fa_shinobi

تاریخ عضویت : اسف ۱۳۹۶


فیلم های مورد علاقه fa_shinobi

فیلمی در لیست علاقه مندی خود ندارد

آخرین نظرات fa_shinobi

من نسخه 480p رو دانلود کردم. ولی هیچ زیرنویسی بهش نمیخوره. تمام زیرنویس‌ها رو دانلود کردم دریغ از یه زیرنویس هماهنگ
2018-09-10 10:12:16
مشاهده پست
--------------------اسپویل------------------------------------- تغییرات غیرمنتظره، صورت‌های آشنا و معجزه ابعاد تصویر نقد و بررسی قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld فضای فازی انتشار: 6 خرداد (May 27) خلاصه فصل اول فصل دوم - قسمت اول فصل دوم - قسمت دوم فصل دوم - قسمت سوم فصل دوم - قسمت چهارم فصل دوم - قسمت پنجم بد نیست ابتدا در مورد نام قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld صحبت کنیم. در نظریه سیستم دینامیکی، فضای فازی فضایی است که در آن تمام حالات ممکن یک سیستم ارائه شده و هر حالت به یک مکان یکتا اشاره دارد. به عبارت دیگر، گرافی است که تمام حالات به یکباره روی آن قرار گرفته‌اند و همه آنها بطور همزمان قابل مشاهده است. در این قسمت نیز همه چیز وست ورلد بیرون ریخته شد. به 6 داستان مختلف (شامل داستان دلورس، میو، برنارد، آرنولد، ویلیام، شارلوت) پرداخته شد، پای اکثر کارکترهای مرده و زنده به میان آمد، مکان‌هایی نشان داده شد و اسم‌های خاصی بیان شدند و خلاصه اینکه همه چیز را می‌توانید به یکباره در این اپیزود ببینید. در حال حاظر در میانه‌های فصل دوم قرار داریم و طبیعی است که مسائلی تا به حال روشن شده و مسائلی در آینده بررسی خواهد شد. قسمت ششم سریال westworld پرونده شوگان ورلد را بست و از طرفی راه ورود به «میسا» را باز کرد که چند قسمتی بود منتظر آن بودیم. بنظر می‌رسد که سایر اپیزودها از دل اپیزود ششم بوجود آیند. چرا که هر کدام از اتفاقات انجام شده خود می‌تواند کل یک اپیزود را دربرگیرد. در ادامه با نقد بررسی و قسمت ششم از وب‌سایت شبکه همراه باشید. تدی ورژن 2.0 «مردی که داخل قطار بود، ضعیف و بازنده بود. فراموشش کن». این توصیفی است که تدی از نسخه قبلی خودش به زبان می‌آورد. تدی ضعیف دیگر مرده است. او اکنون نگاهی سرد و رفتاری وحشیانه دارد و به کاری که قرار است انجام دهد، اطمینان دارد. پسر خوب داستان ما اکنون تنها به خاطر تلف شدن وقتش، به مردم شلیک می‌کند. دُلورس هم اگرچه به چیزی که می‌خواسته رسیده است اما یک نگرانی جدید بر چهره‌اش نقش بسته است؛ احتمالاً به خاطر اینکه مردی که دوستش داشته، اکنون بویی از عاطفه نمی‌برد. با این حال فعلاً، هدف بزرگتر از این حرف‌هاست که مسائل شخصی وارد آن شود. شارلوت با دزدیدن «ابرناتی» خودش را به دشمن شماره یک دلورس تبدیل کرده است. او پس از فرستادن اطلاعات به بیرون از پارک، به بدترین شکل ممکن ابرناتی را متوقف می‌کند. خشم دلورس پس از اینکه پدرش را میخکوب ببیند، جذاب خواهد بود. جدا از همه این‌ها جنگ در حال آغاز است. کمک شارلوت از راه می‌رسد و فرماندهی تیم جدید بر عهده شخصی به نام کافلین است(با بازی تیموتی مورفی که در انواع و اقسام فیلم‌های اکشن نقش داشته است). آنها دقیقاً زمانی به میسا می‌رسند که دلورس با فرستادن قطار به دل کوه، شیپور جنگ را به صدا درآورده است. از اینجا به بعد انتظار داریم که سریال وست ورلد، فاز بعدی درگیری‌ها را به نمایش درآورد. بازگشت رابرت سکانس افتتاحیه و اختتامیه این قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld یک سر و گردن از سایر سکانس‌ها بالاتر بود. بهترین خبر ممکن بازگشت «آنتونی هاپکینز» محبوب در نقش «رابرت فورد» است که انصافاً کمتر کسی انتظار آن را داشت. ابتدا با این کلیپ، سکانس مربوطه را یادآوری می‌کنیم. اگر ویدئو تمام صفحه نمی‌شود اینجا کلیک کنید بله همه از وجود هاپکینز هیجان‌زده هستند بخصوص که در فصل اول نقش‌آفرینی فوق‌العاده‌ای داشت و داستان طوری رقم خورد که او به یک قهرمان تبدیل شود. او حالا برگشته است تا افشاگری کند. اما رسیدن رابرت فورد به هسته مرکزی پارک چگونه ممکن است؟ او از برنارد خواسته بود که در تأسیسات دلوس، مغزش را در یک گوی قرمز رنگ بسازد و در واقع ذهن رابرت در یک گوی دانلود شده بود. با بارگزاری این گوی در کِرِیدل(شبیه‌سازی که تمام کد میزبان‌ها و خط داستانی در آن ذخیره شده است) رابرت به طور کامل جزئی از سیستم مرکزی پارک شد. با معرفی کریدل، پیچیدگی وست ورلد به نصف کاهش پیدا کرد و جواب سوالات بسیاری مشخص شد. السی اشاره کرد که چیزی نامعلوم درون کریدل وجود دارد که با حملات تضمین کیفیت مقابله می‌کند. در صورتی که خود کریدل نباید هیچ اختیاری از خود داشته باشد و جز نگهداری داده‌ها کاری انجام نمی‌دهد. مشخص شد که این مقابله توسط رابرت صورت می‌گرفته است. مورد دیگر صحبت رابرت با مرد سیاه‌پوش بود که در قالب چند میزبان انجام و این هم به دلیل دسترسی فورد به کد میزبان‌ها ممکن شده است. داستان السی هم مورد دیگری است که فورد برای آن برنامه‌ریزی کرده بود. اینکه کلمنتاین، برنارد را به سمت السی بکشاند و السی او را برای رسیدن به کریدل کمک کند، تمهیداتی بود که رابرت پیش‌تر اندیشیده بود. اما این پایان کار نیست. اگر ابتدای قسمت قبل را به یاد آورید، نماینده دلوس متوجه شد که 1/3 از داده‌های میزبان‌ها از بین رفته است. «آتش را خاموش کردیم ولی نتونستیم چیزی از کریدل بدست بیاریم. داده پشتیبان میزبان‌ها از بین رفته است». احتمال بسیار از بین رفتن داده‌ها و همچنین کشتار تعداد زیادی از میزبان‌ها توسط برنارد، به شرایط کریدل ربط دارد. سری به فصل اول بزنیم. رابرت در آخرین سخنرانی خود گفت: «زمانی یه دوست قدیمی چیزی گفت که بهم آرامش داد. اون گفت موتسارت، بتهوون و شوپن هرگز نمردند بلکه به موسیقی تبدیل شدند». فورد هم اکنون چنین وضعیتی دارد. او جزئی از کدهای پارک و چیزی است که خودش ساخته است. زمانی که می‌بینیم او پیانو می‌نوازد، این در واقع استعاره‌ای از پارک است که فورد آن را کنترل می‌کند. اینکه رابرت خودش را پرینت خواهد گرفت یا نه و اینکه ذهنش را در یک بدن جدید قرار خواهد داد یا نه، چیزی است که نمی‌دانیم و می‌توان مدت زیادی در موردش صحبت کرد. تنها به ذکر یک نکته دیگر درباره رابرت قناعت می‌کنیم. در سکانسی مستقل از قسمت پنجم فصل اول، او در سردخانه، خاطره‌ای برای یک میزبان سالخورده تعریف می‌کند: «وقتی بچه بودم، من و برادرم یه سگ می‌خواستیم و پدرم یه تازی پیر برامون گرفت. به روز بردیمش به پارک و برادرم افسارش رو باز کرد. اون یه گربه دید و دنبالش کرد. گربه رو کشت و بعدش گیج و مبهوت همونجا نشست. اون سگ تمام عمرش مشغول دنبال کردن اون چیز بود و حالا نمی‌دونست باید چیکارش کنه». شاید موضوع مهم بنظر نرسد اما در قسمت بعدی رابرت کودک به رابرت واقعی گفت که سگش را کشته است. وقتی او دلیلش را پرسید گفت که صدای آرنولد خواسته است تا سگ را بکشم تا دیگر نتواند به کسی صدمه برساند. در قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد نیز یک سگ تازی دیدیم که در کنار فورد و پیانو آرام گرفته بود(تصویر زیر). خط داستانی میو با اندکی تغییر قابل پیشبینی بود که راه «آکانه» از میو جدا شود. با اینکه وجود موساشی و آکانه می‌توانست به اهداف میو کمک کند اما میو تصمیم را به عهده خود آنها گذاشت. آنها محیط بیرون را ندیده‌اند و شرایط را درک نکرده‌اند؛ پس بهتر است که زندگی خود را به همین شکلی که هست، ادامه دهند. در غیر این صورت آنها مانند تدی 1 خواهند بود؛ می‌جنگند اما دلیل آن را نمی‌دانند. همچنین میو نیازی به آنها نداشت. اهداف میو و دلورس با یکدیگر تفاوت زیادی دارد. دلورس به دنبال فتح زمین‌هاست اما میو تنها در جستجوی دخترش و پنهان کردن او از جهنم فعلی است. پس از بزرگداشت کشته‌شدگان با دنیای شوگان خداحافظی کردیم و شخصیت‌ها وارد دنیای غرب شدند. البته یک سوغاتی هم به نام هاناریو(زنی با خالکوبی اژدها) به همراه آوردند. (لباس فلیکس در این تصویر هم جالب بنظر می رسد) لحظه‌ای که آنها از زیر سنگ قبر بیرون آمدند، انگار که پس از سال‌ها پا به وطن مادری خود گذاشته‌اند؛ حتی انسان‌های واقعی که در این دنیا در حال شکار شدن هستند. اما بدون شک، لذت میو بی‌پایان خواهد بود. او علاوه بر رسیدن به وست‌ورلد، در یک قدمی خانه و دخترش قرار دارد. میو آرام آرام و با لمس اشیای اطراف به دخترش نزدیک می‌شود و با او به گفتگو می‌نشیند. درست در لحظه‌ای که حس می‌کند به هدفش رسیده، متوجه می‌شود که چیزی را از قلم انداخته است. میو دیگر آن میو خط داستانی نیست. از مسیر منحرف شده است و کسی را جایگزین او کرده‌اند. پس اگرچه او خودش را مادر بچه می‌پندارد اما در ذهن بچه چیز دیگری می‌گذرد. فرصت پرداختن به این موضوع پیش نیامد چرا که سرخپوستان مطابق با خاطرات میو، حمله را آغاز کردند. اما بنظر نمی‌رسید که قصد صدمه زدن به میو را داشته باشند. حالا اگر بیشتر هم به گذشته نگاه کنیم می‌بینیم که قتل دختر میو توسط سرخپوستان صورت نگرفت. هر چند آنها را در پشت پنجره می‌دید اما این ویلیام سیاه‌پوش بود که وارد خانه شد و اسلحه کشید. پس این مورد هنوز به عنوان یکی از رازهای مهم سریال باقی مانده است. مطلب پیشنهادی ویدئو: معرفی بهترین فیلم‌های سال در اسکار 2018 در قالب یک کلیپ (بخش اول) صحبت از ویلیام شد و بد نیست سری به داستان او بزنیم. در فصل اول از ویلیام سیاه‌پوش تنها یک قاتل بی‌رحم می‌دیدیم. نقش او بیشتر از هر چیزی کشتن افراد، بدون هیچ دلیل و منطقی بود. فصل دوم جایی که است که داستان خانوادگی ویلیام بیشتر به میان آمده و گهگاه با احساسات نیز همراه شده است. این بار مکالمه‌ای سخت بین گریس و ویلیام برقرار می‌شود طوری که بنظر می‌رسد سال‌ها از آخرین مورد مشابه گذشته است. برخلاف چیزی که تصور می‌شد، گریس چندان شبیه به پدرش نیست و خانواده برای او با ارزش‌تر از کنجکاوی در پارک است. گریس در خلوت با پدرش در مورد کودکی و پارک «راج» سخن می‌گوید و ما متوجه می‌شویم که این پارک هم قدمت زیادی دارد(حداقل از 5-6 سالگی گریس). ویلیام همچنین به اشتباه فکر می‌کند که دخترش از فیل‌ها می‌ترسیده (نه همسرش) و این نقطه ضعفی برای ویلیام محسوب می‌شود که تا این حد آنها را فراموش کرده است. یکدستی زدن ویلیام برای گریس خوشایند نبود اما به ویلیام حق می‌دهیم که این بار در پارک باقی بماند. چرا که این بار مأموریت او فراتر از شخص خودش است و باید در یک بازی با فناوری روبات‌ها مقابله کند. نیمه انسان، نیمه میزبان برمی‌گردیم به اولین سکانس قسمت ششم سریال وست ورلد و اولین سکانس فصل دوم. آرنولد و دلورس در مکان و زمانی نامعلوم با یکدیگر صحبت می‌کنند. در حالی مثل همیشه فکر می‌کردیم آرنولد در حال تست دلورس است، این دلورس بود که آرنولد/برنارد را تست می‌کرد؛ آن هم تست وفاداری. تست وفاداری همان چیزی است که ویلیام برای پدرزن خود انجام می‌داد و قصد ساخت یک مدل ترکیبی از انسان و روبات را داشت. در اینجا سوالات بسیاری مطرح می‌شود. اول اینکه آیا دلورس قصد دارد نسخه‌ای از آرنولد/برنارد را برای خود بسازد؟ و آیا برنارد(هایی) که در طول این 16 قسمت دیدیم همین برنارد دلورس است؟ اگر این‌ها کار دلورس نیست، پس به خواسته رابرت انجام شده است و از دلورس به این دلیل کمک گرفته شده که او صحبت زیادی با آرنولد داشته است. باز هم سوال مطرح می‌شود که قصد رابرت از این کار چیست؟ آیا او هم شبیه ویلیام، قصد بازگرداندن مرده‌ها را دارد؟ از دلیل کار که بگذریم به زمان می‌رسیم. در ابتدا بنظر می‌رسد که گفتگو در گذشته باشد. اگر دقت کرده باشید نسبت ابعاد تصویر در زمان تست دلورس با زمانی که برنارد وارد کریدل می‌شود یکسان است. پس می‌توان برداشت کرد که ممکن است این گفتگوها در داخل کریدل و حتی در زمان آینده انجام شده باشند. همانطور که گفتیم قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد، نقشه راه برای سایر اپیزودهاست و آینده 4 قسمت باقیمانده از این اپیزود استخراج خواهد شد. به عنوان آخرین نکته تصویری از برنارد را قرار می‌دهیم که در تریلر قسمت هفتم مشاهده کردیم. بیچاره برنارد خودش هم نمی‌داند کیست، در چه زمانی است و چند نسخه از او وجود دارد. نویسنده: فرشاد رضایی منبع: وب‌سایت شبکه‌مگ
2018-05-31 15:39:07
مشاهده پست
دوشنبه, 03 ار 1397 ساعت 20:15 به مناسب شروع فصل دوم westworld: خلاصه فصل اول و معرفی شخصیت‌ها سریال پرطرفدار دنیای غرب را با نقد آن از وب‌سایت شبکه دنبال کنید. (((توجه: فصل اول به طور کامل اسپویل می‌شود))) نویسندگی سریال وست ورلد توسط لیسا جوی و جاناتان نولان(برادر کریستوفر نولان معروف) انجام شده است و انصافا در کارشان بهترین هستند. پیشنهاد ما این است که فصل اول را خودتان ببینید. ولی اگر حوصله یا وقت آن را ندارید و یا آن را دیده‌اید و می‌خواهید یادآوری شود، می‌توانید خلاصه آن را در ادامه بخوانید. هر چند که پوشش یک فصل سریال در یک نوشته کوتاه دشوار است اما سعی شده است تا حد ممکن موضوع روشن و شخصیت‌ها معرفی شوند. تم اصلی داستان در زمانی که فناوری‌ها بسیار پیشرفته شده‌اند، پارکی به نام «دنیای غرب» ساخته شده است که حال و هوای غرب وحشی (در دهه‌ها پیش) را فراهم کرده است. برای این پارک روبات‌هایی ساخته شده‌اند که کاملاً شبیه به انسان‌ها هستند و در این پارک زندگی می‌کنند. انسان‌های واقعی می‌تواند با پرداخت پول وارد این پارک شوند و لذت غرب وحشی را تجربه کنند. روبات‌ها را «میزبان» و انسان‌های واقعی را «مهمان» نام‌گذاری کرده‌اند. مهمان‌ها شبیه به بازی GTA آزادی بی‌نهایت دارند و می‌توانند میزبان‌ها را بکشند. میزبان‌ها اما هر روز تعمیر می‌شوند، خاطراتشان پاک شده و دوباره به پارک برمی‌گردند. در واقع در زندگی آنها زمان معنا ندارد و همه چیز تکراری است؛ هر روز صبح یک سری کارهای از پیش تعریف شده را انجام می‌دهند و روز بعد ریست شده و از نو آغاز می‌کنند. خود میزبان‌ها متوجه این اتفاقات تکراری نمی‌شوند و فقط وسیله‌ای برای لذت انسان‌ها هستند. آنها طوری طراحی شده‌اند که نمی‌توانند به مهمان‌ها صدمه‌ بزنند اما عکس آن اتفاق می‌افتد. به دلیل آزادی عمل انسان‌ها شاهد صحنه‌های کشت و کشتار زیادی هستیم. داستان فیلم از آنجا آغاز می‌شود که تعدادی از میزبان‌ها خاطرات گذشته را بیاد می‌آورند و خودآگاه می‌شوند. خارج شدن اتفاقات پارک از مسیر اصلی «رابرت فورد» که سازنده پارک است در حال آپدیت کردن و ایجاد تغییرات جدید بر روی میزبان‌هاست. اما در این بین ناهنجاری‌هایی پیش می‌آید و برخی از آنها دچار نقص می‌شوند. مثلاً «دُلورس» یکی از میزبان‌هایی است که مدام خاطرات گذشته‌اش به سراغش می‌آیند و صداهایی در سر خود می‌شنود که نمی‌داند دلیل آن چیست. «برنارد» برنامه‌نویس ارشد پارک است و با رابرت در این باره صحبت می‌کند. رابرت که شخصی متکبر است روند بروزرسانی را متوقف نمی‌کند. او چندان به زندگی روبات‌ها و حتی انسان‌ها توجه نمی‌کند و بطور مبهم از آینده بشر، خلق میزبان‌ها و حکم‌فرمانی سخن می‌گوید. در طول داستان «مرد سیاه‌پوشی» وجود دارد که هویتش برای مخاطب مشخص نیست. او یک انسان واقعی (نه از جنس میزبان‌ها) است که سهامدار اصلی پارک محسوب می‌شود و به دنبال کشف راز و رمز پارک است. او در این راه تمام اصول اخلاقی را زیر پا می‌گذارد. هر چند که سایرین از کارهای مرد سیاه‌پوش اطلاع دارند اما به دلیل اینکه به نوعی صاحب پارک محسوب می‌شود کسی با او مقابله نمی‌کند. برمی‌گردیم به 30 سال قبل؛ در اوایل افتتاح پارک، دو جوان به نام «ویلیام» و «لوگان» وارد پارک می‌شوند. آنها شرکتی به نام «دِلُوس» را اداره می‌کنند و ممکن است پارک را جذاب ببینند و روی آن سرمایه‌گذاری کنند. لوگان مانند سایر انسان‌ها فقط به فکر لذت بردن خودش است اما ویلیام جزو معدود افرادی است که به اصول اخلاقی پایبند می‌ماند. در اتفاقی جالب ویلیام عاشق دلورس می‌شود، در صورتی که علاقه مهمان به میزبان کاملاً غیرمنطقی بنظر می‌رسد. ویلیام و دلورس مدتی را با یکدیگر می‌گذرانند. دیگر شخصیت مهم داستان «تدی» است که یک میزبان است و طبق داستان تعریف شده، با دلورس عاشق و معشوق هستند. در بخش‌هایی از سریال هم می‌بینیم که تدی به مرد سیاه‌پوش کمک می‌کند تا به هدفش برسد و در این راه دستش به خون‌های زیادی آلوده می‌شود. البته اختیار چندانی از خود ندارد. رابرت پارک را به کمک دوست و همکارش «آرنولد» ساخته است. آرنولد در همان ابتدای ساخت پارک کشته شده است و کسی جز رابرت، قاتل و دلیل کشته شدنش را نمی‌داند. بین رابرت و آرنولد یک اختلاف بزرگ وجود داشته است(فعلا برای جذابیت بجای قرار دادن عکس آرنولد، علامت سوال گذاشته‌ایم). آرنولد اعتقاد داشت که میزبان‌ها می‌توانند هوشیار شوند و دردسر درست کنند و به همین دلیل با افتتاح پارک مخالف بود. اما رابرت این راه را ادامه داد و اکنون 30 سال از آن زمان می‌گذرد. افشای معماهای سریال وست ورلد سریالی معمایی است و جواب دادنش به معماها را کمی طولانی می‌کند تا به جذابیتش اضافه شود. اما در اینجا همه را به یکباره فاش می‌کنیم. یکی از جالب‌ترین اتفاقات این بود که برنارد میزبان از آب درآمد. هر چند که داخل پارک نبود و هر روز ریست نمی‌شد و حتی خاطره تلخ مرگ پسرش همواره او را آزار می‌داد، اما رابرت به صورت سری و به دور از چشم مدیران پارک، برنارد را ساخته بود. نکته جالب‌تر این بود که برنارد نسخه کلون‌شده آرنولد بود و رابرت به دلیل علاقه به دوستش، این میزبان را شبیه به او ساخته بود تا همواره در کنارش باشد. طبق کدنویسی برنارد، او هر چیزی که میزبان بودنش را نشان می‌داد، نمی‌دید و طوری طراحی شده بود که کاملاً گوش به فرمان رابرت باشد. دلورس متفاوت‌ترین میزبان برای آرنولد بود. او از ابتدا می‌دانست که دلورس خودآگاه می‌شود و این اتفاق دیر یا زود برای سایرین هم رخ می‌دهد؛ بنابراین با افتتاح پارک مخالف بود. قاتل آرنولد کسی نبود جز دلورس. البته قتل به دستور خود آرنولد صورت گرفت. او دلورس و تدی را مجبور کرد که تمام میزبان‌های شهر را قتل‌عام کنند (در ابتدا فقط یک شهر وجود داشت که نماد آن یک کلیسا بود و همه میزبان‌ها در آن شهر بودند). دلورس تمام مردم شهر، تدی، آرنولد و سپس خودش را کشت تا پروژه دنیای غرب متوقف شود اما رابرت بدون آرنولد همه چیز را از نو ساخت. همانطور که گفتیم در ابتدا ویلیام به دلورس علاقه داشت و دلورس هم همینطور. دلورس به دلیل هوشیار شدن از داستان تعریف شده خارج و همراه ویلیام شد. اما هوشیاری او کامل نبود و مدام خاطرات و زمان اتفاق آنها را اشتباه می‌گرفت. در نهایت نیز ویلیام خسته شد و داستان آنها به پایان رسید. مرد سیاه‌پوش، دلورس را کلید رسیدن به هدفش می‌دانست و با زور قصد حرف کشیدن از او را داشت. دلورس همچنان فکر می‌کرد که ویلیام وجود دارد و او را نجات خواهد داد اما مرد سیاه‌پوش داستانی برای او تعریف کرد و به دلورس فهماند که خودش همان ویلیام 30 سال پیش است. بله درست است! ویلیام ساده و اخلاق‌مدار حالا 180 درجه عوض شده بود. لحظه افشا شدن این موضوع در قسمت آخر، یکی از بهترین بخش‌های فیلم است. داستان‌هایی در دل داستان «مِیو» زن سیاه‌پوستی است که عملکرد عادی ندارد و خاطراتش به طور کامل پاک نمی‌شود. میو در زمان تعمیر و جراحی بیدار می‌شود و خود را در محیطی ناآشنا و مدرن می‌بیند. جراح میو که یک آسیایی است و فِلیکس نام دارد، به تدریج کمک می‌کند تا میو، محیط را بشناسد و از پارک خارج شود. در کدی که برای خاطرات میو نوشته شده است، دخترش کشته شده و این خاطره همواره با اوست. خشم میو از این همه خاطرات تلخ ساختگی از او انسانی سرسخت ساخته و برای خروج از پارک همه کار می‌کند و در این راه نیز از دو میزبان دیگر(که در تصویر می‌بینید) استفاده می‌کند. گفتنی است که داستان میو چندان با داستان دلورس ارتباط ندارد. پیش از ورود به پارک، در 30 سال قبل، قرار بود ویلیام با خواهر لوگان ازدواج کند. وقتی که لوگان متوجه علاقه ویلیام به دلورس می‌شود، سعی در آزار و اذیت آنها دارد. اما در زمان تبدیل ویلیام به یک انسان بی‌رحم، تمام آنها را تلافی می‌کند و لوگان را با دست بسته راهی لبه(انتهای) پارک می‌کند. مرد سیاه‌پوش یا همان ویلیام، اعتقاد دارد تمام سوالاتش را می‌تواند در جایی به نام «مرکز هزارتو» پیدا کند. او می‌داند که باید آخرین نگهبان به نام «وایَت» را پیدا و از بین ببرد. تدی خاطراتی نه چندان واضح را از وایت به یاد می‌آورد و به مرد سیاه‌پوش کمک می‌کند تا او را پیدا کند(البته نه با اختیار کامل). وایت در نهایت مشخص می‌شود و او کسی نیست جز دلورس. دلورس در مقابلش ایستادگی می‌کند و به او می‌گوید که هزارتو برای تو ساخته نشده است. این جمله را رابرت نیز به مرد سیاه‌پوش یادآوری می‌کند. راند نهایی رابرت در طول سریال شخصی سنگ‌دل محسوب می‌شد که برای رسیدن به خواسته‌اش همه را فدا می‌کند. او جواب تمام سوالات را می‌دانست و در مقابل هر اتفاقی، خونسردی خود را حفظ می‌کرد. قبل از اتمام سریال، او برای مدیران و سهامداران پارک سخنرانی می‌کند و به ایجاد تغییرات اشاره می‌کند؛ تغییراتی که از مدت‌ها قبل آغاز کرده بود: بروزرسانی اندرویدها و ساخت و سازهای عظیم. در کمال ناباوری دلورس به خواسته خود رابرت، به او شلیک کرد و این پایان کار رابرت بود. اما میراث رابرت آزاد کردن روبات‌ها برای انتقام‌گیری بود و در این راه 30 سال صبر کرد تا روبات‌ها، انسان‌ها و خشونت‌های آنها را ببینند. در اینجا رابرت تقریباً به یک انسان بزرگ و قهرمان تبدیل می‌شود. از اینجا به بعد روبات‌ها به انسان‌ها حمله می‌کنند و بقیه ماجرا در فصل دوم دنبال خواهد شد. شخصیت‌های فرعی داستان بد نیست به سایر کارکترهای سریال هم اشاره کنیم و سعی کنید این تصاویر را به خاطر بسپارید. «ترسا کالِن» مدیر ارشد پارک بود و مخالف اول سیاست‌های جدید رابرت فورد. او به دلیل سرک کشیدن به کار رابرت و همچنین به دلیل فرستادن اطلاعات پارک به بیرون، به دستور رابرت کشته شد. این کار به وسیله برناردی انجام شد که گوش به فرمان رئیسش، رابرت بود. «اِلسی» برنامه‌نویسی بود که به لحاظ فنی، جایگاهی بعد از رابرت و برنارد داشت. السی در حال کشف مکانی ناشناخته بود که به رابرت تعلق داشت و بعد از آن سرنوشتی نامعلوم پیدا کرد. «شارلوت هیل» نماینده برخی از سهامداران بود که دقیقاً مانند ترسا به دنبال جاسوسی از پارک و حذف رابرت بود. در این راه، او با داستان‌نویس پارک یعنی «لی سایزمور» همراه می‌شود و باید دید کار آنها در فصل دوم چه نتیجه‌ای در پی خواهد داشت. منبع: وب سایت شبکه-مگ
2018-04-23 15:49:58
مشاهده پست
با تشکر از سایت. این انیمیشن نامزد بهترین انیمیشن اسکار شد. ولی کوکو برنده جایزه شد. خیلی خوبه که انکودر YIFY هم گذاشتین چون بنظر من بهتر از Ganool هست که فقط معروفتره. دو پیشنهاد هم داشتم: 1.انکودر نسخه های دوبله رو بذارید و خودتون دوبله پیشنهادی رو اعلام کنید. 2.اسکرین شاتها خیلی کوچیکه و نمیشه مقایسه ای بین کیفیتها انجام داد. کیفیت اصلی بذارید عکسا رو
2018-03-18 16:18:15
مشاهده پست