیه شون مشکل دارن عضوش هستن و موسسه ای به اسم سندیکا نداریم...
ـ الان هم به خاطر کیفیت بالای صداگذاری و صدابرداری استودیو کوالیما معمولا سایت ن.م.ا.و.ا که به ارایه دوبله های باکیفیت علاقه داره کارای دوبلش رو تو استودیو کوالیما انجام میده که دیبا دوبله های اونا رو با نسخه سانسور نشده سینک میکنه و روی سایت قرار میده ،البته محض اطلاعت باید بگم که از سایت ت.ا.ی.ن.ی مرحوم تمام دوبله هاش رو بدون خرید اکانت میشد کاملا رایگان دانلود کرد....
2018-11-19 21:28:28
مشاهده پست
این مینی سریال در ایتالیا فیلمبرداری و توسط Saverio Costanzo کارگردانی شده و اقتباسی است از کتابی به همین نام نوشته Elena Ferrante که ماجرای دوستی طولانی مدت دو دختر و اتفاقات بین اوناست
2018-11-19 15:58:39
مشاهده پست
ـ دیدم تو این صفحه صحبت از یکی بودن دیبا با سایت مرحوم شده در جواب باید بگم : بیخیال بابا،برادرا تئوری توطئه نبافید،من نزدیک به ۴ ساله دارم از دیبا مووی همزمان با استفاده از اون سایت مرحوم استفاده میکنم ،از همون اولم با اینکه قالب سایت خیلی پیش پا افتاده بودتو سینک دوبله و ایده های جدید مثل پخش آنلاین از تمام سایتا جلوتر بودن حتی چون تای-ن-ی دوبله سایتای دیگه رو قرار نمیداد اگه میخواستین به دوبله سایتای دیگه هم دسترسی داشته باشین دیبا بهترین منبع بود آرشیوش هم قوی نبود که اونم عادیه واسه یه سایت تازه تاسیس که اونم دارن ظاهرا تکمیلش میکنن ،البته از همون اول هم که از دیبا استفاده میکردم معلوم بود که دور خیز و برنامه خوبی برای پیشرفت دارن ،که درستش هم همینه بقیه چیزا شایعه پراکنیه و حرف الکی ......
2018-11-19 15:39:40
مشاهده پست
ـ اَنیمه یا آنیمه (به ژاپنی: アニメ) یک سبک از پویانمایی است که خاستگاه آن ژاپن بوده و بهطور معمول بر مبنای مانگا (معادل کمیک بوک در زبان انگلیسی که برای ژاپنیها هنر خیلی ارزشمندی هست ) ساخته میشود (که در این صورت انیمانگا نامیده میشوند). انیمهها دارای خصوصیاتی از قبیل نقاشیهای رنگارنگ، شخصیتهای پرجنب و جوش، داستانی همراه با پیکار و نبرد و اغلب با موضوعاتی خیالی که در آینده رخ میدهند، همراه است. انیمه در واقع کوتاه شده واژهٔ انگلیسی انیمیشن «animation» (پویانمایی) است.
ـ انیمه شکلی از هنر است که تمامی ژانرهای سینما را شامل میشود اما به اشتباه آن را به عنوان یک ژانر طبقهبندی میکنند. در ژاپن اصطلاح انیمه به تمامی اشکال انیمیشن در سراسر دنیا اطلاق میشود. در انگلیسی، انیمه بیشتر به فیلم یا برنامههایی با سبک ژاپنی یا سبک انیمیشنسازی ژاپن گفته میشود.
ـ در مورد ریشه واژه انیمه مناقشههایی وجود دارد. اصطلاح انگلیسی «انیمیشن» در کاتاکانای ژاپنی به صورت アニメーション نوشته شده و アニメ شکل کوتاه شده آن است. بعضی منابع ادعا میکنند که انیمه از اصطلاح فرانسوی انیمیشن، یعنی dessin animé، گرفته شده اما دیگران باور دارند که این قضیه یک افسانه است. در زبان انگلیسی anime به عنوان صفت به معنی جاندار و متحرک است. در انگلیسی، انیمه (زمانی که به عنوان یک اسم مصطلح استفاده شود) معمولاً حالت اسم جمع دارد. پیش از استفاده فراگیر واژه انیمه، اصطلاح ژاپنیمیشن در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ رایج بود. در اواسط دهه ۱۹۸۰ واژه انیمه کم کم جایگزین ژاپنیمیشن شد. بطور کلی، در حال حاضر واژه اخیر تنها برای تشخیص و اشاره به انیمیشنهای ژاپنی بکار میرود.
ـ واژه انیمه گاهی مورد نقد نیز قرار گرفتهاست. مثلاً در سال ۱۹۸۷ هایائو میازاکی بیان کرد که از این اصطلاح متنفر است زیرا به نحوی به ویرانی صنعت انیمیشن ژاپن اشاره میکند. او این ویرانی را با انیماتورهای بدون انگیزه ولی پرکار برابر دانست که با تکیه بر یک پیکرنگاری ثابت از ویژگیهای چهره و اغراق در حواس حرکتی طراحی میکنند اما عمق، کمال، احساس یا فکر در کار آنان دیده نمیشود.
ـ منبع : ویکی پدیا
2018-11-17 22:03:51
مشاهده پست
فونت جدید خوبه ولی به نظرم تو اطلاعات فیلم وقتی اسم انگلیسی هست سال ساخت رو هم انگلیسی بنویسین.....ممنون
2018-11-16 09:01:58
مشاهده پست
1200000000*18000=21600000000000
ـ که به عبارتی میشه بیست ویک هزار و ششصد میلیارد تومان با دلار هجده هزار تومانی....
ـ بعد تو حرف میگیم داریم فرهنگمون رو صادر میکنیم ،برادر من ما واسه صادرات فرهنگمون داریم از جیب هزینه میکنیم تا بقیه دنیا هم ببیننشون ولی دوستان به گفته ما بی کفایت غربی و هالیوودی،هم فرهنگشون رو با امثال این انیمیشن صادر میکنن،هم تقریبا اندازه فروش نفت یکسال ما فقط از یه انیمیشن پول درمیارن،تازه کلی دیزنی لند هم هست که اگه تشخیص بدن اون کشور و مردم لیاقتشو دارن تو اون کشور میسازن که مردم برن و پول بهشون بدن....
ـ واقعا الان خوب منزویشون کردیم....
2018-11-09 00:14:19
مشاهده پست
این دوبله واسه ... هستش که تو استودیو آوای دنیای هنر انجام شده،این گروه کارشون بدک نیست ،دوبله هاشون با نمکه و معمولا برای شخصیت های مختلف صداهای مناسب رو انتخاب میکنن،ولی من منتظر میمونم تا دوبله کوالیما بیاد ،کوالیما کیفیت دوبلش تو ایران لنگه نداره ...در ضمن اگه اطلاع دارین همیشه سعی کنین عوامل دوبله رو هم ذکر کنین...
2018-11-07 23:07:33
مشاهده پست
نمیشه گفت چون یه فیلمی دیالوگ نداره پس بد هستش خیلی از فیلمای ماندگار سینما بودن که خیلی کم بین بازیگرا دیالوگ رد و بدل شده و کارگردان به بهترین شکل احساسات بازیگرا رو به تصویر کشیده این یک روش خیلی مشکل برای فیلمسازی هست که اگه به درستی اجرا بشه نیازی به بیان احساسات توسط بازیگر نیست و بیننده از دیدن اون لحظه ها پی به ماجرا و احساس بازیگر میبره یکی از بهترین نمونه های این سبک شاهکار کارگردانی مل گیبسون یعنی آپوکالیپس هست حتما ببینیدش و لذت ببرین.....
2018-11-02 23:27:02
مشاهده پست
این دوبله هم محمدرضا صولتی از عوامل سورن توش هست دوبله جالبیه.........
2018-10-26 18:59:32
مشاهده پست
سایت zoomg برو رضا حاج محمدی یه نقد کامل برای این فیلم انجام داده....
2018-10-24 21:02:16
مشاهده پست
فیلم با اتمسفر تیره اش ترس رو منتقل میکنه نه با یه سری جامپ اسکر ابتدایی،این فضا سازیا و ملموس کردن این فضای ترس از اتفاقای بد واسه بازیگرا ،برای بیننده ،یکی از سخت ترین کارای کارگردانی هست که ایر استر کارگردان این فیلم به زیبایی ازپسش براومده،
ـامتیاز من به فیلم:۹ از۱۰
2018-10-24 19:57:47
مشاهده پست
نتفلیکس واسه هالووین سنگ تموم گذاشته ،پشت به پشت داره فیلم ترسناک میذاره،اینم فیلم جالبیه.......
2018-10-17 11:02:36
مشاهده پست
بله ،فیلم قشنگی بود،از شاهکارهای سینمای هند،به نام پرواز طولانی برای زدن لگد به بسنتی...ببینید و ازش لذت ببرین.....
2018-10-17 10:58:37
مشاهده پست
یعنی از این صوت دوبله ها که برای دیبا موویز فرستاده میشه،یک نفر یک صوت دوبله از این فیلم داشته
(شاید هم از عوامل دوبله بوده )که به جز اون فرد هیچ کس دیگه ای نداشته و حالا چون در سطح اینترنت دیبا موویز اولین و تنهاسایتی هست که قرارش میده ،حکم پخش اختصاصی رو داره برای این فیلم....
2018-09-20 22:18:36
مشاهده پست
ادامه پست :
منحصربهفرد خودشان باشند، حکم کاراکترهای کپیپیستشدهای از روی یکدیگر را دارند که فقط از لحاظ ظاهری تفاوت دارند. این در حالی است که بتمن هم به کسی که با ابزار و تجهیزات جنگیاش تعریف میشد خلاصه شده است و انگار نه انگار که با یکی از پیچیدهترین و انعطافپذیرترین کاراکترهای تاریخ کامیکبوکها طرفیم. تنها کاراکتر «جاستیس لیگ» که توجه به قابلیتهای متفاوتش مقداری مزه و رنگ به اکشنهای فیلم اضافه میکند فلش است.
«جنگ اینفینیتی» مثل «اونجرز» قبل از خودش نشان میدهد که گردهمایی ابرقهرمانان برخلاف چیزی که «جاستیس لیگ» فکر میکند فقط وسیلهای برای دیدن این کاراکترها در کنار هم نیست، بلکه وسیلهای برای این است که ببینیم ترکیب قدرتهای آنها منجر به چه کومبوهای رنگارنگ و گوناگونی میشود. تماشای اکشنهای «جنگ اینفینیتی» مثل بازی کردن یک بازی فایتینگ میماند. وقتی تازهکار هستیم ضرباتمان به یک سری مشت و لگدهای ساده خلاصه شده است، اما به محض اینکه در اجرای کومبوها به استادی میرسیم، شروع به زدن ضربات زنجیرهای و پیچیدهای میکنیم که عمق و شکوه واقعی قدرتهای کاراکترها را افشا میکنند. «جنگ اینفینیتی» جایی است که مارول به استاد بازیهای فایتینگ تبدیل شده است. تکرار میکنم: نبرد با تانوس روی تایتان حرف ندارد. ترکیب جست و خیزها و تارافکنیهای مرد عنکبوتی، پورتالهای دکتر استرنج، موشکهای مرد آهنی، گردنکلفتی درکس و گجتهای استار لُرد به برخی از افسارگسیختهترین و دلپذیرترین لحظاتی که از یک فیلم کامیکبوکی دیدهام تبدیل میشوند. همزمان نحوهی ایستادگی تانوس در مقابل قهرمانان با جمع کردن شعلههای آتشِ موشکهای تونی استارک و شلیک کردن آنها به سمت خودشان یا خراب کردن یک ماه کامل روی سر قهرمانانمان خارقالعاده هستند. «جنگ اینفینیتی» بالاخره اکشنهای فیلمهای مارول را به همان جنس از اکشنهای انیمهای تبدیل میکند که همیشه از این فیلمها میخواستم. اکشنهای انیمهای اکشنهایی هستند که تمام اجزای نبرد به چنان درجهای از هرج و مرجی منظم و مهندسیشده میرسند که اگرچه دقیقا نمیتوانید همهچیز را دنبال کنید، اما درهمآمیختگی هنرمندانه و اغراقشدهی تصاویر چشمانتان را به خود هیپنوتیزم میکند. اینجا جایی است که اکشن به فراتر از هیجانِ معمولی صعود میکند و به شگفتیِ مطلق تبدیل میشود. اکشن انیمهای مثل دوئل پایانی آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت در پایان «هری پاتر و محفل ققنوس». اکشن انیمهای مثل تعقیب و گریز افتتاحیهی «ردی پلیر وان». «جنگ اینفینیتی» ساخته شده است تا استانداردهای اکشنهای مارول را بعد از مدتها افول و درجا زدن بالاتر ببرد و ثابت کند که چرا گردانندگان دنیای سینمایی مارول به خوبی از یکی از مهمترین جذابیتهای واضح فیلمهای کامیکبوکی آگاه هستند و وقتی آن را به درستی اجرا میکنند، پنلهای کامیکبوکها با تمام شکوهشان به سینما منتقل میشوند. «جنگ اینفینیتی» اشتباهات امثال «دکتر استرنج» و «ثور: رگناروک» را تکرار نمیکند؛ اگر در آن دو فیلم سودای تصویرسازی به سبک بیموویهای دههی هشتادی و جلوههای ویژه «اینسپشن»وار باعث عقب ماندنشان از طراحی اکشنهای خوب شده بود، در «جنگ اینفینیتی» تصویرسازیهای گرانقیمتِ بلاکباستری با اکشنهای خوب در آمیخته شدهاند و تاثیرگذاری یکدیگر را افزایش دادهاند.
انرژی واقعی این فیلم در مقایسه با فیلمهای قبلی مارول از صدقه سری تانوس به عنوان نیروی پیشبرندهی داستان است. جاش برولین، وزن و احساس و کاریزمایی به این شخصیت اضافه میکند که در بین آنتاگونیستهای کامپیوتری هالیوود غیرمنتظره است و فقط کافی است جلوههای کامپیوتری مُدل تانوس را با نمونههای قبلیاش مقایسه کنید تا ببینید او چقدر صیقلخوردهتر و تمیزتر و انسانیتر شده است. تمام اینها دست به دست هم دادهاند تا تانوس یکراست در بین قویترین تبهکارانِ مارول قرار بگیرد. اما تانوس یک مشکل بزرگ دارد که جلوی شکوفایی شخصیتش را گرفته است. یادتان میآید گفتم کیلمانگر از لحاظ شخصیتپردازی حرف ندارد، اما عدم جایگذاری او در قصه باعث شده بود که به نهایت پتانسیلهایش نرسد. خب، تانوس نسخهی برعکسِ کیلمانگر است. تانوس برخلاف کیلمانگر از همان ابتدا در فیلم حضور دارد و سایهی سنگینش روی سر قهرمانانمان در همهحال احساس میشود، اما در عوض شخصیتپردازی باظرافت کیلمانگر را کم دارد. بزرگترین مشکلِ تانوس این است که فلسفهاش را توضیح میدهد. فلسفهی تانوس در تار و پود قصهاش بافته نشده است. در عوض داستان ناگهان از حرکت میایستد، تانوس روی صندلی مینشیند و شروع به تعریف کردن طرز فکرش برای گامورا و بینندگانش میکند؛ تانوس تعریف میکند که به یک دنیای متعادل اعتقاد دارد و از بین بردن نیمی از موجودات دنیا، تنها راه جلوگیری از اتمام منابع دنیا و نابودی تمام و کمالِ خودش است. فیلم طوری رفتار میکند که باید با تانوس سر فلسفهاش همذاتپنداری کنیم. ولی دلیلی برای این کار بهمان نمیدهد. بله، فلسفهی تانوس در دنیای واقعی ریشه دارد. اتفاقات تاریخی مثل طاعون سیاه در اروپا نشان دادهاند که مرگ آدمهای زیادی میتواند منجر به شرایط زندگی بهتری برای بازماندگان شود. ولی در داستانگویی نه فلسفه، بلکه روانشناسی کاراکترها که آنها را به سمت آن فلسفهها کشیده است اهمیت دارد. وگرنه همه میتوانند یک فلسفهی قلنبهسلنبه به کاراکترشان بچسبانند و ادعای شخصیتپردازی عمیق داشته باشند. ولی افراد کمی میتوانند از داستانگویی به فلسفه برسند. تصور کنید شما به نهیلیسم اعتقاد دارید. شما یک روز ناگهان تصمیم نمیگیرند که نهیلیست شوید. حتما اتفاقاتی در زندگیتان شما را بهطور اتوماتیک به سوی احساس بیمعنایی کردن سوق میدهد. در داستانگویی چیزی که اهمیت دارد موشکافی روانشناسی شما است و مراحلی که برای رسیدن به پوچگرایی پشت سر گذاشتهاید مهم است. این همان چیزی است که باعث میشود با کاراکتر ارتباط قویتری برقرار کنید. چون حتی اگر با فلسفهاش موافق نباشید، میتوانید درد و رنج و احساسات ملتهبی که درونش شعلهور هستند را درک کنید.
بله، در طول فیلم ما متوجه میشویم که تانوس از لحاظ احساسی توسط چیزهایی در گذشته ضربه خورده است (مثل نابودی شهرشان بر اثر افزایش جمعیت)، اما خبری از روانشناسی پشت آن نیست. این موضوع بهتر از هر جای دیگری در زمینهی رابطهی تانوس و گامورا دیده میشود. ما میدانیم که تانوس دخترش را دوست دارد، اما فقط به خاطر اینکه او بهطور لفظی بهمان میگوید. اما اینکه چرا دوست دارد مشخص نیست. برای خود گامورا هم سوال است. عشقِ تانوس برای دخترش از طریق دلایل دراماتیک ابراز نمیشود. ما آنها را در حال تعامل با یکدیگر میبینیم، ولی هیچ خصوصیاتِ خاصی در رابطهشان وجود ندارد. هیچ داستانی وجود ندارد. همهچیز به ابراز احساسات دربارهی اینکه تانوس انتظار بیشتری از گامورا داشته و گامورا از او متنفر است خلاصه شده است. کاملا مشخص است که هدف نویسندگان بیشتر از روایت یک داستان، خلق وسیلهای مصنوعی برای جریحهدار کردنِ احساسات تماشاگران بوده است. در نتیجه رابطهی آنها دلسوزیمان را برمیانگیزد، ولی نه یکدلی و نقشی در فهمیدن بهتر آنها ندارد. بنابراین اگرچه ما میفهمیم که حضور تانوس باعث میشود چه احساسی داشته باشیم (ترس و تهدید)، ولی واقعا نمیدانیم چه چیزی شخصیتِ او را تعریف میکند. میدانم که فیلم شامل فلشبک کوتاهی به دورانِ شکوه تایتان است و چگونگی تبدیل شدن آن از یک یوتوپیا به یک دنیای پسا-آخرالزمانی را نشان میدهد، ولی این صحنه برای فهمیدنِ تانوس خیلی سرسری و کلی است. در مقایسه به شخصیتپردازی کیلمانگر نگاه کنید. ما نه تنها متوجه میشویم دقیقا این آدم چه کسی، بلکه چرا چنین آدمی است و اینکه اتفاقی که برای او افتاده است چگونه در راستای تجربههای آدمهای زیادی که خارج از یوتوپیای واکاندا ماندهاند قرار میگیرد. کیلمانگر یک روز ظاهر نمیشود و در قالب دو-سهتا جمله تعریف نمیکند که چرا به چنین آدمی تبدیل شده است. در عوض فیلم شامل صحنههای متعددی است که برای قابللمس کردن کیلمانگر طراحی شدهاند. صحنهای که کیلمانگر در کودکی در حال بسکتبال بازی کردن در محلهی فقیرنشینشان سرش را بالا میگیرد و فضاپیمایی را میبیند که در میان ابرها ناپدید میشود را به یاد بیاورد. یا در اوایل فیلم تیچالا در دنیای مُردگان به دیدار با نیاکانش میرود و با پدرش صحبت میکند. این صحنه در یک صحرای زیبای آفریقایی با آسمانهای بنفش غیرزمینی که میدرخشند جریان دارد و چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ فرمِ به تصویر کشیدنش زیباست. اما صحنهای که دقت به کار رفته در «بلک پنتر» را بهم ثابت کرد این نیست. این صحنه بعدا از راه میرسد. وقتی کیلمانگر پادشاه میشود زیر آن شنهای جادویی دفن میشود و همین کار را تکرار میکند. اما به جای دیدار از صحرای نیاکان واکانداییاش، سر از همان آپارتمان چوبکبریتیشان در اُکلند در میآورد. همان جایی که خیلی از آفریقایی/آمریکاییهای شبیه به او بزرگ شدهاند. هنوز آن آسمانهای بنفش درخشنده از پشت پنجره دیده میشوند، اما او کماکان گرفتار در میان همان دیوارهای بتنیای است که از کودکی به یاد میآورد و تلویزیونی برفکی که هیچ چیزی برای ارائه به او ندارد. از آنجایی که دلیلِ کیلمانگر برای ایستادگی در مقابل قهرمان بهطور دراماتیکی روایت شده است با او عمیقا همدلی میکنیم، ولی چنین اتفاقی برای تانوس نمیافتد.
این مشکلی بوده که در بین فیلمهای مارول سابقهدار است. از «ثور: دنیای تاریک» گرفته تا «ثور: رگناروک» و حالا «جنگ اینفینیتی»، همه آنتاگونیستهایی دارند که اگرچه دلیل تراژیک و قابلتوجهای برای کارهایشان دارند، ولی دلایل آنها چیزی بیشتر از یک سری بهانههای کلیشهای نیست. بله، تانوس آنتاگونیست به مراتب قویتری نسبت به امثال «دنیای تاریک» و «رگناروک» است، اما نه به خاطر شخصیتپردازی باظرافت و عمیقش. بلکه به خاطر اینکه در حالی که قبلیها اجازهی کشتن نداشتند، تانوس دارد و در حالی که فیلمهای قبلی از اکشنهایی که قهرمانان را بهطرز طاقتفرسایی تحت فشار قرار بدهند بهره نمیبردند، «جنگ اینفینیتی» بهره میبرد. اگر تبهکاران قبلی مارول هم اجازهی کشتن داشتند، شاید به آنتاگونیستهای قویتری تبدیل میشدند. حقیقت این است که مارول با تانوس، مشکل اصلی آنتاگونیستهایش را حل نمیکند. یا حداقل مشکلی که در «بلک پنتر» حل کرده بود را در «جنگ اینفینیتی» تکرار نمیکند. قابللمس کردنِ طرز فکر تانوس از این جهت اهمیت دارد که قضیه فقط به شخصیتپردازی خودش خلاصه نمیشود، بلکه تاثیر بزرگی روی درگیری اصلی قصه هم دارد. «جنگ اینفینیتی» حول و حوش یکی از قدیمیترین درگیریهای فلسفی تاریخ میچرخد: در یک طرف اخلاق وظیفهگرایی را داریم که میگوید هدف وسیله را توجیه نمیکند و اجازه نداریم که عدهای را برای نجات بقیه قربانی کنیم. حتی اگر در پایان همه نابود شوند. دار و دستهی کاپیتان آمریکا دنبالهروی این فلسفه هستند. اما در طرف دیگر یوتیلیتاریانیسم یا فایدهگرایی را داریم که میگوید هدف وسیله را توجیه میکند. اگر کشتن نیمی از موجودات هستی، به معنی جلوگیری از نابودی همه است، باید دستکش اینفینیتی را به دست کنید و بشکن بزنید.
مشکل این است که تصویری که فیلم از تانوس ارائه میدهد، بسیار حواسجمع و دقیق و با عذاب وجدان است. تانوس یکی از آن آنتاگونیستهای وحشتناک که آرام و بیاحساس هستند نیست (مثل آنتون چیگور از «جایی برای پیرمردها نیست»). در عوض او یکی از آن آنتاگونیستهای وحشتناکی است که اشک میریزد و کاملا مشخص است که از وحشت کاری که دارد میکند آگاه است. وقتی در حال به تصویر کشیدنِ تبهکاری هستیم که میخواهد یک نسلکشی در گسترهی هستی راه بیاندازد یعنی طبیعتا با آدم بدی طرفیم؛ یا حداقل با آدمی خاکستری. اما فیلم تانوس را بدون نشانهای از دورویی، توهم یا هر چیز دیگری به تصویر میکشد. فیلم طوری با تانوس رفتار میکند که انگار باید برای او هورا بکشیم. فیلم فلسفه و طرز فکر او را زیر سوال نمیبرد. وقتی تانوس در جواب به اعتراض گامورا میگوید که سیارهی او بعد از کشتاری که آنجا راه انداخته بود، شکوفا شده است، گامورا ساکت میشود؛ انگار که دلیل منطقیای شنیده است. اگر به قهرمانانمان نگاه کنیم میبینیم که فلسفهی آنها تحت فشار قرار میگیرد. آنها اگرچه با اخلاق «نه» به کشتن پا پیش میگذارند، اما کارشان به جایی کشیده میشود که استار لُرد باید بین کشتنِ گامورا و رها کردن او در چنگالِ تانوس و اسکارت ویچ هم باید بین کشتنِ ویژن و افتادن سنگ ذهن به دست تانوس یکی را انتخاب کند. آنها در موقعیت پیچیدهای قرار میگیرند که فلسفهشان را زیر سوال میبرد و نشان میدهد که باور ابرقهرمانانهی آنها از زندگی با واقعیتِ زندگی فرق میکند. این چیزی است که درام و بحران و تنش قابللمسی تولید میکند. اما چنین اتفاقی در رابطه با تانوس نمیافتد. فیلم با تانوس به عنوان آدم غمگینی که دارد فداکاری بزرگی میکند رفتار میکند. برای نمونه به یکی از بزرگترین تبهکاران تلویزیون یعنی والتر وایت از «برکینگ بد» نگاه کنید. والت از یک طرف به عنوان کاراکتری به تصویر کشیده میشود که در حال دست و پنجه نرم کردن با خیلی از بحرانهای ماست و از اینکه برخلاف ما دست روی دست نمیگذارد و برای فریاد زدن تواناییهایش و برمیخیزد و در مقابل بیعدالتی جامعه و دنیا طغیان میکند مورد تشویق قرار میگیرد، ولی همزمان نمیتوانیم چشممان را روی اعمال شنیع او و دوروییاش ببندیم. نتیجه تبهکار چندلایهای است که به اسم خانواده، خانوادهها را نابود میکند و به اسم خانواده، انگیزههای خودخواهانهای دارد. «برکینگ بد» بیوقفه طرز فکرمان دربارهی والت را به چالش میکشد. اما وقتی تانوس ایدهی نابودی نیمی از هستی را پیش میکشد تنها جواب گامورا یک چیزی در این مایهها است که «آره، میدونم. ولی نسلکشی بدـه. نسلکشی عیبه. خجالت بکش».
فلسفهی تانوس در تار و پود قصهاش بافته نشده است. در عوض داستان ناگهان از حرکت میایستد، تانوس روی صندلی مینشیند و شروع به تعریف کردن طرز فکرش برای گامورا و بینندگانش میکند
برخلاف «برکینگ بد» که مدام طرز فکرِ والت را به چالش میکشد، «جنگ اینفینیتی» با تانوس طوری رفتار میکند که واقعا حق دارد و هیچ چیزی لای درزِ ایدهاش نمیرود. گامورا یا هرکس دیگری هیچوقت به تانوس نمیگوید که اگر نگاهی به تاریخ بیاندازد متوجه میشود که فقر، گرسنگی و زجر کشیدن حتی قبل از اینکه زمین به نهایت ظرفیتهایش برسد بخشی از زندگی ساکنانش بوده است. هیچکس نیست که به تانوس بگوید مشکل عدم وجود غذا برای سیر کردن شکم همه نیست، مشکل این است که همه پول کافی برای خریدن غذا ندارند. هیچکس نیست تا به تانوس بگوید فقر نه از افزایش جمعیت، بلکه از عدم پخشِ غیرعادلانه و ناکافی منابع در سرتاسر دنیا سرچشمه میگیرد. این در حالی است که عدم اطلاع مردم بخشهایی از دنیا دربارهی راههای کنترل تولید مثل را نادیده بگیریم. چه چیزی جلوی پخش عادلانهی منابع در دنیا را میگیرد؟ ساختارهای قدرت، دولتها، کمپانیهای بزرگی که به هر سمتی که باد بوزد میچرخند و تمام کسانی که برای بهتر شدن دنیا، حاضر به قربانی کردن چیزی از سمت خودشان نمیشوند. منظورم از این حرفها این نیست که انقلاب علیه ساختارهای قدرت راهحال است. کافی است سریال «مستر روبات» را تماشا کنید تا متوجه شوید قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. منظورم این است که مشکلی که تانوس روی آن دست گذاشته است خیلی پیچیدهتر است و به افزایش بیرویهی جمعیت خلاصه نمیشود. اینکه تانوس چنین ایدهای داشته باشد هیچ عیبی ندارد، اما اینکه داستان به شکلی روایت شود که مردم بعد از دیدن فیلم با خودشان بگویند «تانوس حق داشت» خیلی بد است. مطمئنا هدف نویسندگان این نبوده است که از نسلکشی دفاع کنند. هدف آنها خلق آنتاگونیستی خاکستری بوده است اما راه را اشتباه رفتهاند. آنها به جای اینکه تانوس را به کاراکترِ پیچیدهای تبدیل کنند، از اشاره کردن به حفرههای واضحِ نقشهاش برای نجات هستی از طریق نسلکشی سر باز زدهاند. به عبارت خیلی سادهتر «جنگ اینفینیتی» میخواهد «واچمن» باشد، اما خراب میکند. اگر آلن مور هرکدام از کاراکترهایش را به دور یک فلسفه پیچیده است و تمام این فلسفهها را طوری به چالش میکشد که در نهایت ما میمانیم و کاراکترهایی که بین خوب و بد بودنشان ماندهایم، «جنگ اینفینیتی» فقط ادای واقعگرایی و فلسفه را در میآورد و واقعا به دل بحث شیرجه نمیزند. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که جزو یکی از پرفروشترین فیلمهای تاریخ دنیا است. عموم مردم در حالی به تماشای این فیلم مینشینند که این فیلم یکی از باورهای اشتباهشان را تایید میکند: ازدیاد جمعیت مشکل اول و آخر دنیا است. برای روایت داستانهای درگیرکننده نیازی به فراهم کردن انگیزههای قابللمس و قابلهمذاتپنداری برای تبهکار نیست، اما اگر این کار را میکنید، باید حواستان باشد که باید به تمام زاویههایش فکر شود.
محصول نهایی اثری است که همزمان شگفتانگیز و معمولی است. به همان اندازه که فرمولِ زنگزدهی مارول را درهم میشکند، به همان اندازه هم همچنان دنبالهروی آن است. تانوس با خود تهدید و جذبهای به این فیلم میآورد که شاید از آغازِ دنیای سینمایی مارول تاکنون نمونهاش را ندیده بودیم، اما تهدیدبرانگیزی او بیشتر از شخصیتپردازی عمیقش، حاصل معرفی مرگ به عنوان یک عنصر قابلاتکا در این فیلم است. اگرچه با گستردهترین اثر مارول طرفیم، اما سازندگان به گونهای این کشتی بزرگ را هدایت کردهاند که نتیجه حتی در مقایسه با خیلی از فیلمهای مستقلشان، به یکی از منسجمترین و چفت و بستدارترین فیلمهایشان از لحاط ساختار داستانگویی بدل شده است. با اینکه دیالوگهای رد و بدل شده بین کاراکترها آنقدر خوب هستند که داستان را تند و سریع به جلو هدایت میکنند، اما درگیریهای لفظی آنها خالی از بحران و بیشتر حول و حوش شوخطبعی و برنامهریزی میچرخد. درست برخلافِ قسمت اول «اونجرز» که در مسیر کنار گذاشتن خودخواهی و غرور قهرمانان و تبدیل کردن آنها به یک تیم واحد، شاملِ درگیریهای لفظی و دراماتیک زیادی میشد. اگرچه اینجا هم بحرانهایی مثل دوری کاپیتان آمریکا از باکی، دعوای تونی استارک و استیو راجرز و رابطهی بلک ویدو و بروس بنر را داریم، ولی فیلم آنقدر سرش شلوغ است که هیچکدامشان را جدی نمیگیرد و معلوم نیست که در فیلم بعدی هم جدی بگیرد. تمام اینها به سرانجامی ختم میشود که فعلا نمیتوان به نتیجهی قاطعی دربارهاش رسید. تانوس هر شش سنگ را به دست میآورد و بشکن میزند. نیمی از ابرقهرمانان مارول یکی پس از دیگری شروع به ناپدید شدن میکنند. از یک طرف این صحنه به بهترین شکل ممکن وحشتی هرکدام از آنها در این لحظه حس میکنند را به تصویر میکشد. از تنگی نفس و وحشتزدگی پیتر پارکر در آغوشِ تونی استارک تا بیتفاوتی واندا به ناپدید شدن در حالی که با چشمانی مُرده به جنازهی ویژن خیره شده است.
طرفداران شاید سالها در حال گمانهزنی دربارهی کسانی که در «جنگ اینفینیتی» میمیرند بودند و اکثرا اتفاق نظر داشتند که قدیمیهای مارول از جمله تونی استارک و استیو راجرز جزو قربانیها خواهند بود. اما «جنگ اینفینیتی» ورق را برمیگرداند. این فیلم دقیقا همان ابرقهرمانانِ جوانی را میکشد که فکر میکردیم بیشتر از همه در امان خواهند بود. فقط یک مشکل وجود دارد: ما میدانیم از آنجایی که دنبالههای «بلک پنتر» و «مرد عنکبوتی» در دستور ساخت قرار دارند، تمام کسانی که ناپدید شدند بیشتر از اینکه مُرده باشند، گروگان گرفته شدهاند و هنوز فرصتی برای بازگرداندن آن وجود دارد. بنابراین کشتاری که در پایان فیلم اتفاق میافتد بیشتر از اینکه به خاطر مُردن این کاراکترها ترسناک باشد، به خاطر تماشای وحشتِ حاصل از مُردن در صورتشان ترسناک است. ما میدانیم که آنها به هر ترتیبی که شده برمیگردند، اما خودشان در آن لحظه باور دارند که همهچیز برایشان به پایان رسیده است و دارند به آخرین تصاویری که از زندگی خواهند دید نگاه میکنند. پس نمیدانم دقیقا باید چه واکنشی به پایانبندی این فیلم داشته باشم. از یک طرفِ میخواهم از این مرگهای قلابی عصبانی باشم، اما از طرف دیگر میدانم که «جنگ اینفینیتی» حکم نیمهی اول یک داستان دو قسمتی را دارد که باید برای قضاوت کردنِ نحوهی رفتار کردن آن با مرگ صبر کنیم؛ «اونجرز ۴» جایی است که باید دید مارول در در آغوش کشیدن مرگ چقدر جدی خواهند بود. روی هم رفته «اونجرز: جنگ اینفینیتی»، فیلم نامتعادلی است. در حالی جزو بهترین فیلمهای مارول قرار میگیرد که بدون نقصهای جدی نیست. در حالی برخی از مهمترین کمبودهای فیلمهای مارول را حل میکند که بدون کمبود نیست. در حالی مرگ را به این دنیا معرفی میکند و یک عروسی خونین راه میاندازد که میدانیم کسی واقعا هنوز نمُرده است. در حالی که به خاطر مدیریت گستردگی داستانش یک دستاورد محسوب میشود، اشتباه فیلمنامهنویسی بزرگی هم در رابطه با شخصیتپردازی تانوس مرتکب شده است. با این وجود اکشنهای فانتزی این فیلم را در هیچ جای دیگر از بلاکباسترهای هالیوود نمیتوان پیدا کرد. «جنگ اینفینیتی» دوباره بعد از مدتها کاری کرد تا از تماشای یک فیلم مارولی لذت ببرم، اما نتوانست نظرم را بهطور کامل دربارهی این استودیو و آیندهاش عوض کند. «اونجرز ۴» فرصت آخر است ...
ـنقد فیلم از رضا حاج محمدی
2018-08-30 22:19:27
مشاهده پست
فیلم Avengers: Infinity War، اولین قسمت از فینالِ دو قسمتی داستانی است که از ۱۰ سال پیش شروع شده بود. مارول تا چه اندازه در مدیریت این حماسهی غولآسا موفق بوده است؟
هشدار: این متن داستان فیلم رو لو میدهد.
«اونجرز: جنگ اینفینیتی» (Avengers: Infinity War) شاید سرانجام مرگبار خیلی از کاراکترهای دنیای سینمایی مارول باشد، اما این فیلم حکم یک احیای دوباره برای خودِ دنیای سینمایی مارول را دارد. غولآساترین کراساور مارول شاید به سرانجامی میرسد که طرفداران را برخلاف همیشه در سکوت و اندوه مطلق رها میکند، اما همزمان فیلمی است که باید به خاطر ساخته شدنش جشن بگیریم. «جنگ اینفینیتی» نقش لحظهی معروفی از «پالپ فیکشن» را دارد که جولز با ترس و لرز و سراسیمگی، آمپولِ بزرگِ آدرنالین را بالا میبرد و روی نقطهی قرمزی که روی قفسه سینهی میا کشیده است فرو میکند تا او را از لبهی اوردُز کردن نجات بدهد. «جنگ اینفینیتی» اگرچه با شکستِ اسفناکِ ابرقهرمانان کیهانِ مارول به اتمام میرسد، ولی این فیلم یک پیروزی و موفیقت بهیادماندنی و بزرگ برای سازندگانش حساب میشود. بعد از اتمام این فیلم میتوان دنیای سینمایی مارول را دید که از حالت نیمهبیهوشی و هیزبانگویی ناگهان با یک فریاد بلند از ته حلق به حالت بیداری میرسد. هیچوقت فکر نمیکردم دوباره این کلمات را به زبان بیاورم، ولی «جنگ اینفینیتی» خوشبختانه در کمال شگفتی باعث شد تا خلاف چیزی که کاملا بهش ایمان داشتم اتفاق بیافتد: «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را فقط دوست ندارم، بلکه اعتقاد دارم این فیلم علاوهبر یکی از بهترین بلاکباسترهایی که تاکنون از کارخانهی هالیوود بیرون آمده است، فیلمی است که در کلاسهای درسِ فیلمنامهنویسی و کارگردانی مورد بررسی و موشکافی و آموزش قرار خواهد گرفت. شما را نمیدانم، ولی من خیلی وقت بود که به این نتیجه رسیده بودم که حالاحالاها قرار نیست یکی از فیلمهای مارول را با چنین جملاتِ سنگین و باشکوهی توصیف کنم. خیلی دلم برای گفتن چنین جملاتِ تحسینبرانگیزی برای فیلمهای مارول تنگ شده بود. از آن بیشتر، خیلی وقت بود که دلم برای تماشای یک فیلم مارولی و لذت بردن از آن تنگ شده بود. مگر نه اینکه هدفِ اصلی این فیلمها سرگرمی است. مگر نه اینکه این فیلمها براساسِ یک مشت کامیکبوکهای رنگارنگ و دلانگیز و خوشگل ساخته شده است و مگر نه اینکه این فیلمها با این همه ستارهها و سوپراستارها و استعدادهای غیرمنتظرهی تازه پُر شده است و از بودجههای هنگفتی بهره میبرند. ولی چرا هیچکدام از اینها برای شکلدهی به یک نتیجهی مستحکم و واحد و مفرح به خوبی در هم چفت و بست پیدا نمیکنند. یادم نمیآید آخرین فیلم مارولی که واقعا ازش لذت بردم چه بود؛ «مرد آهنی ۳»، «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» یا قسمت اول «نگهبانان کهکشان». ولی میدانم که مارول خیلی وقت است که دچار بدترین اتفاقی که میتواند برای یک مجموعه بیافتد شده است: فرمولزدگی.
بالاخره یکی از آفتهای به راه انداختن دنیاهای سینمایی که تا آیندهی تقریبا نامعلومی ادامه دارند و هر فیلم مجبور است تا در محدودههای سفت و سخت از پیش تعیین شدهای حرکت کند این است که دیر یا زود به تکرار میافتد. با فیلمهای محافظهکاری روبهرو میشویم که آهسته میروند و میآیند تا گربه شاخشان نزند. البته که یکی از دلایلِ استقبال گسترده از فیلمهای مارول این است که برخلافِ فیلمهای دیسی و «شاه آرتور»ها و «مومیایی»ها نسخهی کج و کوله و ضعیفتر و بیهویتتری از فیلمهای بهتر نیستند و اعتماد مردم را به دست آوردهاند. اما عدم شباهت فیلمهای مارول به بلاکباسترهای دیگر سینما به این معنی نیست که آنها نمیتوانند شبیه خودشان نباشند. وقتی حتی «بلک پنتر»، قویترین فیلم مارول پس از سالها هم نمیتواند از افتادن در دام قابلپیشبینیبودن و ساختار کپیپیستشدهی این مجموعه از روی یکدیگر فرار کند، یعنی اوضاع وارد مرحلهی اضطرار شده است. یعنی آژیر به صدا در آمده است. یکی از موهبتها و نفرینهای ما انسانها این است که همهچیز خیلی زود برایمان عادی میشود. بالاخره انگار نه انگار که دلار ۱۲ هزار تومان شده است. یکی از چیزهایی که قربانی عادیسازی ما شده است، فیلمهای مارول است. بعضیوقتها واقعا فراموش میکنیم که در حال زندگی کردنِ در دنیایی که فیلمهای مارول وجود دارند هستیم. مثل این میماند که یک روز یک فضاپیمای بیگانهی غولآسا روی آسمان شهرمان پدیدار شود و بعد از کمی شگفتزدگی طوری رفتار کنیم که انگار این شی پرنده از اولش همینجا بوده است. فیلمهای مارول فقط یک سری بلاکباسترهای دنبالهدارِ موفق نیستند، بلکه آنها باید به خاطر منتقل کردن دنیای افسارگسیختهی کامیکبوکها به سینما تشویق شوند؛ فیلمهایی که نه تنها بهطور جسورانهای با کنار هم قرار دادن یک سربازِ وطنپرست از جنگ جهانی دوم، یک خدای آزگاردی، یک جاسوسِ روسی، یک غول سبز، یک درخت متحرک و یک استاد هنرهای جادویی با شنلِ خودآگاه، کار فوقالعادهای از لحاظ گسترش مرزهای محتوایی سینمای عامهپسند و جریان اصلی انجام داده است، بلکه علیه خیلی از قانونهای فیلمسازی مرسوم هالیوودی عمل کرده است. سینمای عامهپسند همانطور که از اسمش مشخص است در حالی برای عموم مردم ساخته شده است که دنیای سینمایی مارول از درون مدیوم بسیار نِردپسندانهای مثل کامیکبوکها زندگی گرفته است و بیرون آمده است. هدفِ سینمای عامهپسند در حالی جلب توجه کسانی است که فیلمها را بیشتر از ترن هوایی شهربازی جدی نمیگیرند که خلقِ دنیای سینمایی مشترکی پُر از کاراکترها و داستانهایی که در یکدیگر تنیده شدهاند و با یکدیگر همپوشانی پیدا میکنند تاکنون مختصِ سریالهای تلویزیونی و کامیکبوکها بوده است. تبدیل کردن این فرمول به پرفروشترین و پرطرفدارترین مجموعهی سینمایی حال حاضر تشویق دارد و لازم است هر از گاهی کار اعجاببرانگیز آنها را به یاد بیاوریم و جلوی عادی شدنش در چشمانمان را بگیریم.
Avengers: Infinity War
بالاخره یک دلیلی داشت که هالیوودیها فکر میکردند تصمیم مارول برای زمینهچینی یک دنیای سینمایی از صفر دیوانهوار بود. نه فقط به خاطر اینکه قرار دادنِ یک سرمایهگذار میلیاردر در دنیای بیگانهها و جادوگران و یک راکون سخنگو از لحاظ منطقی جور در نمیآید و نه فقط به خاطر اینکه درهمتنیدگی این همه خط داستانی، تماشاگران را سردرگم میکند و منجر به خط داستانی چاق و چلهای میشود که مثل سیم هندزفری با خودش گره میخورد (مثل اتفاقی که این روزها با فیلمهای «افراد ایکس» اتفاق افتاد). دلیل اصلیاش این بود که هالیوددیها اعتقاد داشتند که قرار دادن قهرمان اصلی یک فیلم در کنار قهرمان اصلی یک فیلم دیگر هیچ دلیل دراماتیک و تماتیکِ قابلتوجهای به جز هیجانِ خالی ناشی از دیدن این دو قهرمان در کنار یکدیگر ندارد. اما مارول به کاری که میخواست بکند اعتقاد داشت. آنها میدانستند هیجان خالی دیدن دو قهرمان در کنار یکدیگر دقیقا همان چیزی است که مثل ریگ در کامیکبوکها اتفاق میافتد و به یک روتین عادی تبدیل شده است. همچنین آنها میدانستند تا وقتی شخصیتهایی را پردازش کنند که مردم آنها را دوست داشته باشند و با آنها ارتباط برقرار کنند هر مشکل و مانعی بهطور اتوماتیک از میان برداشته میشود. بالاخره اگر زمینی را که برجِ دنیای سینمایی مارول روی آن بنا شده به اندازهی کافی بکنیم، میبینیم که اولین لایههای این سازهی عظیم را شیطنت و جذابیت خاص رابرت داونی جوینور، اخلاق خاکی کریس ایوانز، شخصیتِ پهلوانانه اما کودکانهی کریس همسوورث و تضاد شخصیت غمگین و افسردهی مارک رافلو با هیولای کلهخراب و مشتزنی که درونش لانه کرده است تشکیل میدهند. به تدریج با اضافه شدن به کاراکترهای فرعی به جمع اصلیها، در شرایطی قرار داریم که تماشای بگو مگوها و وقت گذراندن و جنگیدن این کاراکترها در کنار یکدیگر به یکی از جذابیتهای ابتدایی این فیلمها تبدیل شده است. وقتی این همه شخصیتهای دوستداشتنی و پرطرفدار داریم، مردم همیشه یک نور هدایتشده برای گم نشدن وسط یک همه دنباله و خطهای داستانی گوناگون دارند. نکتهی مهمی که هیچکدام از استودیوهایی که سودای به راه انداختن دنیاهای مشترک داشتهاند جدی نگرفتهاند و اولین و آخرین چیزی که از موفقیت مارول یاد گرفتهاند، بدترینشان است: سکانسهای پسا-تیتراژ که قول فیلمهای بعدی را میدهند.
آنچه در مورد «جنگ اینفینیتی» باید بدانیم این است که این فیلم برای به حقیقت پیوستن، چالشهای متعددی را جلوی خودش میدید
اما هرچه مارول را به خاطر انقلابی که با فیلمها کرده تشویق میکنم و هرچه از روزهای خوشی که با این فیلمها داشتهام به نیکی یاد میکنم، نمیتوانم این حقیقت را فراموش کنم که دیگر خسته شدهام. دیگر بدنم جوابگو نیست. نه اینکه کلا از فیلمهای ابرقهرمانی خسته شده باشم، بلکه از جنسی که مارول ارائه میدهد خسته شدهام. فیلمهای ابرقهرمانی در بهترین حالت به ترکیب خارقالعادهای بین هیجانهای لجامگسیخته، احساساتِ درگیرکننده، بازسازی تراژدیهای یونانی و بررسی فلسفههای سیاسی و اجتماعی روز و موشکافی روانهای درهمشکسته تبدیل میشوند. آخه، چه کسی را میتوانید پیدا کنید که با چنین ترکیب بینظیری مشکل داشته باشد. ولی مشکل این است که مارول بعد از فاز اول که تازگیاش را از دست داد و نوبت به انجام کار اصلی برای حفظ کردنِ تازگیاش در طولانیمدت رسید، دست روی دست گذاشت و اینگونه آنها به استادان ساختنِ فیلمهای استاتیک تبدیل شدند. آنها بلد شدند که چگونه همهچیز را طوری کنار هم بچینند که اتفاق بزرگی نیافتد، بلکه فقط به اتفاق بزرگی که در آینده خواهد افتاد اشاره کنند. نتیجه این است که دنیای سینمایی مارول به ترن هواییای تبدیل شده است که بارها و بارها سوارش شدهایم. شاید دفعهی اول و دوم تا مرز غش کردن رفته باشیم، اما به مرور به آن عادت کردهایم. میدانیم هر کدام از پستی و بلندیها کجا است و با اینکه دفعات اول با سرگیجه و حالت تهوع و تپش قلب از قطار پیاده میشدیم، ولی الان کاملا هوشیار و در کنترل هستیم. اما حالا سروکلهی فیلمی پیدا شده است که قصد دارد این روتینِ حوصلهسربر را بشکند. فیلمی که به همان اندازه که تمام فاکتورهای یک فیلم مارولی را رعایت میکند، به همان اندازه هم در تضاد با فیلمهای قبلی قرار میگیرد. فیلمی که به همان اندازه که یک «اونجرز» است، به همان اندازه هم با «اونجرز»های قبلی فرق میکند؛ چه از لحاظ افق گستردهترش و چه از لحاظ ساختار داستانگوییاش. «جنگ اینفینیتی» همان فیلمی است که بعد از اتمام هرکدام از فیلمهای مستقل قبلی، قولِ رسیدن به آن بهمان داده میشد. اینجا جایی است که مارول از خواب زمستانی بیدار میشود و خود واقعیاش را به نمایش میگذارد. اینکه اگر آنها کمی محافظهکاری را کنار میگذاشتند چه اتفاقی میافتاد؛ یک قدم عقبنشینی از فرمول جواب پس داده اما نخنماشدهی آنها به معنی کیلومترها پیشرفت است. اما صحبت دربارهی «جنگ اینفینیتی» با چنین صفاتِ مثبت و خوشگلی به این معنی نیست که مارول بهطور کامل خودش را رستگار کرده است. در واقع «جنگ اینفینیتی» شاید اولین فیلم مارول باشد که احساسِ دوگانهای نسبت بهش دارم.
Avengers: Infinity War
بعد از تماشای این فیلم ترکیبی از احساساتی را که بعد از «اونجرز» و «اونجرز: دوران اولتران» داشتم حس میکردم. از یک طرف مثل زمانی که «اونجرز» را برای اولینبار دیدم هیجانزده بودم که مارول چگونه چنین پروژهای را مدیریت کرده است و از اینکه میدیدم که برخی از بزرگترین مشکلات فیلمهای آنها در اینجا برطرف یا کمتر شده خوشحال بودم و از طرف دیگر مثل زمانی که برای اولینبار «دوران اولتران» را دیدم، احساسِ تهوعآورِ کسی را داشتم که بهم دروغ گفته شده است؛ احساس کسی که به امید تماشای فیلمی که قرار است پایههای دنیای سینمایی مارول را تکان بدهد و آن را از حالت استاتیکی که در آن گرفتار شده است نجات بدهد سراغش رفته است، اما چیزی که گیرش میآید این کار را انجام نمیدهد. به عبارت بهتر «جنگ اینفینیتی» را میتوان به این شکل توصیف کرد: فیلمی که به اندازهی کافی بالاتر از استانداردهای کسلآور و ساختارِ فرمولزدهی فیلمهای اخیر مارول قرار میگیرد که انرژی تازهای به رگهای این مجموعه تزریق کند و سرزندگی و هیاهوی گمشده از این فیلمها را برگرداند، اما آنقدر بالاتر از استانداردها قرار نمیگیرد که بهطور کلی آنها را پشت سر بگذارد و از ساختار فرمولزدهی فیلمهای مارول خارج شود. اگرِ فرمول مارول را خورشید در منظومهی شمسی حساب کنیم، امثال «ثور: رگناروک» و «بلک پنتر» و «نگهبانان کهکشان ۲»، عطارد و زهره و زمین حساب میشوند و «جنگ اینفینیتی» حکم زحل یا اورانوس را دارد. «جنگ اینفینیتی» به اندازهی کافی از فرمول مارول فاصله دارد که فضای تازهای را ارائه بدهد، اما کماکان در منظومهی شمسی گرفتار است و کماکان باید به دور مدارِ خورشید بچرخد. نتیجه فیلمی است که به عنوان فیلمی مستقل به خاطر ساختارِ منسجمش که جلوی متلاشی شدن این همه کاراکتر و اتفاق را نگرفته است مورد تحسین قرار میگیرد، ولی به عنوان قسمت اول فینالِ دوگانهای که قرار بود قوس داستانی آغاز شده با «مرد آهنی» را به پایان برسد شکست میخورد. فیلمی که تا دلتان بخواهد تند و سریع و آتشین است که درگیرتان نگه دارد، اما همزمان ادامهدهندهی برخی مشکلاتِ همیشگی مارول هم است.
اما بگذارید با جنبهی مثبت فیلم شروع کنیم: اولین چیزی که دربارهی «جنگ اینفینیتی» باید بدانیم این است که این فیلم برای به حقیقت پیوستن، چالشهای متعددی را جلوی خودش میدید. چالش اول فیلمنامهنویسان این بود که باید بیش از ۲۰تا کاراکتر اصلی از بیش از ۱۰ مجموعه را طوری در کنار هم مدیریت میکردند که حضور تکتکشان و تاثیرگذاریشان روی داستان احساس شود. بدترین اتفاقی که برای فیلم کراساور شلوغی مثل «جنگ اینفینیتی» میتواند بیافتد این است که اکثر کاراکترها فقط جهت قرار گرفتن روی پوسترها در فیلم حضور داشته باشند. «جنگ اینفینیتی» شاید در رابطه با کاپیتان آمریکا و بلک پنتر به این مشکل دچار شده است، ولی درصد موفقیتش آنقدر بیشتر است که از افتادن در این چاه جاخالی میدهد. چالش دوم این بود که اگرچه ۹۵ درصد کاراکترهای اصلی مارول از نقاط مختلف کیهان و از پسزمینههای گوناگون دور هم جمع شدهاند، ولی این فیلم باید از خط داستانی مستقل و مستحکمی بهره میبرد. کافی است نگاهی به فیلمهایی مثل «بتمن علیه سوپرمن» و «جاستیس لیگ» بیاندازید و ببینید وقتی تعداد کاراکترها بالا میرود، احتمالِ روبهرو شدن با فیلمی شلخته و سردرگم هم بالا میرود و در نهایت ممکن است نویسندگان به جای اینکه کاراکترهای رنگارنگشان را کنار هم بگذارند تا یک هویت واحد را تشکیل بدهند، افسار کار از دستشان در برود و فیلمی را تحویلمان بدهند که همچون مخلوط کردنِ پنج-ششتا فیلم متفاوت که به یک آش شلهقلمکار تبدیل شده است به نظر برسد. فراموش نکنیم که همهی کاراکترهای «جنگ اینفینیتی» قبل از این فیلم با هم آشنا نبودهاند. کسانی مثل تونی استارک و دکتر استرنج و ثور و دار و دستهی استار لُرد برای اولینبار است که با یکدیگر و با بقیه آشنا میشوند. بنابراین فیلم نه تنها باید همهی آنها را به عنوان یک ارتش واحد در مقابل یک تهدید مشترک قرار بدهد، بلکه باید از قبل راهی برای معرفی آنها به یکدیگر هم پیدا کند. در فیلمی که حکم فینالی را دارد که بزنبزن و کشت و کشتار از همان لحظهی اول آغاز میشود و این ریتم پُرسراسیمه باید بیوقفه تا انتها حفظ شود، اطمینان حاصل کردن از اینکه معرفی شخصیتها به یکدیگر جلوی جنبش رو به جلوی قصه را نگیرد خیلی مهم است و این کار با فیلمی با بیش از ۲۰تا شخصیت اصلی، یک چالش واقعی تبدیل میشود. تمام اینها در حالی است که «جنگ اینفینیتی» از استودیویی میآید که سابقهی ضد و نقیضی در زمینهی کراساورسازی داشته است. آنها از یک طرفِ قسمت اول «اونجرز» را دارند که شاهکارِ سینمای کامیکبوکی و نمونهی بارزِ درهمتنیدگی اکشنِ ابرقهرمانی خالص و داستانگویی حسابشده و احساسی است و از طرف دیگر آنها «دوران اولتران» را ساختهاند که خودش به جمع تمام فیلمهایی که با سودای تکرار «اونجرز» با کله سقوط کردند پیوست.
همچنین سابقهی برادران روسو در دنیای سینمایی مارول به عنوان کارگردانان «جنگ اینفینیتی» هم به همین اندازه پیشبینی آینده را سخت کرده بود. آنها در حالی با «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان»، یکی از تنشزاترین و قویترین فیلمهای مارول را ساختهاند که با «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی»، یکی از حیاتیترین فیلمهای مارول را چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ طراحی اکشن، خراب کردند. پس سوال این بود که «جنگ اینفینیتی» به کدام طرف میل میکند؟ آیا در راستای فضای سنگین و تعلیقآفرین و سرراستِ «سرباز زمستان» قرار میگیرد یا خاطراتِ کابوسوارم از سکانس فرودگاه «جنگ داخلی» را زنده میکند. با اینکه طبیعتا دوست داشتم که برادران روسو همان مهارتی را که ازشان در «سرباز زمستان» دیده بودم در «جنگ اینفینیتی» به نمایش بگذارند، اما آنها تصمیم پسندیدهتری گرفتهاند: «جنگ اینفینیتی» گردهمایی بهترین ویژگیهای «سرباز زمستان» و «جنگ داخلی» و البته «اونجرز» است. «جنگ اینفینیتی» ترکیبی از فضای تیره و تاریک «سرباز زمستان»، اکشنهای ابرقهرمانی/انیمهای «جنگ داخلی» و داستانگویی حادثهمحورِ متمرکز «اونجرز» است. اما سوال این است که سازندگان چگونه توانستهاند این چالشها را از میان بردارند؟ آنها چگونه موفق شدهاند این همه شخصیت را به شکلی کنترل کنند و انگیزهها و بحرانها و تغییر و تحولهایشان را به شکلی در نظر بگیرند که نتیجه به یک افسارگسیختگی منظم منجر شده است؟ راهحل برادران روسو دو چیز بوده است: اول اینکه آنها گروه کاراکترهای پرتعداد فیلم را به سه بخش جداگانه تقسیم کردهاند که هرکدام شاملِ پایانبندیهای خودشان هستند و همهی آنها را با کشیدن یک ریسمان نامرئی بینشان به یکدیگر متصل کردهاند. شاید چیزی شبیه به حرکتی که در رابطه با خطهای داستانی ساحل، دریا و آسمان در «دانکرک» دیده بودیم. این نوع داستانگویی خودش یک چالش جدید ایجاد میکند: چگونه بهطور همزمان بین سه درگیری رفت و آمد کنیم که نه تنها باعث شکسته شدنِ ریتم تعلیق و تنش نشوند، بلکه آنقدر با هم تفاوت داشته باشند که تماشاگر بین چنین هیاهو و هرج و مرج غولآسایی گم نشود و از محل قرارگیری مهرهها و اهدافشان آگاه باشد. همزمان این نبردها باید آنقدر در یکدیگر چفت شوند که حسِ رفت و آمد بین سه فیلم متفاوت به بیننده دست ندهد. چرخدندههای یک ساعت را در نظر بگیرید که اگرچه هرکدام رنگهای متفاوتی دارند، اما طوری در یکدیگر قفل شدهاند و موجب حرکت یکدیگر میشوند که اگر یکی از آنها حذف شود، عقربهها از حرکت میایستند.
Avengers: Infinity War
«جنگ اینفینیتی» یکی از فیلمهای مستقل مارول نیست که اگر چیزی کار نمیکرد، فیلم هرطور شده روی ریل باقی میماند و خودش را به ایستگاه آخر میرساند. اینجا داریم دربارهی فیلمی با گستردگی نفسگیر و تعداد چرخدندههای سرسامآوری حرف میزنیم که عدم هماهنگی یکی از اجزایش منجر به عدم عملکرد خوب بقیهی اجزا میشود. «جنگ اینفینیتی» برای اینکه به حقیقت تبدیل شود باید مثل ساعت کار کند. تکتک اجزای این فیلم از سرتاسر کیهانِ مارول دور هم جمع شدهاند. مثل ساختن یک ساعت با استفاده از چرخدندههای باقی مانده از ساعتهای دیگر میماند. هرکدام از این اجزا همچون بچههای بدجنس و تخسی هستند که دنبال فرصتی برای بیرون پریدن از صف و انجام کار خودشان هستند. منظم نگه داشتن همهی آنها کنار هم برای رسیدن به یک هدف سخت است. اما «جنگ اینفینیتی» در این ماموریت موفق میشود. اول به خاطر اینکه فیلم با جدا کردن کاراکترها از یکدیگر و تشکیل دادن گروههای کوچکتر با بحرانها و اهدافِ منحصربهفرد خودشان، یک غذای بزرگ را برای بلعیدن و هضم بهتر به تکههای کوچکتر تقسیم کرده است. خط داستانی اول مربوط به نبرد واکاندا میشود. جنگ چندوجهی و غولآسایی که یادآور نبرد هولمز دیپ از «ارباب حلقهها» است که نه تنها میزبان برخی از کاراکترهایی مثل کاپیتان آمریکا و باکی و بلک پنتر و بلک ویدو و بروس بنر درون هالکباستر میشود، بلکه شامل برخی از اعضای فرزندانِ تانوس میشود که هرکدام از آنها میتوانند حکم آنتاگونیست اصلی یک فیلم مستقل را داشته باشند. همزمان هزاران هزار سرباز و جک و جانورهای ارتشِ تانوس هم همچون دو دریای خروشان به یکدیگر برخورد میکنند. برادران روسو هرکدام از این خطهای داستانی را با جنس اکشن و پالت رنگیشان از هم جدا میکنند. رنگ قالب بر سکانسهای نبرد واکاندا، سبز است و جنس اکشن هم از همان جنگهای شلوغِ «ارباب حلقهها»وار است که هرکدام از کاراکترهای اصلی در گوشهای از میدان نبرد سیل بیانتهایی از جک و جانورهای تحت فرمانِ فرزندان تانوس را قیمه قیمه میکنند. خط داستانی دوم اما مربوط به نبردِ با تانوس روی تایتان میشود. در این خط داستانی، تونی استارک، مرد عنکبوتی، دکتر استرنج و نیمی از دار و دستهی نگهبانان کهکشان در مقابلِ دشمن غیرقابلتوقفشان در کنار هم قرار میگیرند. برخلاف نبرد واکاندا، نبرد با تانوس روی تایتان خیلی شخصیتر، سنگینتر، خشنتر و خلاقانهتر است. اینجا جایی است که قهرمانان نه با نوچههای تانوس، بلکه با خود شخص او دست به یقه میشوند. اینجا جایی است که نبرد به کشتنِ یک سری هیولاهای بینام و نشان خلاصه نشده است و شامل انفجارهای غولآسا نمیشود. در عوض قهرمانانمان دست به دست هم میدهند و از قدرتهایشان بهطور خلاقانهای برای نزدیک شدن به تانوس و خلع سلاح کردن او استفاده میکنند. در این نبرد بازیکنندهها به غولآخر بازی رسیدهاند و باید برای موفقیت از قابلیتهای خود با هارمونی با قابلیتهای دیگران به بهترین شکل ممکن استفاده کنند. این نبرد از لحاظ ظاهری با پالت رنگی قرمز و زرد و نارنجیاش از بقیه جدا میشود.
خط داستانی آخر اما حول و حوشِ ثور، راکت، گروتِ تینایجر (که در پایان دنیا هم دست از بازی کردن نمیکشد!) برای فعال کردنِ ستارهای که برای درست کردن یک چکش جدید با کمک تیریون لنیسترِ غولآسا برای خدای رعد نیاز دارند میچرخد. این یکی بیشتر از اینکه نبرد باشد، حکم تلاشِ با چنگ و دندانِ این کاراکترها برای ساختنِ به موقعِ سلاحی برای کشتنِ تانوس را دارد. خط داستانی ثور از این جهت اهمیت دارد که دلیلی برای امیدوار بودن به زنده خارج شدنِ قهرمانانمان از این درگیری بهمان میدهد. بعد از دیدن ارتشِ زامبیهای تانوس که قهرمانانمان را خسته و کوفته میکنند و بعد از شکست خوردن تونی استارک و دکتر استرنج و بقیه برای محافظت از سنگ زمان در مقابل تانوس، کاملا مشخص است که کار زمین زودتر از موعد به پایان میرسد. بنابراین تلاشِ ثور برای به دست آوردن سلاح خداگونهای در حد و اندازهی کشتنِ یک خدا نقشِ امیدی را بازی میکند که قهرمانانمان را در لبهی دره حفظ میکند. ما تقریبا میدانیم که این فیلم بیبروبرگرد با شکست خوردن قهرمانانمان تمام میشود، اما نگه داشتنِ آنها در بازی توسط ثور تا لحظهی آخر همیشه این احتمال را حفظ میکند که شاید شانس موفقیت داشته باشند. نتیجه این است که اکشنهای «جنگ اینفینیتی» به همان چیزی دست پیدا میکنند که همیشه جای خالیاش از اکشنهای اکثر فیلمهای مارول احساس میشد: توازن بین احتمال شکست و موفقیت. به همان اندازه که احتمال میرود قهرمانانمان بتوانند با کمک ثور ورق را برگردانند، به همان اندازه یا حتی بیشتر هم ممکن است آخرین راه نجاتشان هم کاری از پیش نبرد. این در حالی است که جدا کردن کاراکترها از یکدیگر به جز جلوگیری از سردرگم شدن بیننده، این فرصت را به تکتک کاراکترها میدهد تا نقشِ قابلتوجهای در پیشرفت داستان و شکستها و موفقیتها داشته باشند. تقریبا هیچکدام از آنها در دسته کاراکترهایی که در پسزمینه چندتا دشمنِ بینام و نشان را کتک میزنند قرار نمیگیرند. همه طوری به یکدیگر مربوط هستند که عملکردشان به عنوان یک تیم را به خوبی به نمایش میگذارد. حتی اگر به اندازهی صدها سال نوری از یکدیگر فاصله داشته باشند. فیلم مجبورمان میکند تا یادمان نرود که با مبارزهی یک تیم طرف هستیم، نه شخص. هرکدام از آنها نقشهای کوچک تا بزرگی در مبارزه علیه تانوس دارند که حذف یکی از آنها میتواند بهطرز قابلتوجهای دستشان را در پوست گردو بگذارد.
تقریبا همهی قهرمانان در «جنگ اینفینیتی» میدرخشند. همیشه اعتقاد داشتهام که مارول در زمینهی شخصیتپردازی توی خال زده است و این عدم روایت داستانهای خوب است که جلوی شکوفایی تمام و کمال این کاراکترها را میگیرد. «جنگ اینفینیتی» یکی از آن فیلمهای مارول است که کاراکترها در اوج به سر میبرند. این فیلم به هیچوجه شامل بهترین شخصیتپردازیهای آنها نمیشود، اما بهترین فیلمی است که اکثر آنها حضور مختصر و مفیدی در آن دارند. چنین چیزی دربارهی قسمت اول «اونجرز» هم صدق میکرد. حضور کاراکترها جلوی دوربین در مقایسه با فیلمهای مستقلشان خیلی کوتاه است، اما از آنجایی که آنها برخلاف فیلمهای مستقلشان، تقریبا هیچ لحظهی مُرده و بیخاصیتی ندارند و تمامی صحنهها به گونهای نوشته شدهاند که حکم صحنههای طلایی هرکدام از کاراکترها را داشته باشند، پس تکتکشان دیالوگها و فعالیتها و تعاملاتِ اندک اما درخشانی دارند؛ مخصوصا با توجه به اینکه نویسندگان با هوشمندی کاراکترهایی که بهتر با هم جفت و جور میشوند را برای همگروهی انتخاب کردهاند. هیچ چیزی لذتبخشتر از دیدن اینکه تونی استارک در قالب دکتر استرنج با آدم تیز و بُرتری روبهرو میشود که در نیش و کنایهزنی دستش را از پشت میبندند نیست. فقط رابرت داونی جونیور میتواند آن تیکهی «بیگانهای برای دزدیدن گردنبد یه جادوگر اومده» را اینقدر عادی بیان کند. خودش هم چیزی که دارد میگوید را باور نمیکند، اما این جمله را نه به عنوان یک جوک، بلکه بیشتر به عنوان وسیلهای برای قابلهضم کردن اتفاقی که دارد میافتد برای خودش به زبان میآورد. چنین چیزی دربارهی غیرتی شدن استار لُرد با حضور ثور دور و اطراف گامورا نیز صدق میکند. یا جایی که مرد عنکبوتی با اشاره به فیلم قدیمی «بیگانهها»، از دانش فرهنگ عامهاش به عنوان قدرتی فرابشری برای شکست دادن دشمنشان استفاده میکند و این فهرست ادامه دارد. «جنگ اینفینیتی» سرشار از لحظاتی است که اکثرشان جزو بهترین لحظات این کاراکترها در بین تمام فیلمهای مارول قرار میگیرند. اینجا چیزی جلوی این کاراکترها را از دیدنِ شخصیت خالص آنها به عنوان یک سری شخصیتهای کامیکبوکی دوستداشتنی که به دل حادثه میزنند و کارهای متحیرالقول انجام میدهند وجود ندارد. به خاطر همین است که شاید حتی کسی که هیچکدام از فیلمهای قبلی مارول را ندیده باشد نیز بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. آنها در این فیلم در کامیکبوکیترین شکل خودشان به سر میبرند. «جنگ اینفینیتی» فقط اجازه میدهد تا این کاراکترها قابلیتهایشان را به رخ بکشند و همچون رقاصهای باله تماشاگران را مجذوب خودشان کنند. پس برادران روسو برای قابلمدیریت کردن این تعداد از کاراکترها نه تنها آنها را از هم جدا میکنند و درگیریهایشان را منحصربهفرد میکنند، اما همزمان ارتباط نزدیک آنها به یکدیگر برای شکست دادنِ دشمن مشترکشان را هم حفظ میکنند.
فیلم با جدا کردن کاراکترها از یکدیگر و تشکیل دادن گروههای کوچکتر با بحرانها و اهدافِ منحصربهفرد خودشان، یک غذای بزرگ را برای بلعیدن و هضم بهتر به تکههای کوچکتر تقسیم کرده است
اما کار سازندگان برای مدیریت داستان این فیلم، اینجا به پایان نمیرسد. شاید تقسیم کردن قهرمانان به گروههای کوچکتر و جدا کردن آنها از یکدیگر مشکلِ گسترهی غولآسای فیلم را حل میکند، ولی همزمان یک مشکل جدید به وجود میآورد: چگونه با وجود پراکندگی قهرمانان در سرتاسر کیهان، روایت منسجمی داشته باشیم؟ اصلا چگونه میتوان در فیلمی که این همه شخصیتهای اصلی دارد، یک نفر را به عنوان ژنرالی که جلوی ارتش حرکت میکند و قصه را رو به جلو هُل میدهد انتخاب کرد؟ راهحلِ نویسندگان انتخاب تانوس به عنوان شخصیت اصلی است. تانوس در این فیلم علاوهبر آنتاگونیست، پروتاگونیست هم است. فیلم با او شروع میشود، حول و حوش تلاش او برای رسیدن به خواستهاش جلو میرود و با او تمام میشود. اگرچه خود سازندگان قبل از اکران فیلم گفته بودند که تانوس، پروتاگونیست «جنگ اینفینیتی» خواهد بود، اما فکر نمیکردم که آنها با چنین دقت و تعهدی این ایده را به اجرا در بیاورند. تانوس به معنای واقعی کلمه قهرمان «جنگ اینفینیتی» است. او نه تنها با اختلاف زیادی بیشترین حضور را جلوی دوربین دارد، بلکه تصمیمات او و ژنرالهایش است که داستان را به جلو حرکت میدهد و او کسی است که برای پیروزی باید تمام موانعی که سر راهش قرار میگیرند را حل کند. از آنجایی که ما از قبلِ تاریخ مشترکی با قهرمانانِ مارول داریم، تصور میکنیم که تانوسِ حکم آنتاگونیست را دارد. اما یک لحظه سعی کنید تمام ۱۸ فیلم قبلی مارول را فراموش کنید. یک لحظه تصور کنید تنها کسی که از دنیای سینمایی مارول میشناسیم تانوس است. او خودش را به عنوان قهرمانی میبیند که با عملی کردنِ هدفش که نابودی نیمی از موجوداتِ زندهی هستی است، میتواند با خیال راحت بازنشسته شده و در آسودگی زندگی کند. اگر بتمن در فیلمهای کریس نولان میخواست تا قبل از بازنشسته شدن، نمادی برای دنبال کردن و به یاد آوردن و جنگیدن برای دنیایی بهتر برای مردم گاتهام به جا بگذارد، تانوس هم چنین ماموریتی جلوی خودش میبیند. حالا او راه میافتد تا برای عملی کردن این کار سنگهای اینفینیتی را جمعآوری کند و سر راه با دار و دستهی قهرمانان زمین و نگهبانان کهکشان و دیگران برخورد میکند که قصد دارند تا با بیرحمی جلوی رسیدنِ او به هدفِ خوبش را بگیرند. اگر در «شوالیهی تاریکی» این جوکر بود که جلوی راه بتمن سنگ میانداخت، اینجا این تونی استارک و استار لُرد و بلک پنتر و بقیه هستند که جلوی راه تانوس سنگ میاندازند. نویسندگان از این طریق با یک تیر، دو نشان زدهاند. آنها با انتخاب تانوس به عنوان پروتاگونیست، نه تنها مشکل عدم وجود شخصیت اصلی وسط این هرج و مرج را حل کردهاند، بلکه ساختارِ داستان را به نوعی طراحی کردهاند که در راستای باورِ خود تانوس به عنوان قهرمانی که میخواهد هستی را نجات بدهد قرار بگیرد. طراحی داستان به دور تانوس اگرچه باعث شده تا به جز تونی استارک و دکتر استرنج و ثور و گامورا، فرصتی برای پرداخت به بقیهی کاراکترها نباشد و تمام فعالیتهای آنها به حضور در اکشنها و یکی-دوتا جوکهای تکجملهای خلاصه شود، اما میتوانیم درک کنم که چرا چنین تصمیمی گرفته شده است.
«جنگ اینفینیتی» بیشتر از اینکه علاقهای به داشتنِ چندینِ قهرمان عمیق داشته باشد، میخواهد با تانوسِ ضربهی عمیقی به همهی آنها وارد کند. اما آیا تانوس، ضربهی عمیقی است؟ هم بله و هم نه. اگر این قدرت را داشتیم تا فقط یکی از مشکلات فیلمهای مارول را حل کنم بلافاصله سراغ حل کردن مشکلِ آنتاگونیست میرفتیم. چون مسئلهی آنتاگونیست به حدی مهم است که هرچه بگوییم کم گفتهام. رابرت مککی، نویسندهی کتاب «داستان» مینویسد: «اصل خصومت: یک پروتاگونیست و داستانش فقط در صورتی از لحاظ فکری شگفتانگیز و از لحاظ احساسی قابللمس میشوند که نیروهای متخاصم اجازه بدهند». جان تروبی، نویسندهی «آناتومی فیلمنامه» هم مینویسد: «دشمنی را برای قهرمانتان خلق کنید که بهطرز استثناییای در حمله کردن به بزرگترین ضعفِ قهرمانتان خوب است». یک دشمن واقعی نه تنها میخواهد جلوی قهرمان را از رسیدن به خواستهاش بگیرد، بلکه با قهرمان سر رسیدن به یک هدف یکسان رقابت میکند. به عبارت دیگر یک آنتاگونیست واقعی کاراکتری است که نهایت قدرت را برای انکار کردن، نابود کردن، تصاحب کردن یا ادعا کردن چیزی که پروتاگونیست برای خودش میخواهد دارد. همهی اینها به این نکته اشاره میکنند: آنتاگونیست با فاصلهی زیادی خیلی مهمتر از پروتاگونیست است. آنتاگونیست خوب خونی است که در رگهای داستان جاری است. مهم نیست ما چه دنیاسازی و چه شخصیتهای اصلی و فرعی شگفتانگیزی داریم. وقتی خون در آنها جریان نداشته باشد، بدن سر از تخت بیمارستان در میآورد. با توجه به این موضوع از یک طرفِ عجیب است که اکثر فیلمهای مارول چطور چنین نکتهی فیلمنامهنویسی مهمی را جدی نمیگیرند و از طرف دیگر درک میکنم که چرا آنتاگونیست یکی از بزرگترین مشکلات مارول است. وقتی با مجموعهی استاتیکی طرفیم که تن به تغییر و تحولهای واقعی در قهرمانانش نمیدهد، تعجبی ندارد که زور و بازوی لازم برای دگرگون کردن دنیا به آنتاگونیستها اعطا نمیشود و آنها در حد مقدارِ زیادی کُرخوانی و مقدار کمی تاثیرگذاری واقعی باقی میمانند. هر وقت هم که آنتاگونیستِ خوبی در فیلمهای مارول داشتهایم (کیلمانگر از «بلک پنتر»)، او بیشتر از حضور فیزیکی، قهرمان را از لحاظ روانی در تنگنا قرار داده است که بد نیست، اما در فیلمهای ابرقهرمانی وقتی بحرانهای درونی با بیرونی با هم ترکیب میشوند به نتایج تاثیرگذارتری میرسیم.
این در حالی است که وقتی دربارهی آنتاگونیست خوب حرف میزنم، منظورم جوکرِ «شوالیهی تاریکی» نیست. اگرچه به دیدن آنتاگونیستهای عمیق نه نمیگویم، ولی من از فیلمهای مارول اصلا انتظار آنتاگونیستی خاکستری که از پسزمینهی داستانی غنی و تاملبرانگیز و فلسفهی پیچیدهای بهره ببرد ندارم. همین که دشمنانشان، آنها را از لحاظ فیزیکی به چالش بکشند کافی است. اما در اکثر فیلمهای مارول حتی این کف هم رعایت نمیشود. اگر لوکی بعد از «اونجرز» به یکی از پرطرفدارترین کاراکترهای مارول تبدیل شد به خاطر انگیزهی کلیشهای «میخوام دنیا رو نابود کنم»اش نبود، بلکه به خاطر این بود که عرقِ قهرمانان را برای شکست دادنش در آورد. به خاطر اینکه این بود که به موی دماغشان تبدیل شده بود. به خاطر اینکه گندی به بار آورد که انتقامجویان باید برای جمع کردن آن حسابی زجر میکشیدند. تا جایی که تونی استارک مجبور شد برای بستنِ پورتالی که بالای نیویورک ایجاد شده بود، آمادهی قبول کردن مرگش شود. او نمیمیرد. اما همین که فاجعه به حدی بزرگ است که برای لحظاتی به نظر میرسد تصمیم تونی برای قربانی کردن خودش تنها راه جلوگیری از فاجعهای بزرگتر است و او را مجبور به چشم در چشم شدن با مرگ میکند، وحشتی که باید با آن روبهرو شود را قابللمس میکند. این در حالی است که تانوس در حالی به عنوان دارث ویدر نسل جدید هایپ میشد که سابقهی فیلمهای ابرقهرمانی در زمینهی آنتاگونیستهای کامپیوتری افتضاح است. از استفنوولف از «جاستیس لیگ» و دومزدی از «بتمن علیه سوپرمن» گرفته تا اینچنترس از «جوخهی انتحار» و آپوکالیپس از «افراد ایکس: آپوکالیپس». از اولتران از «اونجرز: دوران اولتران» گرفته تا آن مارمولک سبز از «مرد عنکبوتی شگفتانگیز». تانوس اما خوشبختانه این سنت را نه کاملا اما بهطور نصفه و نیمهای متوقف میکند. اولین تصمیم خوب دربارهی تانوس این است که برخلاف کیلمانگر از «بلک پنتر»، از همان سکانس افتتاحیه به عنوان یک تهدیدِ قابلملاحظه معرفی میشود. تصمیم خوب دوم این است که نویسندگان در جریان این سکانس ثابت میکنند که این تو بمیری، از آن تو بمیریها نیست. اول از همه فیلم، تانوس و هالک را به جان هم میاندازد؛ نبردی که یادآور خیلی از نبردهای پایانی فیلمهای ابرقهرمانی اخیر است. از «واندر وومن» گرفته تا «جاستیس لیگ» و «مرد پولادین». فیلمهای ابرقهرمانیای با آنتاگونیستهای کامپیوتری که معمولا به فینالی منتهی میشوند که دو کاراکتر کامپیوتری در فضایی که با پردههای سبز احاطه شده است به جان هم میافتند و یکدیگر را به در و دیوار میکوبند.
«جنگ اینفینیتی» با سکانس افتتاحیهاش میخواهد بگوید که قرار نیست به یکی از آن فیلمها تبدیل شود. تانوس در حالی که فقط یکی از سنگهای اینفینیتی را به چنگ آورده است با هالک، قویترین انتقامجو درگیر میشود و بدون اینکه خرابیهای بزرگی به وجود بیاید، هالک را ناکاوت میکند. از اینجا به بعد میدانیم که «جنگ اینفینیتی» قرار نیست به یکی از آن فیلمهای ابرقهرمانی که کاراکترهای کامپیوتری در فینالش سر به رخ کشیدن زور و بازوهایشان به مدت ۱۵ دقیقهی مداوم در سر و کلهی یکدیگر میزنند ختم شود. در عوض انتقامجویان باید به دنبالِ فکر بهتری برای شکست دادن تایتان دیوانه باشند. این بابا با مشت و لگدهای معمولی از پا در نمیآید. مخصوصا بعد از به چنگ آوردنِ سنگهای بیشتر. همچنین تانوس، لوکی به عنوان نمایندهی آنتاگونیستهای تمام فیلمهای قبلی مارول را میکشد تا نشان بدهد که دوران آنها به پایان رسیده است و او چنان تهدید سطح بالاتری حساب میشود که با وجود او جایی برای قبلیها نیست. تانوس از مدتها قبل به عنوان بزرگترین بدمنِ مارول زمینهچینی شده بود و سازندگان هم از همان اولین دقایقِ «جنگ اینفینیتی» میخواهند ثابت کنند که شوخی نمیکردند. تانوس نه تنها نیروی متخاصمی است که قدرتمندترین کاراکترهای مارول در مقابلش حرفی برای گفتن ندارند، بلکه او آزاد است تا به قتل برساند. بگذارید یک چیزی را رک و پوستکنده بگویم: «جنگ اینفینیتی» اولینباری است بعد از ۱۰ سال فعالیت دنیای سینمایی مارول، یکجور تنشِ واقعی در جریان فیلمی از این استودیو احساس میشود. داریم دربارهی ۱۸تا فیلم صحبت میکنیم که یکی از مهمترین خصوصیات فیلمنامهنویسی را کم داشتهاند: تنش واقعی. «جنگ اینفینیتی» برای اولینبار در تاریخ مارول است که به نظر میرسد همهچیز قرار نیست به این راحتیها به خوبی و خوشی ختم به خیر شود. قابلذکر است که «جنگ اینفینیتی» برای رسیدن به اضطراب و دلشورهای که از فیلمهای قبلی مارول کم بوده است، کار عجیب و غریبی نمیکند: تنها کاری که این فیلم انجام میدهد، معرفی کانسپ مرگ به این دنیا است. تا قبل از این فیلم مطمئن بودیم که هیچ چیزی جانِ شخصیتهای اصلی این فیلمها را تهدید نمیکند. بنابراین جدی شدن احتمال مرگ در «جنگ اینفینیتی» بیشتر از اینکه از یک نوع فیلمنامهنویسی خلاقانه و نوآورانه سرچشمه بگیرد، حاصلِ اجازهی سران مارول برای استفاده از عنصر مرگ است. مثل این میماند که تمام عمرتان اجازهی استفاده از موس برای کنترل کامپیوترتان را نداشته باشید و بعد اجازه پیدا کنید و از اینکه استفاده از موس چقدر کارتان را راحتتر میکند شگفتزده شوید. ولی اجازه برای استفاده از موس به معنی اختراعِ انقلابی موس نیست. موس همیشه وجود داشته است. این شما بودید که توانایی استفاده از آن را نداشتید. با این حال احساسی که در آن لحظه دارید معرکه است.
«جنگ اینفینیتی» اولینباری است که بعد از ۱۰ سال فعالیت دنیای سینمایی مارول، یکجور تنشِ واقعی در جریان فیلمی از این استودیو احساس میشود
«جنگ اینفینیتی» هم برای رسیدن به حس تنش واقعیاش فقط لازم است تا عنصر مرگ را به معادلهی فیلمهای مارول برگرداند. نتیجه این است که این فیلم بهطور اتوماتیک چند درجه پرانرژیتر و غیرقابلپیشبینیتر و غیرمنتظرهتر میشود. این حرفها البته بیشتر از انتقاد کردن از این فیلم، گله کردن از فیلمهای قبلی است که چه چیزی را ازمان سلب کرده بودند. با این حال بیشتر از معرفی مرگ در این فیلم، تاثیری که این موضوع روی فیلم میگذارد را دوست دارم. حقیقت این است که عنصر مرگ در همهی فیلمهای قبلی مارول وجود داشته است. نحوهی مدیریت آن در «جنگ اینفینیتی» است که آن را با فیلمهای قبلی متفاوت میکند. اکثر تهدیدهای فیلمهای مارول پایان دنیا است. جدیدترینش «ثور: رگناروک» بود که در آن یک خانمی به نام هلا، معروف به الههی مرگ که یک گرگ سیاه غولآسای دستآموز دارد و از یک ارتشِ زامبی بهره میبرد راه میافتد تا آزگارد را با خاک یکسان کند. خب، «ثور: رگناروک» در حالی یکی از شاد و شنگولترین فیلمهای مارول است که همزمان دربارهی نابودی دنیا جلوی روی ساکنانش هم است. این دو حس آنقدر در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند که یکدیگر را دفع میکنند. نتیجه فیلمی است که لحنِ بامزه و بیخیالش با محتوای تیره و تاریکش جفت و جور نمیشود. بنابراین با اینکه مطمئنیم جان هیچکدام از شخصیتهای اصلی واقعا در خطر نیست، اما نه تنها فیلم تلاشی برای ایجاد توهم خطر هم نمیکند، بلکه با نبرد ترسناک پایانیاش همچون یک جشن تولد همراه با یک عالمه فشفشهبازی رفتار میکند. میخواهم بگویم مارول نشان داده است که میتواند با انتخاب لحن «زامبیلند» برای «فرزندان بشر» به یک فیلم عقیم در بیدار کردن هرگونه احساسی درون بیننده برسد. پس وقتی میگویم «جنگ اینفینیتی» شامل تنش واقعی میشود به خاطر این است که فیلم میداند دربارهی خدایی است که برای نابود کردن نیمی از موجودات هستی تلاش میکند و هیچ چیزی دربارهی این خط داستانی خندهدار نیست. چرا، «جنگ اینفینیتی» بدون شوخی نیست و اگرچه تعدادی از آنها طبق سنت همیشگی مارول در جاهایی قرار گرفتهاند که لحظات دراماتیک فیلم را خراب میکنند (شوخطبعی راکت بعد از مونولوگ ثور دربارهی تمام اعضای کشته شدهی خانوادهاش)، ولی شوخیها در این فیلم برخلاف «ثور: رگناروک» که التماس میکرد که مردم بهش بخندند یا برخلافِ «جنگ داخلی» که در زمانهای اشتباهی از آنها استفاده میکرد (سکانس نبرد فرودگاه لعنتی)، اکثرا در تار و پود فیلم بافته شدهاند.
از همین رو «جنگ اینفینیتی» از زمان «سرباز زمستان» تاکنون شامل برخی از بهترین اکشنهای فیلمهای مارول میشود. سکانس نبرد با تانوس روی تایتان حرف ندارد. دریغ از یک سکانس اکشنِ بیرمق که صرفا جهت مقداری مشت و لگدپراکنی و ترکاندن ماشین و ساختمان در نظر گرفته شده باشد. تمام اکشنها از کوریوگرافی واضحی بهره میبرند. «جنگ اینفینیتی» یکی از بزرگترین نقاط قوت مارول نسبت به فیلمهای دیسی را دوباره یادآور میشود. در فیلمهای مارول آگاهی ویژهای دربارهی قابلیتهای قهرمانان وجود دارد. یکی از بزرگترین ایراداتی که به «جاستیس لیگ» گرفتم این بود که منهای فلش، هیچکدام از کاراکترهای اصلی از لحاظ خصوصیات شخصیتی و قابلیتهایشان با یکدیگر تفاوت نداشتند و تکمیلکنندهی یکدیگر نبودند. اول اینکه همه یک پا استند آپ کمدین هستند و از هر فرصتی برای مزه پراندن استفاده میکنند. در نتیجه هیچوقت هیچ تعاملات پویایی بین آنها شکل نمیگیرد. از آن مهمتر اینکه سوپرمن، واندر وومن و آکوآمن با وجود اینکه کاراکترهای متفاوتی هستند، اما آنها بیشتر از اینکه افراد منحصربهفردی با قدرتها و قابلیتهای منحصربهفرد خو
2018-08-30 22:10:14
مشاهده پست
مینیسریال Alias Grace که براساس یکی از رمانهای نویسنده The Handmaid's Tale ساخته شده، درام روانشناختی رازآلودی است که به معمای پیرامونِ تنها بازماندهی یک جنایت واقعی میپردازد.
اگرچه نتفلیکس به پادشاه شبکههای استریمینگ تبدیل شده و امثال آمازون و هولو با فاصلهی زیادی در جایگاه دوم و سوم قرار میگیرند، اما حتی پادشاهها هم بعضیوقتها غفلت میکنند و بعضیوقتها هرچه رقابت برای رقابتکنندگان سخت باشد، برای تماشاکنندگان مسابقه هیجانانگیز و لذتبخش است و میتواند منجر به اتفاقات غافلگیرکنندهای شود. این اتفاق غافلگیرکننده سال گذشته با پخش سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) توسط شبکهی هولو به وقوع پیوست. این سریال که اقتباسی از روی یکی از مشهورترین رمانهای علمی-تخیلی مارگارت اتوود است، هولو را یک شبه از یک شبکهی ناشناخته به مرکز بحث و گفتگوهای محافل سرگرمی و غیرسرگرمی تبدیل کرد. هر طرف را نگاه میکردیم داشتنند دربارهی «سرگذشت ندیمه» حرف میزنند. از اینکه چقدر حکومتِ پسا-آخرالزمانی فاشیست سرکوبگرِ ضدزنش شبیه به دنیای خودمان است و از اینکه چقدر صدای خشخش بیسیمهای نگهبانان سیاهپوش این حکومت که مثل سوسکهای موذی همهجا پرسه میزنند مورمورکننده است. بنابراین مهم نبود نتفلیکس هفتهای چندتا فیلم و سریال منتشر میکرد. مهم این بود که آنها قافیه را به هولو باخته بودند. نتفلیکس با این همه دبدبه و کبکبه و با این همه سابقه به یک فسقلهبچه باخته بود. مهم این بود که «سرگذشت ندیمه» نه تنها به موضوع اصلی بحث همه تبدیل شده بود، بلکه با درو کردن اکثر جایزههای مهم در مراسم اِمی ۲۰۱۷، به اولین سریال از یک شبکهی استریمینگ تبدیل شد که اِمی بهترین سریال درام را به چنگ آورد. جذابیت رقابت برای مای مخاطب اینجا مشخص میشود. در حالی که «سرگذشت ندیمه» در حال آتش به پا کردن و قربان صدقه رفتن توسط همه بود، خبر رسید که شبکهی سیبیاس کانادا «نام مستعار گریس» (Alias Grace)، یکی دیگر از رمانهای فمینیستی مارگارت اتوود را در قالب یک مینیسریال ۶ اپیزودی اقتباس کرده است. سریالی که خیلی زود سر از نتفلیکس درآورد تا سر آنها از داشتنِ یک اقتباس ماراگارت اتوودی در شبکهشان بیکلاه نماند.
خبر بد این است که هرچه «سرگذشت ندیمه» در کانون توجه قرار گرفته بود، «نام مستعار گریس» آنطور که باید و شاید صدا نکرد و با وجود لیاقتش مخاطبان زیادی را به دست نیاورد. هرچه «سرگذشت ندیمه» مثل بمب صدا کرد، «نام مستعار گریس» خیلی بیسروصدا آمد و خیلی بیسروصدا هم در گوشهای از سرورهای نتفلیکس جا خوش کرد. شاید به خاطر اینکه «سرگذشت ندیمه» به اقتباس دیگری از مارگارت اتوود اجازهی عرض اندام نداد. شاید به خاطر اینکه در نگاه اول به نظر میرسید «نام مستعار گریس» فقط با هدف سوءاستفاده از محبوبیت دوبارهی ماراگارت اتوود در فضای جریان اصلی ساخته شده است. شاید به خاطر اینکه «سرگذشت ندیمه» آنقدر خوب بود که به نظر میرسید «نام مستعار گریس» در مقایسه با آن چیزی برای عرضه نخواهد داشت. شاید سریال از ستارههای شناختهشدهتری بهره نمیبرد. هرچه هست، «نام مستعار گریس» به هیچوجه لیاقت فراموش و دستکم گرفته شدن را ندارد. شاید سریال در مقایسه با «سرگذشت ندیمه» در سطح پایینتری قرار بگیرد، اما فاصلهی کیفی این دو در بدترین حالت آنقدر ناچیز است که آدم تعجب میکند چطور این دو سریال که از لحاظ مضمون و منبع اقتباس اینقدر به هم شبیه هستند اینقدر در استقبال توسط مردم با هم تفاوت دارند. در بهترین حالت «نام مستعار گریس» به دنبالهی معنوی فوقالعادهای برای «سرگذشت ندیمه» و بهترین سریالی که طرفداران «سرگذشت ندیمه» باید در فاصلهی بین پخش فصل دوم تماشا کنند تبدیل میشود. اگر «سرگذشت ندیمه» را دیده باشید و با ندیمههایی که سرشان را زیر کلاهشان پایین میاندازند و با مونولوگهایی که فقط به شما اجازهی شنیدنشان را میدهند از اتفاقات عجیب و ابسورد زندگیشان تعریف میکنند آشنا باشید، احتمالا بلافاصله میدانید در برخورد با «نام مستعار گریس» باید انتظار چه جور داستان و چه جور اتمسفری را بکشید.
alias grace
«سرگذشت ندیمه» و «نام مستعار گریس» بهطور همزمان متضاد و مکمل یکدیگر هستند. همزمان یکدیگر را پس میزنند و در آغوش میگیرند. همزمان دیانای یکدیگر را به ارث بردهاند و هویت منحصربهفرد خودشان را دارند. این دو سریال آنقدر به هم شبیه هستند که اگر پس فردا معلوم شود داستانِ «سرگذشت ندیمه» در واقع در آیندهی دورِ دنیای «نام مستعار گریس» جریان دارد تعجب نمیکنم. یکی از دلایلش این است که هر دو حول و حوش موضوع یکسانی میچرخند: حق و حقوق زنان و نحوهی نگاه جامعه به آنها. اگر مارگارت اتوود با «سرگذشت ندیمه» با گمانهزنی ما را به آیندهای میبرد که در اوج مدرنیته، حقوق زنان از آنها سلب شده است و سیستم جدید با آنها همچون گلهی دامی رفتار میکند که تنها وظیفهشان تولیدمثل است، او با «نام مستعار گریس» ما را به دههی ۱۸۴۰ میبرد. زمانی که زنان هنوز حقوق و احترامی را که بعدا ازشان سلب میشود هم نداشتهاند. مارگارت اتوود در «سرگذشت ندیمه» با طراحی یک سناریوی خیالی، از آن به عنوان چارچوبی برای صحبت دربارهی زنان در گذشته و حال استفاده میکند و از آن برای هشدار دربارهی آینده بهره میگیرد. اگرچه داستان در یک دنیای علمی-تخیلی جریان دارد، اما تا سر حد مرگ با کاراکترها و استیصالشان ارتباط برقرار میکنیم. چیزی که «نام مستعار گریس» را به داستان ترسناکتری تبدیل میکند این است که داستان آن در دنیای واقعی خودمان جریان دارد. مخصوصا با توجه به اینکه اتوود این داستان را براساس یک پروندهی جنایی واقعی به نگارش در آورده است. بزرگترین نقطهی تفاوت «نام مستعار گریس» با «سرگذشت ندیمه» این است که اینجا با یکی از آن سریالهای جرایم واقعی سروکار داریم. آن هم یکی از آنهایی که هدفشان آلوده کردن دستشان به خون و کالبدشکافی مغز شخصیت اصلیشان برای کشف رازِ ترسناکی است که آنجا لانه کرده است. به این معادله یک راوی غیرقابلاعتماد و بازیگوش که با کسانی که به دنبال رازش هستند بازیهای روانی میکند اضافه کنید تا همهچیز برای قصهای که بیوقفه تماشاگر را برای سر در آوردن از شخصیت اصلیاش در حال گمانهزنی و شک و تردید نگه میدارد برسیم.
این دو سریال آنقدر به هم شبیه هستند که اگر پس فردا معلوم شود داستانِ «سرگذشت ندیمه» در واقع در آیندهی دورِ دنیای «نام مستعار گریس» جریان دارد تعجب نمیکنم
سوژهی کالبدشکافی داستان، خدمتکار ایرلندی جوانی به اسم گریس مارکس است. گریس به همراه جیمز مکدرموت دست به قتل صاحبکار و اربابشان توماس کینیر و نانسی مونتگومری، سرخدمتکار خانه میزنند. چیزی که گریس مارکس را در دههی ۱۸۴۰ به یکجور سلیبریتی در کانادا و دادگاهش را به رویداد پرسروصدا تبدیل کرده بود این بود که آیا گریس به عنوان یک دختر جوانِ معصوم که به قیافهاش نمیخورد که دست به چنین جنایت وحشتناکی بزند، واقعا این کار را کرده است یا نه. تقریبا تنها فردی که از آن عصر مرگبار باقی مانده است گریس است. حالا ۱۵ سال از آن زمان گذشته است و در این مدت جیمز مکدرموت به دار آویخته شده است و گریس هم که در ابتدا قرار بود به خاطر شهادتِ جیمز علیه او به دست داشتن در برنامهریزی و انجام قتلها حلقآویز شود، از حکم مرگ جان سالم به در میبرد و محکوم به حبس ابد میشود. معمولا در داستانهای اینچنینی هویت شخصِ قاتل بزرگترین معمایی است که برای اطلاع از آن جذبِ داستان میشویم، اما این موضوع دربارهی «نام مستعار گریس» صدق نمیکند. درست مثل دوتا از بهترین سریالهای کارگاهی سال گذشته یعنی «شکارچی ذهن» (Mindhunter) و «گناهکار» (The Sinner) که نه به هویت قاتل، بلکه روانشناسی آنها و پیچیدگیهایی که در زندگیشان تجربه کرده بودند علاقه داشتند و درست مثل آن دو سریال که بیشتر از تلاش برای دستگیری قاتلان و جنایتکاران، حول و حوش نشستن دور یک میز و گفتگو برای گشت و گذار در دالانهای تاریک ذهن کاراکترهایشان میچرخید، «نام مستعار گریس» در این زمینه به جمع آنها میپیوندد. البته که در اینجا برخلاف «شکارچی ذهن» و «گناهکار» دقیقا نمیدانیم که قاتل چه کسی است. از یک طرف جیمز در شهادتش گفته است که گریس بهطور مستقیم در قتلها نقش داشته است و در بدترین حالت آنها در این کار همدست هستند، اما از طرف دیگر خاطرات درهمبرهم و پرهرج و مرج گریس از روی قتل باعث شده که فعلا کسی نتواند به یک جمعبندی کلی دربارهی اتفاقات آن روز و مسببان واقعیاش دست پیدا کند.
alias grace
این در حالی است که مسئولان قضایی و سیاسی شهر و مردم هم ته دلشان دوست دارند بهشان ثابت شود که گریس دست به چنین کاری نزده است. تا بتوانند با خیال راحت سرشان را روی بالشت بگذارند که دنیا تعادلش را از دست نداده است. چون قاتل از آب در آمدن گریس یعنی دنیا به جای بیرحم و ترسناکی تبدیل شده است. اما آنها هیچوقت به این فکر نمیکنند که حتما دنیا باید از قبل جای بیرحم و ترسناکی باشد که دختر سربهزیری مثل گریس را مجبور به قتل کرده باشد. پس اگرچه راز قتلهای مرکزی قصه مبهم است، اما سریال علاقهای به روشنتر کردن آن ندارد یا گریس به عنوان تنها بازماندهای که میتواند بعد از سالها رک و پوستکنده این کار را برای دیگران انجام دهد علاقهای به آن ندارد. مسئله این است که در همان اپیزود اول سروکلهی روانکاوی به اسم دکتر سیمون جوردن پیدا میشود تا با کمک راه و روشهای علمی جدید راهی برای ورود به ذهنِ کنجکاویبرانگیز این دختر پیدا کرده و حقایقِ اتفاقات سالهای گذشته را بیرون بکشد. ما در قالب فلشبکهایی سریع نحوهی به قتل رسیدن توماس کینیر و نانسی مونتگومری را میبینیم. بنابراین سوالی که بیشتر با آن کار داریم این نیست که این قتل دقیقا به چه شکلی به وقوع پیوسته است، بلکه این است که گریس دقیقا چطور آدمی است. مسیری که او برای رسیدن به آن روز نحس سپری کرده چگونه بوده است. شاید نزدیکانِ گریس به او به عنوان دختر ساده و معصوم و دلرحمی نگاه میکنند که توانایی خفه کردنِ کسی را با دستمال گردنش نداشته است، اما تمام اینها به خاطر این است که آنها به صورت کودکانه، پوست لطیف، چشمان بانجابت و آرامش در رفتارش نگاه میکنند و به این نتیجه میرسند که حتما درون این آدم هم به اندازهی نمای خارجیاش اینقدر زلال است. اما وقتی گذشتهی این دختر را مرور میکنیم به تدریج تصویر متفاوتی از او شروع به شکلگیری میکند. تصویر دختر زیبایی که روحش آنقدر تکهتکه شده است که دیگر او همان دختری که همراه خانوادهاش از ایرلند به سمت کانادا سوار بر کشتی شد نیست.
مری هرون به عنوان کارگردان سریال که درام روانشناختی بزرگی مثل «روانی آمریکایی» (American Psycho) را در کارنامه دارد با موفقیت توانسته به فضای خفقانآوری دست پیدا کند. همانطور که «شکارچی ذهن» را به راحتی میتوان در ژانر وحشت دستهبندی کرد، چنین چیزی دربارهی «نام مستعار گریس» هم صدق میکند. همانطور که دیوید فینچر با سریالش به فضایی دست پیدا کرده بود که حتی در آرامترین لحظاتش هم احساس میکردیم هزاران هزار سوسک فاضلاب در حال جولان دادن روی پوستمان هستند، «نام مستعار گریس» هم یکی از آن درامهای کاراگاهی روانشناختی است که سر و کله زدن با ذهنهای دربوداغان و روحهای درهمشکستهی کاراکترهایش مساوی است با فضایی که انگار کثافت و نکبت و هرج و مرج و مرگ و ناامیدی و خون از در و دیوارش سرایز میشود. هدفِ مری هرون با «نام مستعار گریس»، ساختن سریالی ضد-«دانتاون ابی» بوده است. «دانتاون ابی» به عنوان یک سوپ اُپرای تاریخی ملایم عمل میکند. تقریبا هیچکدام از کاراکترها با درگیری وحشتناکی که در حل کردن آن به بنبست بخورند روبهرو نمیشوند، هیچکس دچار ضایعههای روانی دردناکی نمیشود، کاراکترها با وجود درگیریهای جزییشان، هوای یکدیگر را دارند و کلا زندگی در داخل و اطرافِ عمارت دانتاون معمولا امن و امان است. «دانتاون ابی» حتی در استرسزاترین لحظاتش هم با هدف آرامش بخشیدن به مخاطب ساخته شده است و برای این کار حاضر به زیر پا گذاشتن واقعیت هم است. تماشای «دانتاون ابی» این تصور را در مخاطب ایجاد میکند که زندگی در آن دوران در مقایسه با حالا چقدر ساده و بیشیله و پیله و بیدردسر بوده است. «نام مستعار گریس» با هدف در هم شکستن این تصور پا پیش میگذارد. حتی «سرگذشت ندیمه» هم با وجود تمام وحشتهایش به لطف مونولوگهای آفرد که هر از گاهی بامزه میشوند سعی میکند تا از بیش از اندازه زانوی غم بغل گرفتن در تاریکی مطلق فاصله بگیرد و متعادلتر کردنِ لحنش به امید و نور هم اجازهی ورود بدهد. «نام مستعار گریس» اما به آن یک ذره کمدی هم اعتقاد ندارد. مارگارت اتوود سانتیمانتالیسم را کاملا کنار گذاشته است. مری هرون هم به عنوان کارگردان این متریال با لذت و اشتیاق تمام این دنیای دمکرده و خسته را بدون تزریق کمی اکسیژن به آن به تصویر کشیده است. انگار پای صحبتهای قصهگویی نشستهایم که میخواهد شما را از زندگی سیر کند. میخواهد کاری کند تا شب نتوانید به خواب بروید.
نتیجه «نام مستعار گریس» را به سریال ویکتوریایی سیاهی در مایههای «پنی دردفول» (Penny Dreadful) تبدیل کرده است. با این تفاوت که اینجا هیولاهای واقعی نه شیاطین و گرگینهها و خونآشامها، که انسانها هستند. مری هرون طوری حال و گذشتهی گریس را به هم گره زده است که به خوبی در فضای ذهنی آزاردهندهی این دختر قرار میگیریم. به محض اینکه احساس میکنید در حال تماشای یک گفتگوی آرام بین دو نفر هستید، فلشبکهای ناگهانی و خشونتباری که جنازهی نانسی را در حال سقوط از پلههای زیرزمین نشان میدهند رشتهی افکارتان را با خشونتِ فرو رفتن چاقو در شکم پاره میکنند و صدای کوبیده شدن گردنِ نحیف نانسی روی پلههای چوبی سفتِ زیرزمین توی گوشتان شروع به زنگ زدن میکند. بعد از مدتی این تکه تصاویر جسته و گریخته به کابوس حالبههمزن و مضطربکنندهای تبدیل میشوند که دوست نداریم آنها را دوباره ببینیم. اما سرک کشیدن در ذهنِ گریس یعنی روبهرو شدن دوباره و دوباره با تصاویری که مثل میخهای بلند در گوشتِ مغز او فرو رفتهاند و راهی برای خلاص شدن از آنها وجود ندارد. یا مثلا سکانسهای مربوط به سفر هشت هفتهای گریس و خانوادهاش از ایرلند به کانادا با کشتی دست کمی از یک داستان هولناک ندارد. از جیغ موشهایی که انگار آمادهی مُردن مسافران و تیکهتیکه کردن گوشتشان هستند تا مردان و زنانی که در فضای خفهکننده و بوگندوی زیر عرشه بیوقفه در حال بالا آوردن و آه و ناله کردن هستند. از امواج آب که بدون لحظهای استراحت، بیوقفه کشتی را برای به جنون رساندن مسافران تکان میدهند و میدهند و میدهند تا بوی تعفن بیماری و مرگ که جای اکسیژن را گرفته است. در این میان نیمنگاههایی که به دوران اقامتِ گریس در تیمارستان بعد از قتلها میاندازیم و او را محبوس در تابوتی ایستاده میبینیم کافی است تا از عمقِ وحشتی که او تجربه کرده است اطلاع پیدا کنیم.
alias grace
این در حالی است که وقتی سریال بهطور مستقیم به وحشت اشاره نمیکند هم از اتمسفر شومی بهره میبرد. «نام مستعار گریس» از لحاظ فنی هیچکدام از مکانیکهای واضح ژانر وحشت را ندارد. از لحاظ فنی خبری از یک خانهی جنزده نیست. از لحاظ فنی خبری از هیچگونه ارواح خبیثی نیست. از لحاظ فنی خبری از صداهای ناگهانی غیرقابلتوضیح شبانه نیست. از لحاظ فنی خبری از ترسهای ناگهانی که جلوی روی تماشاگر ظاهر شوند نیست. اما هنر مری هرون این است که یک سری اشیا و تصاویر ساده را طوری به تصویر میکشد که انگار یک جای کارِ آنها میلنگد. سارا گدون در نقش گریس و نحوهی به تصویر کشیدن او توسط مری هرون، سوخت جاذبهی شوم سریال را تامین میکند. کلوزآپهایی که هرون از صورت گدون میگیرد به نظر وسیلهای برای هرچه نزدیکتر کردن ما به گریس هستند، اما در واقع وسیلهای برای این هستند که چقدر ما در فهمیدن این دختر ناتوان هستیم. مهم نیست چقدر به او نزدیک میشویم، به محض اینک دستمان را دراز میکنیم تا او را بگیریم، مشتمان به جای او، هوا را میگیرد و تازه متوجه میشویم که گول چشمانمان را خوردهایم. او کماکان از دسترس خارج است. چشمهای درشت گدون در این کلوزآپها، ما را به وسیلهی برق معصومانهشان به درون خود جذب میکنند. برای لحظاتی به نظر میرسد شخصیت واقعی او را از لابهلای هزاران پرندهی مشابهای که در آسمان در حال چرخیدن هستند تشخیص دادهایم، اما ناگهان هجومِ صدمثانیهای حسی بیگانه و سرد به درون آن چشمان، ما را خلسهای که در آن فرو رفته بودیم بیدار میکند و اینجاست که متوجه میشویم این ما نبودیم که گریس را شکار کرده بودیم، بلکه این گریس بود که ما را طوری به تله انداخته که حتی درد فرو رفتن تیغهای تله در بدنمان را هم احساس نکرده بودیم. سکانس افتتاحیهی اپیزود اول سریال که گریس را جلوی آینه در حال مونولوگگویی توی سرش نشان میدهد به بهترین شکل ممکن شخصیت چندگانهی گریس و بازی فوقالعادهی سارا گدون در به نمایش گذاشتن آن را به تصویر میکشد. گدون طوری در عرض چند ثانیه با میمیکهای صورت و چرخشهای معنادار سرش بین یک دختر معصوم و یک قاتل روانی سوییچ میکند که آدم میماند کدام راست و کدام یک بازی است. یکی از بزرگترین جذابیتهای «نام مستعار گریس» این است که خود گریس علاقهای به فاش کردن واقعیت روزِ وقوع قتلها ندارد. بعضیوقتها مثل چیزی که در «گناهکار» دیدیم، خود قاتل دوست دارد که گذشتهی فراموششدهاش را به یاد بیاورد و در این زمینه با هرکسی که لازم باشد همکاری میکند. بعضیوقتها مثل چیزی که در «شکارچی ذهن» دیدیم، کاراگاهان سعی میکنند تا جنایتکاران را به روشهای مختلف مجبور به همکاری با خود و افشای انگیزههای آدمکشیشان کنند.
این در حالی است که وقتی سریال بهطور مستقیم به وحشت اشاره نمیکند هم از اتمسفر شومی بهره میبرد
در «نام مستعار گریس» اما گریس میداند که بقیه چه میخواهند و از دادنش سر باز میزند. به قول سارا پالی، نویسنده و تهیهکنندهی سریال: «گریس حس یه شکار رو داره. اون تو دنیای کاملا درندهای زندگی میکنه. وظیفهاش اینه که جواب این همه اذیت و آزار و خشونت رو نده». برای اطرافیان گریس و تمام کسانی که میخواهند راز قتلها را کشف کنند، خود گریس اهمیت ندارند. آنها برایشان مهم نیست که این دختر چه زندگی دردناکی داشته است. برای آنها مهم نیست که از دست دادن مادر در نوجوانی و داشتن یک پدر الکلی که او را آزار میداده و خیلی درد و رنجهای دیگر چه حسی دارد. برای آنها مهم نیست یک خدمتکار زن بودن در این جامعه چه حسی دارد. برای آنها مهم نیست که زنبودن در جامعهای که حرف اول و آخر را مردان میزنند چه حسی دارد. تنها چیزی که برای آنها اهمیت دارد کشف راز قتلها است و بس. اگر «نام مستعار گریس» دربارهی یک چیز باشد، دربارهی این است که چگونه زیبایی زنان میتواند به نابودیشان منجر شود. چرا که زیبایی آنها مساوی است با دنیایی که آنها را به عنوان یکجور دارایی و شی ارزشمند میبینند و در نتیجه برای تصاحب آنها به هر روشی که شده تهییج و تحریک میشود. گریس در تمام زندگیاش در حال دست و پنجه نرم کردن با چنین چیزی بوده است. هر مردی که وارد زندگیاش میشود، به درون دنیای فانتزی او سقوط میکند و هزار جور فکرهای ناجور دربارهی او به ذهنش خطور میکند. از وکیلش که فکر میکند فقط به خاطر اینکه گریس با او وقت گذرانده، این دختر عاشقش شده است تا دکتر جوردن که به عنوان باشخصیتترین و باحیثیتترین کاراکتر مرد سریال نمیتواند جلوی خودش را از پیدا کردن وسواس فکری برای او و شکل دادن فانتزیهای شخصی خودش با گریس بگیرد. از جیمز مکدرموت که ادعا میکند انگیزهاش برای کشتن دو نفر به دست آوردن گریس بوده است تا عدم آرامش گریس در کنار پدرش. حتی مردانی مثل دکتر جوردن و آقای کینیر که در ابتدا خیلی جنتلمن به نظر میرسند هم به مرور فکرهای ناجوری دربارهی گریس به ذهنشان خطور میکند. حتی جرامایا، تنها دوست نزدیک گریس که در مقایسه با بقیه، مرد بااحترامتری به نظر میرسد هم وقتی پای ازدواج با گریس به میان کشیده میشود عقبنشینی میکند، چرا که فقط میخواهد تا از جذابیت و زیبایی گریس برای تبلیغات هرچه بهتر نمایشش استفاده کند، نه چیزی بیشتر. به عبارت دیگر همهی مردان گریس را طلب میکنند، اما هیچکدامشان علاقهای به اینکه خود گریس چه چیزی میخواهد ندارند. همهی مردان او را میخواهند، اما هیچکس به او ازدواج، اعتماد، آرامش، احترام و امنیت نمیدهد.
alias grace
بعد از تجربهای که گریس با مردان داشته است، او انگیزهها و خواستهها و نگرانیهایشان را مثل کف دستش بلد است. بنابراین طبیعی است که علاقهای به صحبت با دکتر جوردن که احتمالا به آزادی خودش منجر میشود را ندارد. و حتی وقتی راضی به انجام این کار میشود، سعی میکند او را تا لب چشمه ببرد و تشنه برگرداند. درست به همان شکلی که مردانی که تاکنون در زندگیاش بودهاند با او همچون اسباببازی رفتار کردهاند. شاید تنها کاری که از گریس برای انتقام و سر جای خود نشاندن این آدمها بر میآید عدم افشای حقیقت است. تنها کاری که از دستش برمیآید دور چرخاندن آنهاست. لحظهای در اپیزود سوم است که مونولوگهای داخل سر گریس از اشاره به دکتر جوردن، به مخاطبانِ سریال تغییر میکند. گریس تعریف میکند که دربارهی دکتر جوردن چه فکر میکند. معلوم میشود به همان اندازه که دکتر جوردن در حال تلاش برای مطالعهی گریس است، گریس هم به همان اندازه در حال مطالعه، کالبدشکافی و امتحان کردن دکتر جوردن است. با این تفاوت که گریس خیلی در کارش موفقتر است. چون دکتر جوردن اولین مردی نیست که با او برخورد کرده است. لحظهای در این اپیزود است که گریس از دکتر جوردن دربارهی وضعیت خوابش سوال میکند و وقتی جوردن از این سوال تعجب میکند و کمی دستپاچه میشود، گریس به خوابآلودگی چشمانش اشاره میکند. برای یک لحظه جای دکتر و بیمار عوض میکند. بنابراین یکی از جذابیتهای سریال تماشای این است که گریس چگونه دکتر جوردن را با داستانهایش هیجانزده میکند و بعد از طریق صدای توی سرش به ما خبر میدهد که چیزی که به او گفته فقط یکی از چندین نسخه اتفاقی بوده که میتوانسته بگوید. اما اگر خود گریس بدون اینکه خودش متوجه شود در حال دست به سر کردنِ دکتر جوردن و دیگران باشد چه؟ دقیقا همین شک و تردیدها و سوالات است که حکم ارواح خبیثی را دارند که به دنبال جایی و کسی برای تسخیر کردن میگردند.
صحنهای در اپیزود سوم است که دکتر جوردن از گریس میخواهد که چشمانش را بسته و تمام جزییات خانهی توماس کینیر را طوری به یاد بیاورد که انگار در حال تماشا کردن یک تابلوی نقاشی است. همین که گریس چشمانش را میبندد، از زاویهی نقطه نظر او قدم به خانهی مذکور میگذاریم. با اینکه نور خورشید از پشت پردههای خانه فضا را روشن کرده است، اما پرسه زدن در خانهی خالی از سکنه، پشت سر گذاشتن راهروها و تابلوهای روی دیوارها و حرکت کردن به سمت آشپزخانه و نزدیک شدن به درِ زیرزمین موهای تن آدم را سیخ میکند. دوربین آنقدر سیال و روان حرکت میکند که انگار این نقطه نظر متعلق به یک روح سرگردان است که چند سانتیمتر بالاتر از سطح زمین معلق است. «نام مستعار گریس» در اپیزود سوم و در اکثر اپیزودهایش سرشار از چنین لحظاتی است. لحظاتی که آدم را یاد «کشتن گوزن مقدس» و اتمسفر مضطربکنندهی فیلمهای یورگوس لانتیموس میاندازد؛ آزاری که یکنواخت ادامه پیدا میکند. آنا پاکویین که نقش نانسی را برعهده دارد از آن بازیگرانی است که جان میدهد برای دنیای فیلمهای لانتیموس. پاکویین طوری بهطور همزمان خطرناک و دوستداشتنی به نظر میرسد که آدم در برخورد با او دقیقا نمیداند با چه جور آدمی سروکار دارد. شخصیت او اکثرا جدی و رییسمآبانه است، اما همزمان آنقدر شوخی و خنده هم میکند که او را به فرد غیرقابلپیشبینیای تبدیل میکند. یورگوس لانتیموس بلد است چگونه به پیشپاافتادهترین صحنههای فیلمش هم ناآرامی تزریق کند. در «کشتن گوزن مقدس» گفتگوهای به ظاهر معمولی کاراکتر کالین فارل و بری کیگان آنقدر مورمورکننده است که گویی مجبور به تماشای کشیدن شدن یک چاقوی خیلی خیلی کُند روی گلوی یک گوسفند هستیم. چنین حس بیقرارکنندهای اگرچه با شدت کمتری اما کماکان در روابط کاراکترهای «نام مستعار گریس» هم وجود دارد. فقط اگر در فیلمهای لانتیموس با دنیاهای سورئال و ابسورد سروکار داریم، این واقعگرایی «نام مستعار گریس» است که آن را به داستان قابللمستری تبدیل کرده است. مثلا یکی از موتیفهای تکرارشوندهی داستان خرافات و افسانههای فولکلوری است که کاراکترها به آنها اعتقاد دارند. از پنجرههایی که باید بعد از مرگ کسی باز شوند تا روحش توانایی پرواز کردن به بیرون را داشته باشد و برای همیشه در خانه گرفتار نشود. تا جایی که گریس کابوسِ فرشتههای بیسر خونآلودی را روی شاخههای درختان نزدیک خانه میبیند. فردا صبح وقتی او به حیاط میرود تا رختهای شستهشده را از روی بند لباس جمع کند، با ملافههای سفیدی روبهرو میشود که باد آنها را به همان درختی که گریس دیشب در کابوس دیده بود گره زده است. نتیجه تصاویری کوبنده است که «نام مستعار گریس» از آنها کم ندارد.
alias grace
هشدار: این بخش از متن داستان سریال را لو میدهد.
امکان ندارد دربارهی «نام مستعار گریس» حرف زد و اپیزود پایانبندیاش را فراموش کرد. چرا که اپیزود ششم میزبان قویترین سکانس کل سریال است. منظورم سکانس هیپنوتیزم گریس است. جایی که اگر قبل از آن به ترسناک نبودن این سریال اعتقاد نداشتید، خلافش را بهتان ثابت میکند. این در حالی است که همانطور که انتظار میرفت سریال به سرانجام مبهم و غیرقاطعی ختم میشود که راستش از قضا رضایتبخشترین پایانی است که انتظارش را میتوان داشت. ماجرا به جایی منتهی میشود که وقتی جلسات روانکاوی گریس توسط دکتر جوردن جواب نمیدهند، سروکلهی جرامایا، دوست قدیمی گریس به عنوان یک هیپنوتیزمکنندهی حرفهای پیدا میشود. جرامایا که اسمش را به دکتر جروم دوپونت تغییر داده است طوری رفتار میکند که گویی گریس را از گذشته نمیشناسد. دکتر دوپونت برای دسترسی به خاطرات از دست رفتهی گریس پیشنهاد هیپنوتیزمش را میدهد. این پیشنهاد قبول میشود. نتیجه به خواب رفتن گریس جلوی حاضران و بیدار شدن او با رفتار و صدایی متفاوت است که در یک چشم به هم زدن ما را از «نام مستعار گریس» به «جنگیر» ویلیام فردکین منتقل میکند. سکانس هیپنوتیزم گریس به راحتی میتواند جزو ترسناکترین سکانسهای فیلم و سریالهای ترسناک سال ۲۰۱۷ قرار بگیرد. دلیل اصلیاش هم به خاطر این است که مری هرون در کارگردانی این سکانس کنترل و دقت تحسینبرانگیزی را به نمایش میگذارد که نمونهاش را به ندرت در سرگرمیهای ترسناک این سالها میبینیم. شاید اگر با هر کارگردان تازهکار دیگری طرف بودیم، این سکانس را خیلی پرسروصدا و با ترفندهای کلیشهای فیلمهای ترسناک به تصویر میکشید. مری هرون اما برای نفوذ به زیر پوست تماشاگرانش با این سکانس به هیچ حرکت پیشپاافتاده و بیموردی رو نمیآورد. بعضی کارگردانان فکر میکنند برای اینکه هنرشان دیده شود حتما باید دست به حرکت عجیب و غریب و نوآورانهای بزنند. حتما باید ترس را دو دستی بگیرند و به زور در حلق تماشاگر فرو کنند. کارگردانی سکانس هیپنوتیزم از هیچکدام از این جوگیریها و نابلدیها ضربه نخورده است. حرکات دوربین ساده اما محاسبه شده هستند. خبری از تدوینهای آشوبزده و سراسیمهای نیست. تنها چیزی که لازم داریم صورت پوشیدهی سارا گدون است که روی صندلی نشسته است.
سکانس هیپنوتیزم فقط یک سکانس ترسناک معمولی نیست، بلکه درست مثل بقیهی لحظات سریال، به تجربهی صوتی/تصویری عمیقا غوطهورکنندهای تبدیل میشود
اگر با سریال دیگری سروکار داشتیم برای ترسناکتر کردن این سکانس به تکنیکهای سادهی کارگردانی بسنده نمیکرد و حتما تغییر مداوم زاویهی دوربین و بازی کردن با افکتهای صوتی، قدرت واقعگرایانهی این سکانس را خراب میکرد، اما هرون به چنین چیزهایی نیاز ندارد. نتیجه این است که سکانس هیپنوتیزم فقط یک سکانس ترسناک معمولی نیست، بلکه درست مثل بقیهی لحظات سریال، به تجربهی صوتی/تصویری عمیقا غوطهورکنندهای تبدیل میشود. دو نوع صحنهی سینمایی ترسناک داریم. اولی همچون به نظاره نشستن غرق شدن فرد دیگری در باتلاق میماند. دومی اما غرق شدن خودمان در آن باتلاق و پُر شدن سوراخ دماغها و ریههایمان با گل و لای است. سکانس هیپنوتیزم در گروه دوم قرار میگیرد. ما نظارهگر این صحنه نیستیم، بلکه خود نقش یکی از حاضرانِ آن اتاق را داریم. اینجا نباید از سارا گدون در هرچه قویتر کردن این سکانس بگذریم. او بعد از به خلسه رفتن با صدای مورمورکنندهای شروع به صحبت میکند؛ صدایی که میتواند در بین مورمورکنندهترین صداهای سینما/تلویزیون قرار بگیرد. قضیه از این قرار است که گدون برای تغییر صدایش، مدتها به صدای ضبطشدهی ربکا لیلیارد (کسی که نقش مری ویتنی را بازی میکند) گوش داده و بعد آن را تقلید کرده است. چیزی که این صدا را ترسناک میکند اما این است که گدون صدای لیلیارد را بینقص تقلید نمیکند. بنابراین بیشتر از اینکه این صدا یادآور مری ویتنی باشد، مثل گوش سپردن به نسخهی شیطانی مری ویتنی است. نتیجه صدایی است که نقش ستون فقرات این سکانس را برعهده دارد. تعجبی ندارد که هرون با هوشمندی به جای پرت کردن حواس بیننده با چیز دیگری، تمرکز اصلی کارگردانی این سکانس را روی صدای گویای سارا گدون میگذارد و بار اصلی تامین سوخت ترس این سکانس را به حنجرهی این بازیگر میسپارد.
این سکانس اما در زمینهی روشن کردن راز شخصیتِ گریس هم سکانس مهمی است. اگر قبل از این برای سر در آوردن از معمای گریس در یک مسیر مستقیم حرکت میکردیم، این سکانس حکم منتهی شدن این مسیر به یک چهارراه را دارد. نظریههای مختلفی دربارهی اتفاقی که برای گریس افتاده است وجود دارد. یک تئوری این است که روح مری ویتنی پس از مرگ، بدن گریس را تسخیر میکند. بسته بودن پنجرهی اتاق در لحظهی مرگ مری کار دست گریس میدهد. دست داشتن گریس در قتلها هم کار روح شرور مری ویتنی بوده است. نظریهای که البته با توجه به ماهیت واقعگرایانهی سریال رد میشود. نظریهی دوم این است که هویت گریس بعد از مرگ مری ویتنی از وسط میشکند و به دو شخصیت جداگانه تقسیم میشود. مرگ مری ویتنی حکم نقطهای را داشته که گریس بالاخره بعد از سالها تحمل درد و رنج دچار فروپاشی روانی میشود. شخصیت اول یک قاتل حیلهگر روانی با صدای مری ویتنی است که از طریق هیپنوتیزم فاش میشود و نمایندگی جنبهی بیرحم و خشن گریس را برعهده دارد و شخصیت دوم هم نمایندهی جنبهی معصوم و آرام اوست. در زمان وقوع قتلها مری ویتنی کنترل بدن گریس را در دست داشته است. پس طبیعی است که او چیز درست و درمانی از اتفاقات آن روز به یاد نمیآورد. شخصیت اصلی که در کنترل بدن گریس است نه خود گریس که پرسونای مری ویتنی است. او کسی است که تمام دستورات را از پشتپرده میدهد و او همان شخصیت شروری است که گریس بیچاره را بدون اینکه بداند بهطرز ناخودآگاهی به تمام این کارها وا داشته است. همین که گریس در حال فرار، از نام مستعار مری ویتنی استفاده میکند این نظریه را پشتیبانی میکند.
alias grace
نظریه بعدی این است که گریس بعد مرگ مری ویتنی، به یک قاتل حیلهگر روانی تبدیل میشود که استاد بازی کردن با احساسات و انتظارات اطرافیانش است. زمانهایی که گریس به دست به سر کردن جیمی و دکتر جوردن فکر میکند هم این نظریه را پشتیبانی میکند. همچنین در این سناریو ماجرای هیپنوتیزم هم چیزی بیشتر از یک نقشهی هوشمندانه بین گریس و جرامایا برای بیگناه جلوه دادن خودش نیست. اما نظریهی آخر که به نظر میرسد درستترین نظریه و همان چیزی باشد که مارگارت اتوود از طریق داستانش قصد اشاره به آن را دارد این است که گریس مارکس کاملا بیگناه است و در تمام زندگیاش قربانی حیلهگریها و فریبها و دسیسههای آدمهای دور و اطرافش، مخصوصا مردان بوده است. او بعد از مرگ مادرش به قربانی پدرش تبدیل میشود. جرج پارکینسون، با اغوا کردن، باردار کردن و بعد رها کردن مری ویتنی که به مرگش منجر میشود، بهترین و تنها دوست واقعی گریس را از او سلب میکند و بعد با تحت فشار قرار دادن گریس، او را مجبور میکند که محل کارش را عوض کرده و سر از خانهی توماس کینیر در بیاورد. بعدا توجههای نه چندان علنی توماس کینیر به گریس باعث میشود که نانسی نسبت به او احساس حسودی کند. در نتیجه با سخت گرفتن به گریس، زندگی را برای او به جهنم تبدیل کرده و بعد او را تهدید به اخراج از کارش میکند که تنها وسیلهای است که او از طریق آن خرجش را در میآورد. در ادامه گریس به قربانی جیمز درمونت تبدیل میشود. کسی که از گریس به عنوان انگیزهای برای به قتل رساندن کینیر و نانسی استفاده میکند. او حتی به قربانی وکیلش هم تبدیل میشود. کسی که فکر میکند موکلش به او علاقه دارد و با دادن مشاوره بد به او، باعث میشود که گریس با دادن شهادت اشتباه در دادگاه، کارش به جاهای باریکی کشیده شود. به این ترتیب مارگارت اتوود از گریس به عنوان نمایندهی زنانی استفاده میکند که زندگیشان در قرن نوزدهم و حتی امروزه کاملا در اختیار مردان دور و اطرافشان بوده است و بیوقفه و مکررا دستخوش فریب و افکار بد آنها میشوند.
مری هرون به عنوان کارگردان سریال که درام روانشناختی بزرگی مثل «روانی آمریکایی» را در کارنامه دارد با موفقیت توانسته به فضای خفقانآوری دست پیدا کند
این تم داستانی خیلی شبیه به چیزی است که در «سرگذشت ندیمه» هم شاهدش هستیم. اتفاقا اگر دقت کنیم میبینیم «نام مستعار گریس» یکجورهایی حکم سنگبنای «سرگذشت ندیمه» را دارد. اگر او با «سرگذشت ندیمه» دنیایی استعارهای برای صحبت دربارهی واقعیتهای حقوق زنان در جامعهی خودمان خلق میکند، در «نام مستعار گریس» نیازی برای خلق یک دنیای علمی-تخیلی نیست. همهچیز حی و حاضر وجود دارد. اگر سرکوب زنان در «سرگذشت ندیمه» به شکل سیستماتیکتر و واضحتری صورت میگرفت، این سیستم بهطرز مخفیتر و غیرعلنیتری در «نام مستعار گریس» هم وجود دارد. همین نکته است که «نام مستعار گریس» را در این زمینه بهطور کلی به اثر پیچیدهتر و قابللمستری نسبت به «سرگذشت ندیمه» تبدیل میکند. اگر آنتاگونیستهای «سرگذشت ندیمه» آنقدر واضح هستند که به نظر میرسد همهچیز با انقلاب و کشتن سرکردههای جمهوری گیلیاد به حالت قبلیاش برمیگردد، «نام مستعار گریس» در دنیایی جریان دارد که اینگونه رفتارها آنقدر عادی است که به راحتی به چشم نمیآید و با انقلاب هم درست بشو نیست. اگر آنجا با یک سیستم سیاسی/اجتماعی سروکار داریم که قابلخراب کردن و از نو ساختن است، اینجا با یک سیستم شخصی طرفیم که با فروریزی دولت درستشدنی نیست. تعجبی ندارد که در پایان گریس بخشی از پارچههای باقیمانده از لباسهای مری ویتنی و نانسی مونتگومری را برای طرح لحافی که میدوزد استفاده میکند. همهی آنها در این داستان کنار یکدیگر هستند. همهی آنها به شکلی قربانی مردسالاری سرکوبگر جامعهشان بودهاند.
تنها خواستهی گریس در طول داستان این است که سخت کار کند، پول در بیاورد و پولهایش را جمع کند تا شاید بتواند یک روزی با یک مزرعهدار ازدواج کند و به خانم خودش تبدیل شود. همین سادگی، پایبندی به شغلش و خوبی ذاتیاش باعث شده که او برای کار در خانهی رییس زندان انتخاب شود. خصوصیات شخصیتی روانیها عدم حس همدردی و همدلیشان است. با این حال گریس در طول داستان مدام با دیگران همدلی میکند. از مادرش و مری ویتنی گرفته تا حتی نانسی. چون میداند که اگر کینیر تصمیم به اخراج نانسی بگیرد، چه بلایی سر او خواهد آمد. اگر گریس گناهکار باشد، در نتیجه تمام مردان و زنانی که از جامعهی مردسالار حمایت میکنند، حق داشتند که چنین بلاهایی را سر او و دیگر زنان بیاورند. اما گریس بیگناه است. اینطوری پایانبندی داستان بیشتر با عقل جور در میآید. در این حالت سریال به نگاهی به درون جامعهی آن دوران میاندازد و ازمان میپرسد که دنیا نسبت به آن زمان چقدر در این زمینه تغییر کرده است؟ گریس به بهترین قربانی ممکن تبدیل میشود. یک دختر ساده به معنای خوب، سختکوش و باادب که بلندپروازی خاصی هم ندارد. اما دیگران از سادگیاش سوءاستفاده میکنند تا زیبایی، بدن، آبرو و احترامش را که تنها داراییهایش هستند از او سلب کنند. خیلیها نگاه نهایی گریس به دوربین را نشانهای از ابهام شخصیتِ گریس برداشت کردهاند. انگار گریس میخواهد با این نگاه بهمان بگوید که کماکان باید به بحث و گفتگو دربارهی روانیبودن یا بیگناهبودن من ادامه بدهید. اما برداشت من از نگاه آخر گریس به دوربین، ربطی به صداقت یا دروغگوییاش ندارد.
در پایان گریس پس از آزادی از زندان با جیمی ازدواج میکند. گریس از این میگوید که جیمی به خاطر شهادت دروغش در دادگاه احساس گناه میکند. به همین دلیل مدام از گریس میخواهد تا بلاهایی را که سرش آمده است تعریف کرده تا بتواند ازش عذرخواهی کند. به این ترتیب گریس نه تنها بعد از آزادی از زندان گذشتهاش را پشت سر نمیگذارد، بلکه بارها و بارها آن را از اول تجربه میکند. آنطور که مارگارت اتوود میگوید، زنان همیشه تحت فرمانِ خواستههای مردان بودهاند و گریس هم بالاخره با مردی ازدواج میکند که به شکل دیگری تحت فرمانش است. نگاه نهایی گریس به دوربین به معنای مطرح کردن این سوال که آیا واقعا قاتل است یا نه، نیست. بلکه دربارهی این است که تمام اتفاقات و فاکتورهایی که گریس را به این نقطه رسانند حل نشده باقی ماندهاند. شاید اشتباه ما این است که ایستادگی گریس به روش خاص خودش در مقابل جامعهی مردسالارش را به عنوان رفتاری دیوانهوار میبینیم. اینقدر عادت کردهایم که زنان به قربانی مردان تبدیل شوند که وقتی یکی از آنها به راحتی بهشان اعتماد نمیکند آن را نشانهای بر روانی بودنش برداشت میکنیم. شاید عدم فراهم کردن جواب قطعی برای معمای گریس، وسیلهای برای اشاره به این است که مشکلاتی که گریس با آنها درگیر بود هنوز که هنوزه به اشکال دیگری ادامه دارند. شاید وسیلهی هوشمندانهای از سوی مارگارت اتوود است تا ببیند مردم به چه چیزی اهمیت میدهند؛ مردم بعد از به پایان رسیدن داستان، اول از همه به چه چیزی فکر میکنند: قاتلبودن یا نبودن گریس یا فکر کردن به اینکه چه چیزهایی باعث شدند تا سوال اول را از خودمان بپرسیم.
2018-08-30 21:46:05
مشاهده پست
این دوبله از صدای اصلی هم قشنگتر از آب دراومده،به قول سایت دوبله کننده فاخرترین دوبله پارسی هست واقعا....
2018-08-30 11:50:22
مشاهده پست
سرشار از فلاش تانک....؟
مگه سریال تو تووالت عمومی اتفاق می افته،به حق چیزای نشنیده...
2018-08-09 21:54:19
مشاهده پست
از سر و روی «من غول میکشم» به نظر میرسد که قرار است جای خالی «هیولایی صدا میکند» (A Monster Calls) امسال را پُر کند. جو کلی، نویسندهی کامیکهایی مثل «ددپول» و «دردویل» در سال ۲۰۰۸ با همکاری با جی. ام. کِن نیمورا به عنوان تصویرگر، رُمان گرافیکی «من غول میکشم» را منتشر کردند. این فیلم که در زیرژانر دوران بلوغ جای میگیرد به دختر نوجوانی به اسم باربارا تورسن (مدیسون وولف) میپردازد که از لحاظ روابط اجتماعی در بحران به سر میبرد. از آنجایی که باربارا طرفدار سرسخت بازی «سیاهچالهها و اژدهایان» است، بنابراین به تدریج برای فرار از رنج و درد زندگیاش قدم به دنیای فانتزی پیچیده و هیجانانگیزی میگذارد که در آن همچون شکارچیانِ ماهر ردِ هیولاهای غولآسا را میزند و آنها را با چکشِ جادوییاش نفله میکند. دنیایی که در آن او نه یک فرد جداافتادهی توسریخور، بلکه تنها قهرمانِ دنیایی است که فقط و فقط او را برای نابودی غولهای وحشیای که تهدیدش میکند دارد. این رمان گرافیکی از زمانی که منتشر شده مورد تحسین منتقدان قرار گرفته و جایزهی بینالمللی «مانگا» و جایزهی «گیمن» را برنده شده است.
یکی از ویژگیهای رمان گرافیکی که با توجه به تریلرهای فیلم به نظر میرسد در فیلم پررنگتر خواهد بود عدم تواناییمان در جدا کردن واقعیت از خیال است. از قرار معلوم شغلِ باربارا به عنوان قاتل غولهایی که شهرشان را تهدید میکنند هرچه برای او کاملا جدی و واقعی است، برای دیگران حکم نشانههایی از فروپاشی روانی را دارد. در تریلرهای فیلم میبینیم که باربارا سعی میکند تا دیگران را از خطری که تهدیدشان میکند متقاعد کند، ولی آنها از زاویهی دید خود بچهای را میبینند که ناملایمتیهای زندگی، او را به مرز جنون و توهم کشانده است. بنابراین احتمالا باید از «من غول میکشم» همچون «هیولایی صدا میزند» انتظار داستان دردناکی را داشت که به همان اندازه که از اکشنهای جذاب درگیری دختربچهای با غولهای بیشاخ و دم بهره میبرد، سفر روانشناسانهای به درون ذهنِ درهمشکستهی بچهای است که فقط میخواهد خودش باشد، اما دنیا اجازه نمیدهد. اگرچه کریس کولومبوس، کارگردان دو فیلم اول «هری پاتر»، تهیهکنندگی «من غول میکشم» را برعهده دارد، اما خوشبختانه به نظر میرسد این فیلم لحن و فضای خشنتر (از لحاظ روانی) و تیره و تاریکتری نسبت به اولین فیلمهای کودکانهی «هری پاتری» خواهد داشت. روی هم رفته همهچیز خبر از یکی از محجورترین اما مهمترین اقتباسهای کامیکبوکی امسال میدهد که اگر همهچیز طربق برنامه پیش برود، ساخته شده تا بهطرز هنرمندانهای زخمهای به جا مانده از دوران بلوغمان را باز کرده و رویشان نمک بپاشد!
-نوشته رضا حاج محمدی ،زومجی
2018-04-18 11:56:04
مشاهده پست
با دیسلایک کردن نظر من که چیزی عوض نمیشه بنده های خدا ،مگه میشه سایت با قالب حرفه ای ،با هزینه های سرسام آور نگهداری سرور اونم بدون تبلیغ و فقط در راه رضای خدا به شما سرویس بده ،سایت اگه دوبله هم انجام نده از چند وقت دیگه پولی میشه ،منم مثل شما دوست دارم سایت مجانی باشه،ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد...تشکر
2018-03-30 23:39:16
مشاهده پست
میبخشین شما مثلا الان مدیرین که هر جا سوالی میپرسن از خودتون جواب میدین.....؟
2018-03-30 23:31:53
مشاهده پست
هر دوبله ای که ارزش دیدن نداره،یه سری دوبله ها هستن ،مثل دوبله های تاینی موویز که هم تو انتخاب صدای دوبلور خیلی دقت میشد و به چهره و صدای بازیگر میخورد و قاعدتا دوبلور حرفه ای دوبلوری هست که حس بازیگر رو هم به بهترین شکل ممکن انتقال میده و اونا فقط با تیم سندیکا که بهترین دوبلورای ایران هستن کار میکردن،هم تو صداگذاری که تو یه سری موارد از صدای اصلی فیلم هم با کیفیت تر میشد و توی بهترین استودیوها این کار با حرفه ای ترین نفرات انجام میشد،در نتیجه اون سایت دوبله هایی داشت که هم کیفیت صدای اصلی فیلم بودن و بدون سانسور انجام میشدن و باعث ضعف فیلم یا نفهمیدن فیلم توسط بیننده هم نمیشدن ،که البته تمام بازیگرا،منتقدا،سینماگرا و خوره های فیلم حرفه ای هم که عضو سایت بودن از این کار تاینی حمایت کردن و اون دوبله های حرفه ای در کنار آرشیو کامل اصلی ترین دلیل استقبال همه از تاینی شد،خلاصه اگه جایی کسی حرف از دوبله تاینی میزنه منظورش همه موارد بالاست،و فکر کنم دیبا هم میخواد کار تاینی تو دوبله حرفه ای رو ادامه بده و البته هنوز بسترش برای این سایت و مدیرانش محیا نیست....
2018-03-30 23:25:14
مشاهده پست
سلام به همه دیبا مووییها،سال نو مبارک،واقعا یه سری فیلمای کره ای واقعا دیدن دارن ،بشینید فیلم piper(بعضی سایتا هم به اسم Guest این فیلمو گذاشتن) رو هم ببینید،یا فیلم old boy،یا train to busan ،حتما لذت میبرین ، من حدود ۲۰ ساله که فیلم دیدن تفریح اصلی زندگیم هست ،همیشه فکر میکردم فیلمای کره ای خیلی سطحی و بی معنی باشن ،ولی از ۲ سال پیش که یه بنده خدایی با اصرار زیاد همین فیلم the wailing رو معرفی کرد عاشق سبک دیوونه وار سینمای کره شدم ،حتما فیلم the wailing رو ببینید و لذت ببرین ،یه سری فیلمای خوب کره ای دیگه که از نظر من ،هم سطح این فیلم هستن و میتونید از دیدنشون لذت ببرین اینا هستن:
ـmemories of murder
_snowpiercer
_the handmaiden
_tunnel
_the haunted house project
_sonyeo
_A Tale of two sisters
_howling
2018-03-27 20:31:44
مشاهده پست
تو این سایت هم بزودی اشتراک باید تهیه کنید و اونموقع شروع به انجام دوبله اختصاصی میکنه....ممنون
2018-03-10 13:07:46
مشاهده پست
وبسایت دیباموویز با افتخار تقدیم میکند...
همزمان با پخش جهانی نسخه بلوری بصورت اختصاصی...
عوامل دوبله:سعیدمظفری،چنگیز جلیلوند،سعید شیخ زاده و .....
با صدای دالبی ۵ کاناله...
یعنی واقعا این کار انجام میشه....؟
اگه بشه واقعا لایک داره.....
2018-03-10 12:14:52
مشاهده پست
دست کن جیبت ببین هزینشو داری بدی ،رایگان سرویس میگیری ارد ناشتا هم میدی....
2017-12-30 22:10:58
مشاهده پست